اصول فلسفه حق: بندهای ۱۴، ۱۵ و ۱۶زمانِ خوانش 18 دقیقه

ترجمه از حمید مصیبی

بند ۱۴ 

ارادهِ متناهی، صرفاً با عطف به صورتش، «منِ» نامتناهی است که در خود تأمل می‌کند و با خود است (به بند 5 بنگرید). چنین اراده‌ای بر فرازِ محتوایش، یعنی محرک‌های متمایزش، و همچنین، بر فرازِ شیوه‌های منحصربه‌فردی که این محتویات فعلیت می‌یابند و ارضاء می‌شوند، می‌ایستد. در عین حال، این اراده، از آن‌جا که تنها به‌نحوِ صوری نامتناهی است، به این محتوی (که به منزله تعیناتِ طبیعتش و فعلیتِ خارجی‌اش به حساب می‌آید) مقیّد می‌شود (به بندهای 6 و 11 بنگرید)؛ اما از آن‌جا که نامعیّن است، به این یا آن محتوای خاص محدود نمی‌شود. بنابراین، این محتوی برای «منِ» درون‌نگر [/«من» که در خود تأمل می‌کند] تنها یک امکان است؛ شاید به «من» تعلّق داشته باشد و شاید تعلّق نداشته باشد؛ «من» امکانِ تعیینِ خود به این صورت و یا صورتی دیگر است، امکانِ انتخاب از میانِ تعیّناتی که بدین لحاظ برای او خارجی به حساب می‌آیند[۱]

 

بند ۱۵ 

آزادیِ اراده، براساس این تعیّن، استبداد است که شامل دو عنصر می‌شود: تأملِ آزادانه که خود را از هر چیزی تجرید می‌کند؛ و تبعیت از یک محتوی و ماده که از داخل و یا خارجِ ذات معیّن شده است. این محتوی به‌منزلهِ غایت به‌طور فی‌نفسه [/مستقل از روابطش با هر چیزی] ضروری است، اما در عین حال، در مقابلِ آن تأملِ آزادانه به صورت یک محتوای ممکن مشخّص می‌شود. بنابراین، می‌توان گفت که استبداد، احتمال [contingency] است در قالبِ اراده.  

یادداشت هگل: 

رایج‌ترین تصوری که ما از آزادی داریم، استبداد است – حدِّ وسطِ اراده‌ای که صرفاً توسط محرک‌های طبیعی تعیین می‌شود و اراده‌ای که به‌نحو فی‌نفسهِ لنفسه [مستقل و بالفعل] آزاد است. زمانی‌که می‌شنویم، آزادی، به‌طور کلی، قدرتِ عمل بر طبقِ خواستهِ خود است، چنین تصوری را تنها می‌توان حاکی از فقرِ کاملِ فرهنگِ فکری و عقلانی دانست؛ چرا که در آن حتی کم‌ترین اطلاعاتی از آن‌چه که مقومِ اراده‌ای که به‌طور فی‌نفسهِ لنفسه آزاد است، یا حق، اخلاقیاتِ عرفی و … یافت نمی‌شود. تأمل، یعنی عمومیّت و وحدتِ صوریِ خودآگاهی، یقینِ انتزاعیِ اراده از آزادیِ‌ خویش است؛ اما هنوز مصداق و حقیقتِ این آزادی نیست، چرا که [آزادی] هنوز خود را در مقام محتوی و غایتِ خود ندارد؛ بنابراین، جنبهِ ذهنیِ [اراده] هنوز غیر از مقصودِ آن است. بنابراین، محتوای این خودمختاری نیز صرفاً چیزی متناهی می‌ماند. استبداد مصداق و حقیقتِ اراده نیست، بلکه اراده است در مقام تناقض.

