ترجمه از حمید مصیبی
بند 4
حق، بهطور کلی، درون قلمرو روح موطن دارد، و جایگاه دقیق و نقطه عزیمت آن اراده[۱] است؛ اراده، آزاد است، بهطوری که آزادی، جوهر و تقدیر [bestimmung] آن را تشکیل میدهد و نظام حق، قلمرو آزادی بهفعلیتدرآمده است، عالم روح که از درون خود روح و در مقام طبیعت ثانی خلق [/بیرون آورده/پدید آورده] شده است.
افزوده: آزادی ارده را میتوان با ارجاع به طبیعت فیزیکی توضیح داد. همانطور که وزن یکی از تعیّنات اصلی اجسام است، آزادی نیز یک تعیّن اصلی اراده است. ممکن است کسی فکر کند وزن محمولی احتمالی و تصادفی برای جسم است، اما چنین نیست، چرا که در ماده هیچ چیز وجود ندارد که وزن نداشته باشد: برعکس، ماده همان وزن است. وزن مقوّم جسم و خود جسم است. همین رابطه میان اراده و آزادی نیز وجود دارد، چرا که اراده، آن چیزی است که آزاد است. اراده بدون آزادی کلامی بیمعنا است، درست همانگونه که آزادی، تنها در شکل اراده و یا ذهن، از فعلیت برخوردار است. اما در مورد ارتباط میان اراده و تفکر، دانستن نکاتی که در پی میآید، لازم است. روح بهطور کلی تفکر است، و انسان با تفکر از حیوان متمایز میشود. اما نباید تصور شود که انسان از یک سو فکر میکند و از سوی دیگر، اراده، و یا اینکه انسان در یک دست، تفکر و در دست دیگر، اراده دارد، چرا که این، تصوری است بیمعنا. تمایز میان تفکر و اراده همان تمایزی است که میان نظر و عمل وجود دارد. آنها دو قوه مجزا نیستند؛ برعکس، اراده تفکر به شیوهای خاص است – تفکری که خود را به عالَم موجودیت [dasein] منتقل میکند، تفکر در مقام محرّکی که به خود موجودیت میبخشد. در ادامه، تمایز میان تفکر و اراده را توضیح میدهم. زمانیکه من به موضوعی فکر میکنم، آن را تبدیل به تفکر و از کیفیات حسانیاش محروم میسازم؛ آن را به چیزی تبدیل میکنم که ذاتاً و بیواسطه به من تعلق دارد. از آنجا که من، تنها، در زمانی که فکر میکنم، با خود هستم و از آنجا که تنها زمانی میتوانم در یک موضوع نفوذ کنم که آن را درک کرده باشم؛ آن موضوع، دیگر، در تقابل با من قرار نمیگیرد، و من آن را از کیفیتی که بهطور لنفسه[۲] [/مستقل] و در تقابل با من داشت، محروم ساختهام. درست همانطور که آدم به حوا گفت: «تو گوشتی از گوشت من و استخوانی از استخوان من هستی»، روح نیز میگوید: « این روحی از روح من است و سرشت بیگانهاش از میان رفته.» هر تصوّری، یک تعمیم است و تعمیم، ذاتیِ تفکر است. تعمیمِ یک چیز به معنی فکرکردن به آن است. «من» تفکر است، و همینطور، کلی. وقتی میگویم «من»، تمام تشخصات مانند شخصیت، خلق، شناخت و سن و سالام را نادیده میگیرم. «من» هیچ محتوایی ندارد. «من» تنها یک نقطه بسیط است، و در عین بساطت، فعال است. منظره رنگارنگ جهان دربرابر من قرار دارد؛ من در تضاد با آن قرار میگیرم و از طریق نظر، بر این تضاد غالب میآیم و محتوایش را از آن خود میسازم. «من» زمانی عالَم را خانه خود میداند که آن را شناخته، و از آن بیشتر، آن را درک کرده باشد. همین اندازه برای نظر کافی است. عمل، از سوی دیگر، با تفکر شروع میکند، با خود «من»؛ و در ابتدا به نظر میرسد در تضاد [با عالَم] باشد، چرا که بیواسطه میان خود و عالَم فراق میاندازد. من تا آنجایی عامل و یا فعال هستم، یعنی تا آنجایی عمل میکنم، که خود را معیّن میسازم و تعیین خود دقیقاً