داستان کوتاه حادثه در جوکی کلاب نوشته مسعود میناوی
حادثه در جوکی کلاب
مسعود میناوی
تیغههای تیز و برای آفتاب گوشهٔ غربی نخلستان را به آتش میکشید و نخلها با دستهای پربرگ و فشردهشان یک دست گر گرفته مینمودند.
هوا دم داشت. خیال میکردی دمای آن آتش است که میدمید.
در میدان خاکیِ روبه روی باشگاه، سایه افتاده بود و اسبها که در آن میتاختند، فضایش تیرهتر میشد. کنار ستون در ورودی، غضبان، مربی کرد آنها، اسبها را به طرف اصطبل هی کرد. اسبها، شوخ و مهاجم، یورش آوردند و زیر نعل بزرگ فلزی سردر، که آرم باشگاه بود، به هم تنه میزدند.
کحیلان، با گردنی افراشته و سینهای فراخ…