در زمانِ متافیزیکِ وولفی، مناقشه‌ای بر سر این مسأله شکل گرفت که آیا اراده به‌طورِ بالفعل آزاد است و یا این‌که علمِ ما نسبت به آزادیِ اراده صرفاً یک توهم است؛ اما در این مناقشه، آن چه که افراد در ذهن داشتند، استبداد بود. آماج حملات جبرگرایی علیه یقینِ این خودمختاریِ انتزاعی، به‌درستی متوجه [عنصر] محتوایی آن شده بود؛ این محتوی به‌منزلهِ چیزی یافت‌شده، درونِ آن یقین نمی‌گنجد و بنابراین از خارج به نزد آن می‌آید – اگرچه، [لفظ] خارج در این‌جا به یک محرک، تصور و یا صرفاً بر این حقیقت دلالت دارد که آگاهی به نحوی محقّق شده است که محتوای آن از فعالیتِ خودمختارِ خودِ [آگاهی] حاصل نشده است. در نتیجه، از آن‌جا که تنها چیزی که درونیِ استبداد است، عنصرِ صوریِ «خودمختاریِ آزاد» است و عنصر دیگر [یعنی محتوی] چیزی است که به آن داده می‌شود، اگر استبداد هم‌ارزِ آزادی در نظر گرفته شود، حقیقتاً می‌توان آن را وهم نامید. در تمامی فلسفه‌های تأملی، مانند فلسفه کانت و، در نتیجه، بازنگری مطلقاً سطحی آن در فلسفه فریز، آزادی چیزی نیست به غیر از این خودفعّالیِ صوری. 

افزوده:  

از آن‌جا که من می‌توانم خودم را در این یا آن جهت معیّن سازم – یعنی، از آن‌جا که قادر به انتخاب هستم – دارای یک ارادهِ مستبد و خودسر هستم، و این چیزی است که معمولاً تحت عنوان آزادی خوانده می‌شود. امکانِ انتخاب‌هایی که من از آن برخوردارم، ریشه در عمومیتِ اراده دارد، عمومیتی که به موجب آن، می‌توانم این یا آن [چیز] را متعلِّق به خود کنم. این [چیز] که متعلِّق به من است، یک محتوای جزئی است، و بنابراین، با من مغایرت دارد؛ از این‌رو، چیزی است منفک از من و تنها به نحوی بالقوه به من تعلّق دارد، درست همان‌طور که من [نیز] تنها قابلیت اتحاد با آن هستم. بنابراین، امکانِ انتخاب، ریشه در عدم‌تعیّنِ «من» و تعیّنِ محتوی دارد. به‌خاطر این محتوی، اراده آزاد نیست، اگرچه که فی‌نفسه [/درون خود] از نوعی عدم‌تناهیِ صوری برخوردار است. هیچ‌کدام از این محتویات با آن [اراده] تطابق ندارند، و آن [اراده] حقیقتاً در هیچ‌کدام از آن‌ها حضور ندارد. این ذاتیِ استبداد است که محتوی، به‌منزله چیزی از آنِ من، توسط طبیعتِ ارادهِ من معیَّن نمی‌شود، بلکه این امر بر اثر احتمال رخ می‌دهد؛ بنابراین، من تابعِ این محتوی هستم، و این تناقضی است که شالودهِ استبداد را تشکیل می‌دهد. انسانِ عامی فکر می‌کند زمانی آزاد است که اجازه داشته باشد مستبدانه و دلخواهانه عمل کند، اما همین استبداد نشان می‌دهد که او آزاد نیست. من هنگامی‌که امرِ معقول را اراده می‌کنم، به‌طور کلی، در تطابق با مفاهیمِ اخلاقیاتی عمل می‌کنم، نه همچون فردی جزئی: من به هنگام یک عمل اخلاقی، خواستار تحقّقِ خود نیستم، بلکه به دنبال تحقّقِ امرِ اخلاقی هستم. اما آن کس که عملی ضالّه انجام می‌دهد، بیشترین اهمیت را برای جزئیتِ خود قائل می‌شود. امرِ معقول شاهراهی است که همه از آن متابعت می‌کنند، جایی که در آن، هیچ‌کس تافتهِ جدابافته نیست. هنگامی‌که هنرمندانِ بزرگ اثری را به پایان می‌رسانند، می‌توانیم بگوییم که آن اثر می‌بایست چنین باشد؛ و این یعنی، جزئیتِ هنرمند تماماً محو شده است و هیچ تصنع و خودنمایی درون آن [اثر] دیده نمی‌شود. فیدیاس خودنمایی نمی‌کند؛ خودِ قالب [اثر هنری] از حیات برخوردار است و جلبِ توجه می‌کند. اما، هنرمند هر چه بی‌مایه‌تر باشد، بیشتر از خودِ او می‌بینیم، از جزئیت و استبدادِ او. اگر پژوهش‌مان را در حدِ استبداد، در حدِ قابلیتِ انسان برای اراده‌کردنِ این یا آن متوقف کنیم، [تصور خواهیم کرد] که این استبداد حقیقتاً مقومِ آزادی او است؛ اما اگر به یاد داشته باشیم که محتوای ارادهِ او [از خارج] مشخّص شده، درمی‌یابیم که او توسطِ این محتوی معیَّن شده است، و به همین جهت، دیگر آزاد نیست. 