به معنای استقرار یک تفاوت است. اما، این تفاوتهایی که من برقرار میسازم، باز هم به من تعلق دارند، تعیّنات به من مربوطاند و غایاتی که من را به پیش میرانند، متعلِّق به من هستند. حال، حتی اگر این تعیّنات و تفاوتها را رها کنم، یعنی اگر آنها را در عالَم خارج مقرَّر کنم، آنها باز هم از آن من هستند: آنها اَعمالی هستند که من انجام دادهام و چیزهایی که من ساختهام؛ آنها نقش روح من را در خود دارند. این تمایزِ میان عمل و نظر بود؛ حال باید به شرح نسبتِ میان آن دو بپردازم. عمل ذاتاً متضمن نظر است؛ این تصور که عمل و نظر مغایر با یکدیگر هستند، باید کنار گذاشته شود، چرا که بدون شعور نمیتوان اراده داشت. کاملاً برعکس، اراده، متضمن نظر است. اراده خودش را معیّن میسازد و این تعیین، اساساً ماهیتی درونی دارد، زیرا من آنچه را که اراده میکنم، همچون مقصود و مطلوب خود، به خود عرضه میکنم. حیوان براساس غریزه عمل میکند. حیوان براساس چیزی درونی پیش رانده میشود و بنابراین، عمل میکند؛ اما، اراده ندارد، زیرا آنچه را که میطلبد، به خود عرضه نمیکند. بهطور مشابه، اتخاذ رویکردی نظری و یا تفکر بدون اراده غیرممکن است، چرا که ما به هنگام تفکر، لزوماً فعال هستیم. محتوای تفکر، بدون شک، صورتی از وجود را به خود میگیرد؛ اما این وجود، چیزی است که با واسطه پدید آمده است، چیزی که با فعالیت ما برقرار شده است. بنابراین، نظر و عمل، در عین تمایز، از یکدیگر جداییناپذیراند: آنها عیناً یک چیز هستند، و هر دو مرحله را میتوان در هر فعالیتی، از جمله در اراده و در تفکر یافت.
[هگل]
در رابطه با آزادی اراده، میتوان روش قدیمی شناخت را به خاطر آورد. آن روش، صرفاً، تصور اراده را پیشفرض میگرفت، و تلاش میکرد از طریق انتزاع تعریفی از اراده به دست دهد؛ سپس، بهاصطلاح برهانِ «آزادی اراده»، به رسم روانشناسی تجربی قدیم، با استناد به احساسات و تظاهرات مختلف آگاهیِ معمول، همانند پشیمانی، گناه و اینها (که ظاهراً تنها به شرط آزادیِ اراده قابل تبیین بود) استنتاج میشد. اما مناسبتر آن است که آزادی را فطریِ آگاهی بدانیم [؟]، امری که صرفاً باید به آن معتقد باشیم. استنتاج این مسأله که اراده، آزاد است و اینکه اراده و آزادی چیستند – همانطور که در بند 2 گفته شد – تنها در کل بافتار [فلسفه] ممکن است. بنیاد و اساس این استدلال آن است که روح در بدو امر شعور [intelligenz] است و اینکه تعیّناتی که روح در جریان رشد و بسط خود به خود میگیرد، از احساس تا خیال تا تفکر، مسیری است که روح در طی آن خود را در مقام اراده خلق میکند [/پدیدار میسازد] – ارادهای که بهطور کلی، در قالب روح عملی، مصداق بلافصل شعور [intelligenz] است. من در کتابم به نام دائرهالمعارف علوم فلسفی، بندهای 363 تا 399، در مورد این مسائل صحبت کردهام و امیدوارم در آینده با جزئیات بیشتر به آن بپردازم. بر من واجب است تا بدین صورت، سهم خود را در [تدوین] علمی ادا کنم که امیدوارم منجر به شناختی عمیقتر از سرشت روح شود. چرا که همانطور که در دائرهالمعارف (به بند 367 رجوع شود) اشاره کردهام، تصور این مسأله سخت است که هیچکدام از علوم فلسفی تا بدین اندازه در وضعیتی بد به سر برده و مورد غفلت واقع شده باشد که [علم فلسفی] مکتب روح اکنون در آن قرار دارد، علمی که غالباً آن را به نام روانشناسی میخوانند.