 

بند 16 

اراده بر هر چیزی عزم کرده باشد (به بند 14 بنگرید)، می‌تواند، به همان ترتیب، از آن دست بکشد (به بند 5 بنگرید). اما، اراده به واسطهِ این امکانِ انتقال به هر محتوای دیگری که جانشین محتوای پیشین می‌سازد، و به همین ترتیب تا بی‌نهایت، به ورای تناهیِ [خود]  دست نخواهد یافت، چرا که هر کدام از این محتویات غیر از صورتِ [اراده] است و بنابراین چیزی محدود خواهد بود؛ و [از طرف دیگر] امرِ مقابلِ تعیّن – یعنی عدم‌تعیّن، فقدانِ عزم و یا تجرید – چیزی نیست جز مرحله‌ای دیگر که به همین اندازه یک‌جانبه است.

توضیحات مترجم:

هگل چند اصطلاح دارد که پیش از ادامه، بهتر است نسبت میان آن‌ها روشن شود. این اصطلاحات عبارت‌اند از:

begreifen، verstehen، vernunft، verstand، wahrnehmung

این اصطلاحات باید به ترتیب بدین صورت ترجمه می‌شوند: درک کردن، فهمیدن، عقل، فهمِ انتزاعی، ادراک (حسی).

درباره نسبت میان begreifen و verstehen:

این دو اصطلاح، معمولاً، «فهم» ترجمه می‌شوند. اما، این دو با یک‌دیگر تفاوت دارند. به نظر می‌رسد begreifen را باید «درک» و یا «ادراک» ترجمه کنیم. البته، در زبان فارسی نیز تمایز روشنی میان درک و فهم وجود ندارد (به‌خصوص در زبان روزمره)، اما اگر با دقت بگردیم، تمایزها آشکار می‌شود.

مشکل دیگر آن است که اینوود نیز به‌طور مجزا به این دو نپرداخته است. (او درباره verstand توضیحاتی دارد، و این توضیحات کمک می‌کند verstehen را بهتر بفهمیم).

ابتدا verstehen را بر اساس verstand توضیح می‌دهم، سپس به begreifen می‌پردازم.

اینوود می‌نویسد:

«برداشت هگل (و شلینگ) از verstand و vernunft عناصری از تمامی این دیدگاه‌ها را در بر می‌گیرد. بنا به گفته شلینگ، اساس verstand وضوح بدون عمق است. verstand چیزها را ثابت و از یکدیگر مجزا می‌سازد…. این قوه قادر به ارائه تحلیل‌های واضح و استدلال‌های قیاسی است؛ بنابراین، با مفهوم در معنای سنتی‌اش همبسته است، نه با مفاهیم هگلی که درون سایر مفاهیم جریان پیدا می‌کنند و ….»

(برای فهم تفاوت میان مفهوم در معنای سنتی و مفهوم هگلی به این متن فهرست لغات و توضیحات در مورد برخی از اصطلاحات هگل – من + کتاب (virgool.io) رجوع کنید)

پس، verstehen نوعی فهم انتزاعی است، فهمی که از طریق مفاهیم انتزاعی صورت می‌گیرد.

اما در مورد begreifen. اینوود می‌نویسد begreifen فهمی است که از طریق تلاش برای به‌چنگ‌آوردن و فراگرفتن موضوع همراه باشد. begreifen نیز به‌معنای چنگ‌زدن، فراچنگ‌آوردن و فراگرفتن است. می‌توان گفت، begreifen فهمی است که در آن، موضوع به چنگ آورده می‌شود، یا در چنگ گرفتار می‌شود، یا فاعل شناسا بر موضوع احاطه پیدا می‌کند.

درک و ادراک هم چندین معنی دارد، از جمله رسیدن و احاطه پیداکردن.

برای اینکه تفاوت میان «درک» و «فهم» بهتر مشخص شود، یک مثال از امور محسوس می‌زنم.

چیزی مانند داغی را در نظر بگیریم. زمانی‌که می‌شنویم فلان چیز داغ است، به‌راحتی متوجه می‌شویم که منظور چیست. حال، فردی را در نظر بگیریم که تابحال تجربه‌ای از برخورد با یک چیز داغ نداشته. ما هر چقدر تلاش کنیم تا از طریق زبان و مفاهیم انتزاعی، داغی را برای این فرد توصیف کنم، او نخواهد فهمید، چرا که تابحال هیچ چیز داغی را حس نکرده است. او از طریق مفاهیم انتزاعی نمی‌فهمد، چرا که هیچ درکی از داغی نداشته است، یعنی تابحال هیچ چیز داغی را در چنگ نگرفته است.

فهم توانایی انسان برای سروکله زدن با امور انتزاعی است. فهم با امور انتزاعی سروکار دارد، اما درک با امور زنده و انضمامی. به مثال داغی برگردیم. ما یک بار که داغی را درک کنیم، پس از آن، ذهن یک مفهوم انتزاعی می‌سازد به نام داغی. حال، اگر به ما بگویند خورشید داغ است، ما به‌راحتی خواهیم فهمید (verstehen) منظور از این جمله چیست، اگر چه که هیچ درکی (begreifen) از شدت داغی خورشید نداریم.

این درباره امور محسوس بود، در مورد امور معقول نیز همین صادق است.

چیزی که فیلسوفان پیش از هگل آن را مفهوم می‌نامیدند، در فلسفه هگل تصور (صورت خیالی) نامیده می‌شود، چیزی انتزاعی و جزئی. مفاهیم پیشاهگلی اموری بودند مستقل و جدا از هم‌دیگر. اما مفاهیم هگل، همه با یک‌دیگر در ارتباط‌اند. هر مفهومی با مفاهیم پیش از خود و مفاهیم پس از خود در ارتباطی ناگسستنی است. مفاهیم نیز، همانند امور محسوس، باید در انضمامیت خودشان، در رابطه‌ای که با سایر مفاهیم دارند، درک شوند. (به این متن رجوع کنید فهرست لغات و توضیحات در مورد برخی از اصطلاحات هگل – من + کتاب (virgool.io)).

مفهوم (begriff)، درک (begreifen) می‌شود، نه فهم verstehen.

و این درک، کار قوه عقل (vernunft) است، نه فهمِ انتزاعی (verstand).

درباره عقل:

اینوود اشاره می‌کند که دیالکتیک سه مرحله دارد. او می‌نویسد، در مرحله اول دیالکتیک،

«۱) یک یا دو مفهوم و یا مقوله به صورت ثابت و مجزا و با وضوح تمام در نظر گرفته می‌شوند. این مرحله فهم انتزاعی است. ۲) زمانی‌که در این مقولات تأمل می‌کنیم، یک و یا دو تناقض در آن‌ها ظاهر می‌شود. این مرحله عقل مجادله‌گر و یا منفی است. ۳) نتیجه این جدال، یک مقوله جدیدتر و بالاتر است که مقولات پیشین را در بر می‌گیرد و تناقضات موجود در آن‌ها را منحل می‌سازد. این مرحله عقل نظری یا مثبت است.»