هر فردی میتواند با مراجعه به خودآگاهیاش، از هر کدام از مراحل مفهوم اراده که تا به اینجا آمده و در طول بندهای بعدی مقدمه به آنها اشاره خواهد شد، تصوری فراهم آوَرَد. بدواً، هر کسی میتواند در خود این قابلیت را کشف کند که خود را از هر چیزی تجرید کند. بهطور مشابه، او میتواند خود را معیّن سازد، یعنی با عاملیت خود، محتوایی درون خود مقرَّر سازد؛ به همین طریق، او از تعیّنات بعدی [اراده]، مثالهایی درون خودآگاهش بهدست خواهد آورد.
[1] از نظر هگل، اراده (wille) آزاد است و عین آزادی (freiheit) است. اما هر انسانی از اراده برخوردار نیست. آزادی خواست و طلبیدن امر کلی است. امر کلی چیزی است که با گذر زمان عوض نمیشود. کلی مستقل از خواستهها و امیال جزئی انسانهاست. کلی حقیقت دارد و حقانیت آن در طول زمان دگرگون نخواهد شد.
هگل در این بحث، تحتتأثیر سقراط قرار دارد. سقراط، در جدال با سوفیستها، معرفت حقیقی را معرفت به امور کلی میدانست، اموری که با گذر زمان (با تغییر شرایط) دگرگون نشوند.
هگل نیز آزادی را عمل بر طبق حقایق کلی میداند. از نظر او، کسی که تنها به فکر امیال شخصی خود است، مستبد است. هگل آزادی چنین شخصی را آزادیِ استبداد (willkur) میداند، نه آزادی حقیقی (اگرچه که از نظر هگل، استبداد نیز مرحلهای است لازم در راه رسیدن به آزادی).
میتوان گفت آزادی مدنظر هگل، همان چیزی است که در سنت خودمان به نام حریت (آزادگی و وارستگی) میشناسیم. لغتنامه دهخدا در مورد حریت مینویسد:
«حریت در اصطلاح عرفا: خارج شدن از بندگی کائنات و قطع تمام علاقات با غیر واجب میباشد، و آن دو درجه دارد: حریت عامه که آزادی از قید شهوات باشد. و حریت خاصه که آزادی از رقیت آداب و رسوم است چه در این مرتبه انسان در تجلی نورالانوار منحل شده و به محاق میرود.»
من در ترجمه freiheit از آزادی استفاده میکنم. واژه حریت بار معنایی فردی دارد. یک فرد میتواند حر و آزاده باشد. ما از این واژه در مورد نهادهای اجتماعی استفاده نمیکنیم. و این در حالی است که آزادی هگل، صرفِ آزادیِ فردی نیست. هگل آزادی فردی را وابسته به ساختار کلی جامعه میداند. فردی آزاد است که در جامعهای آزاد زندگی میکند؛ به عبارت دیگر، از نظر او، نهادهای اجتماعی باید بهگونهای باشند تا فرد در آنها احساس اجبار نکند. به همین دلیل، آزادی عبارت مناسبتری برای freiheit است. به همین سیاق، استبداد نیز عبارت مناسبتری برای willkur است. همانطور که ساختارهای سیاسی-اقتصادی-اجتماعی یک جامعه میتواند مستبدانه باشد، افراد نیز میتوانند بهنحوی مستبدانه عمل کنند.