با یک مثال توضیح می‌دهم. در این متن به احترام هگل – ویرگول (virgool.io) درباره وجود، عدم، صیرورت و موجودیت توضیح داده‌ام.

حال، باید این سه مرحله را در این مثال پیدا کنیم.

هگل در کتاب دانش منطق به دنبال آن است که نشان دهد امر مطلق (امری که به هیچ چیزی وابسته نباشد، به هیچ چیزی نیاز نداشته باشد) چیست. برای این کار، اول از وجود شروع می‌کند، وجودِ محض و بدون تعین.

مرحله اول یا فهم انتزاعی، زمانی است که وجود و عدم در تقابل با هم‌دیگر تعریف می‌شوند، زمانی‌که وجود را به صورت وجودِ محض و بدون هیچ عدمی در نظر می‌گیریم. در واقع، این فهم انتزاعی است که وجود را به صورت محض و بدون هیچ تعینی و در تضاد مستقیم با عدم تعریف می‌کند. از نظر فهم انتزاعی، «وجود، وجود است» و «عدم، عدم است».

مرحله دوم یا عقل مجادله‌گر زمانی است که مشخص می‌شود وجودِ محض و بدون تعین، عین عدم است، زمانی‌که می‌فهمیم «وجود، عدم است» و «عدم، وجود است». تناقض آشکار شد. فهم انتزاعی، وجود و عدم را به صورت انتزاعی و در تقابل با یک‌دیگر در نظر می‌گرفت، اما عقل مجادله‌گر اثبات کرد فهم در اشتباه است. چرا که وجود محض عین عدم است. اما این تناقض است، چرا که وجود نمی‌تواند عدم باشد و عدم نیز نمی‌تواند وجود شود.

یک نکته را باید در نظر داشته باشیم؛ عقل مجادله‌گر مدعی نیست که وجود، عدم است، (چرا که برخی (برای مثال مطهری) خیال می‌کنند فلسفه هگل ناقض اصل امتناع تناقض است). عقل مجادله‌گر فقط اثبات می‌کند، مفاهیمی که فهم انتزاعی به کار می‌بره، ناقص هستند. یعنی اگر وجود را به صورت محض و در شدیدترین تضاد با عدم، در نظر بگیریم، در نهایت وجود به ضد خود که عدم است، تبدیل می‌شود. هگل در حال استنتاج موجودیت وجود از درون خود وجود است (استدلال این است: اگر وجود از موجودیت برخوردار نباشد، عین عدم است؛ و این تناقض است).

در مرحله سوم، عقل نظری که می‌داند وجود محض نمی‌تواند حقیقتِ مطلق باشد، به دنبال حقیقت می‌گردد و به مفهوم موجودیت می‌رسه. موجودیت مفهومی است بالاتر که تضاد میان وجود و عدم را درون خود رفع و حفظ می‌کنه.

البته، خود موجودیت نیز مطلق نیست. موجودیت یکی از تعینات فهم انتزاعی است. عقل مجادله‌گر دوباره وارد می‌شود و تناقضات را آشکار می‌کند و …. و این فرآیند ادامه پیدا می‌کند تا به مثالِ مطلق می‌رسد، مثالی که تمامی این فرآیند است.

مطلق تمامی این‌هاست: وجود، موجودیت، کیف، کم، علیت، ذات، جوهر، عرض … شناخت، اراده.

(برای فهم بهتر این قضیه که مطلق چطور می‌تواند هم‌زمان تمام این‌ها باشد، باید به اراده انسانی نگاهی بیاندازیم. اراده انسان، هم از وجود برخوردار است، هم یک موجود است، هم از کیفیت و کمیت برخوردار است، هم علت است، هم جوهر و …)

حال، ببینیم عقل چیست. در مورد عقل نیز ابهامات زیادی وجود دارد. اما در سنت اسلامی یک تعریف از عقل وجود دارد که بسیار قابل‌توجه است. در این مطلب عقل – ویکی فقه (wikifeqh.ir) عقل بدین صورت تعریف شده: «قوۀ تشخیص و ادراک و وادار کننده‌ انسان به نیکی و صلاح و بازدارندۀ وی از شر و فساد است»

من این تعریف را گسترده می‌کنم و می‌گویم: «عقل قوه تشخیص حق از باطل، یا حقیقت از دروغ است.»