[2] هگل سه اصطلاح پیچیده دارد: «an sich», «fur sich», «an und fur sich»
من برای این سه اصطلاح به ترتیب از چپ به راست، از عبارات «فینفسه»، «لنفسه»، «فینفسه لنفسه» استفاده میکنم. برای درک معنای دقیق این اصطلاحات باید روابط میان آنها را مشخص کنیم.
بنا به گفته اینوود، در زبان روزمره آلمانی هر سه اصطلاح معنای «مستقل بودن» و «استقلال» دارند. کسی که در خود است، یا کسی که برای خود است، مستقل از دیگران است.
باز هم به گفته اینوود، هگل در استفاده از این اصطلاحات، همین معنای روزمره را در نظر دارد. یعنی، از نظر هگل، هر چیزی که فینفسه، لنفسه و یا فینفسه بنفسه باشد، از استقلال برخوردار است. اما هگل تلاش کرده است میان انحای مختلف استقلال تمایز قائل شود. بنابراین، این سه اصطلاح بر نحوه مختلفی از استقلال دلالت دارند.
فینفسه را در نظر بگیریم. از نظر وولف، شی فینفسه به این معناست کهشی را در خود و مستقل از روابطش با سایر چیزها در نظر بگیریم. از طرف دیگر، از نظر کانت، شی فینفسه، خود چیز است مستقل از روابطش با شناخت انسان.
اما هگل معتقد است این استقلال، استقلال واقعی نیست. انسانی که از جهان میبرد و در خود فرو میرود، از هیچ اثرگذاری و فعلیتی برخوردار نیست (یعنی صرفاً یک موجود بالقوه است)، چرا که اثرگذاری مستلزم غیر خود است. پس، هر چیزی برای اینکه از بالقوگی خارج و بالفعل شود، باید با غیر خود وارد ارتباط شود.
برای مثال، یک شیر را بهطور فینفسه و مستقل از تمام روابطش (با شیرهای دیگر، سبک زندگیاش، غذایش، محیطزیستش و …) در نظر بگیریم. این شیر چه تفاوتی با یک گربه دارد؟ از نظر هگل، هیچ. شیر آگه شیر شده است، بهخاطر محیطی است که در آن زندگی میکند، بهخاطر غذایی که شکار میکند، بهخاطر نوع روابطی که با سایر شیرها داره. آگه این چیزها را از شیر بگیریم، این شیر، یک شیر بالفعل نیست و هیچ تفاوتی با سایر گربهسانان ندارد.
پس شیر، برای اینکه بهطور بالفعل شیر باشد، باید با غیر خود ارتباط بگیرد، یعنی در غیر خود حاضر شود (dasein).
پس، استقلالی که یک چیز بهطور فینفسه از آن برخوردار است، استقلال حقیقی نیست. یعنی اگر یک چیز برای اینکه به استقلال دست پیدا کند، تمام روابطش را قطع کند و درون خود فرو رود، در اشتباه است.
فینفسه علاوه بر معنای «بالقوه» یک معنای دیگر هم دارد. هگل میگوید کودک فینفسه معقول است؛ یعنی، رفتار کودک از عقلانیت برخوردار است، اما خود او از این مسأله آگاه نیست. اما فیلسوفی که او را زیر نظر دارد، عقلانیت رفتار کودک را درک میکند. پس در مورد روح، اصطلاح فینفسه علاوه بر معنای بالقوگی، واجد یک معنای «ناخودآگاهانه» نیز هست. انسان اگر میخواد لنفسه (بالفعل و خودآگاه) معقول شود، باید از خود بیرون رود و با دیگران ارتباط بگیرد.
این برای فینفسه کافی است. لنفسه هم واجد معنای استقلال است. چیزی که بهنحو لنفسه وجود دارد، برای خود زندگی میکند و بنابراین، مستقل است. و این در حالی است که لنفسه، برخلاف چیز فینفسه، بالفعل نیز هست. اما این استقلال هم استقلال واقعی نیست.