عقل هگل نیز همین قوه‌ای است که حق را از باطل تمیّز می‌دهد. فهم انتزاعی، برای خود مفاهیمی انتزاعی و تضادهای کاذب ایجاد می‌کند. اما، عقل که به دنبال حقیقت است، در ابتدا از طریق جدل اثبات می‌کند که فهم انتزاعی در اشتباه است و مفاهیمی که ایجاد کرده، باطل‌اند. پس از آن، عقل نظری از طریق مشاهده و نظارت بر تمامی فرآیند گذشته (یعنی از ابتدای ماجرا که فهم انتزاعی مفاهیم خود را ایجاد می‌کند، و پس از آن، جدالی که عقل مجادله‌گر راه می‌اندازد)، به دنبال حقیقت می‌گردد، و یا به عبارت بهتر، به دنبال این مسأله می‌گردد که حق باید چه باشه؛ و زمانی‌که فهمید، به آن فعلیت می‌دهد.

نکته دیگری نیز هست که باید درباره عقل نظری بدانیم. پیشتر گفته شد که مفاهیم هگلی باید درک شوند، نه فهم. لازمه درک یک چیز، احاطه کامل بر آن است. پس، عقل اگر می‌خواهد حقیقت را درک و از طریق صور اندیشه بیان کند، باید بر موضوع احاطه کامل داشته باشد. و این احاطه تنها زمانی کامل می‌شود که از بالا بر تمامی فرآیند نظارت کند.

عقل مجادله‌گر، در فرآیند دخالت می‌کند. برای همین، آن قوه نمی‌تواند حقیقت را کشف کند. عقل مجادله‌گر، جدال می‌کند، یعنی خود را در تقابل با امر باطل (فهم انتزاعی) قرار می‌دهد؛ و چون در تقابل با باطل قرار دارد، قادر به درک امر باطل نیست. و این یعنی، عقل مجادله‌گر نیز در جایگاه جزئیت قرار دارد. عقل تا زمانی‌که بخشی از فرآیند باشد، قادر به احاطه کامل بر کل فرآیند نیست. عقل در مرحله جدال، خود مشغول فعالیت است و از طریق فعالیت خود فرآیند را دگرگون می‌کند. عقل باید بالا بایستد، یعنی در جایگاه کلی قرار بگیرد، و صرفاً از طریق نظارت بر کل فرآیند گذشته حقیقت را کشف کند.

(از نظر هگل، لازمه رشد ازخودبیگانگی، تضاد، تقابل، شکست و اشتباه است. و این حکم بر همه چیز حاکم است. فهم انتزاعی (امر باطل) یک مرحله لازم در فرآیند بسط و رشد مفاهیم عقلی و خود عقل است.)

اما در مورد wahrnehmung:  معمولاً این واژه را نیز «ادراک» ترجمه می‌کنند، و به نظر می‌رسد ترجمه مناسبی است. wahrnehmung چیزی است که در روانشناسی آن را ادراک حسی می‌نامند (البته من هنوز دایره‌المعارف علوم فلسفی را نخوانده‌ام).

در مورد ادراک حسی به این متن رجوع کنید: ادراک (روان‌شناسی) – ویکی فقه (wikifeqh.ir)

کلماتی مانند ادراک و فهم و دریافت ابهام زیادی دارند. اما به نظر می‌رسد این ادراک حسی (wahrnehmung) اخص از آن ادراک (begreifen) است. wahrnehmung صرفا به ادراکات حسی محدود می‌شود، اما begreifen شامل هم ادراکات حسی و هم ادراکات عقلی می‌شود.

[۱] می‌توان چنین ترجمه کرد: من از این امکان برخوردار است که خود را به این صورت و یا صورتی دیگر تعیین کند، این امکان که از میانِ تعیّناتی که بدین لحاظ برای او خارجی هستند، انتخاب کند.