به مثال شیر برگردیم. یک شیر بالفعل و واقعی را در نظر بگیریم (یعنی شیری که از درون خود خارج شده و با محیط، سایر شیرها و شکارش وارد ارتباط شده است). این شیر، لنفسه و برای خود است؛ یعنی، شیری است که تنها به فکرِ خود و بقای خود است. شیر بالفعل کوچکترین اهمیتی نمیدهد که، برای مثال، آهو برای بقای خود چه کار میکند، یا برای مثال، اهمیتی نمیدهد وجود لاشخورها تا چه اندازه برای بقای خود او مهم است. شیرِ لنفسه فقط خود را میبیند و برای بقای خود تلاش میکند. اما این استقلال نیز واقعی نیست، چرا که شیر به همان اندازه که برای خود است، برای دیگران هم هست؛ برای مثال، لاشخور و یا کفتار از شکار شیر استفاده میکنند. پس شیر لنفسه، فقط لنفسه نیست، لغیره هم هست (شیر بدون اینکه قصد داشته باشد، برای لاشخور و برای یک زیستبوم بزرگتر کار میکند). شیر فقط یکی از اجزای یک کل بزرگتر است که با انجام دادن وظیفه خاص خود به بقای کل کمک میکند. یعنی درنهایت، اجزاء در راستای بقای کل کار میکنند. پس هیچ کدام از گروههای جزئی حقیقتاً مستقل نیستند.
(از نظر هگل طبقات و گروههای حاضر در جامعه مدنی همگی لنفسه هستند. یعنی همه برای بقای خود تلاش میکنند، اما همین کمک میکند کلیت جامعه به بقایش ادامه دهد.)
پس این استقلال هم حقیقی نیست.
یک بار دیگر مرور کنیم. موجود هنگامیکه فینفسه است، حقیقتاً مستقل نیست، چرا که از فعلیت برخوردار نیست؛ برای اینکه بالفعل شود باید با دیگران ارتباط بگیرد؛ و هنگامیکه ارتباط گرفت میتواند لنفسه شود، یعنی فقط برای خود و بقای خود کار کند. اما این نیز استقلال واقعی نیست، چرا که موجود در عین لنفسهبودن، لغیره است. استقلال حقیقی زمانی است که موجود فینفسه لنفسه (در خود و برای خود) میشود.
اینوود مینویسد: «وجود فینفسه لنفسه غالباً اینگونه در نظر گرفته میشود: بودن در خانه با خود (یا رو به سوی خود آوردن) در دیگری. بنابراین، آن مشابه بینهایت است.»
به نظر میرسد هگل خواهان بیان این مسأله است که چیز باید غیر خود را عین خودش در نظر بگیرد. چیز برای داشتن استقلال چارهای ندارد جز اینکه با دیگران وارد ارتباط شود؛ هنگامیکه وارد ارتباط شد، تازه بالفعل و لنفسه میشود. اما لنفسهبودن به معنای لغیرهبودن است. حال، استقلال حقیقی به این بستگی دارد که چیز چه رابطهای با غیرخود برقرار کند، یعنی غیرخود را به چه چشمی ببیند: غیر خودش یا عین خودش، محدودیت یا ادامه وجود خودش؟
فینفسه لنفسه به این معناست: چیزی که در دیگری حضور دارد، با غیرخود ارتباط دارد، اما وجود در دیگری را عین بودن با خود در نظر میگیرد؛ وجود فیغیره، عین وجود فینفسه است. استقلال واقعی این است.
(از نظر هگل بینهایت به شکل دایره است. بینهایتبودن به معنی نداشتن هیچ نوع محدودیتی نیست. یک چیز برای اینکه بینهایت شود، باید خود را در دیگری محدود کند، و در عین حال، باید این دیگری را عین خود در نظر بگیرد؛ یعنی، خود را به خاطر خود محدود کند. بینهایت شکل دایره است.)
در ترجمه an und fur sich، من از عبارت «فینفسه لنفسه» استفاده میکنم، اما خواننده باید در نظر داشته باشد که منظور «مستقل و بالفعل» است. در کل برای درک این سه عبارت باید این روابط را در نظر داشته باشیم.