اصول فلسفه حق: بندهای ۵۶، ۵۷ و ۵۸زمانِ خوانش 9 دقیقه

برگردان از حمید مصیبی

بند ۵۶

۲) از طریقِ «صورت دادن»، این تعیّن ‌که چیزی از آنِ من است، از یک برون‌افتادگیِ [/واقعیت خارجی] لنفسه [/مستقل] و ثابت برخوردار می‌شود و دیگر به حضورِ من در این مکان و زمان و حضورِ علم و ارادهِ من محدود نخواهد ماند.

یادداشت هگل:

«صورت دادن» حالتی از «به تصرّف درآوردن» است که بیشترین تناسب را با مثال دارد، چرا که امر ذهنی و امر عینی را متّحد می‌سازد. ضمناً، آن [یعنی، فرآیند صورت دادن] مطابق با ماهیتِ کیفیِ موضوعات [gegenstande] و غایاتِ ذهنیِ [فاعلِ اعطاءکننده] بی‌نهایت شکل مختلف به خود می‌گیرد.

در این‌جا باید به مسأله «صورت دادن» به موجوداتِ سازمند نیز اشاره کنیم. در مورد این امور، عملی که من بر روی آن‌ها انجام می‌دهم، خارج از آن‌ها باقی نمی‌ماند بلکه جزئی از وجود آن‌ها می‌گردد؛ چیزی که در فرآوری خاک، پروراندنِ گیاهان و فرآیندِ اهلی‌ساختن، تغذیه و حراست از حیوانات شاهد آن هستیم.

[همچنین] هر نوع تمهیدات و ترتیباتِ واسطِ دیگری که به منظور انتفاع از مواد خام و نیروهای طبیعت و یا به منظور اثرگذاری یک مادّه بر مادّه دیگر انجام می‌گیرد، [شکلی از «صورت دادن» به حساب می‌آید].

افزوده:

به لحاظ تجربی [و در عمل]، «صورت دادن» می‌تواند قالب‌های بسیاری به خود بگیرد. زمینی که من در آن زراعت می‌کنم، صورت دریافت کرده است. «صورت دادن» به امور غیرسازمند [/غیرآلی] همیشه به صورت مستقیم صورت نمی‌گیرد. برای مثال، اگر یک آسیای بادی بسازم، به هوا صورتی نداده‌ام، بلکه صورتی ایجاد کرده‌ام تا از جریان هوا منتفع شوم؛ این [جریان هوا] چیزی است که کسی نمی‌تواند من را از آن محروم سازد، چرا که من، خود، به آن صورت نداده‌ام. حتی این مسأله را که من در صیدِ حیواناتِ مناسب برای شکار صرفه‌جویی می‌کنم، می‌توان به‌منزله شیوه‌ای از «صورت دادن» نگریست، چرا که رفتاری سنجیده و آگاهانه به منظور حفاظت از موضوعِ مذکور است. پرورشِ حیوانات نیز شیوه‌ای بی‌واسطه‌تر از «صورت دادن» است و من در این فرآیند نقش بیشتری ایفاء می‌کنم.

بند ۵۷

انسان در ظهورِ بی‌واسطه‌‌اش، یک موجودِ طبیعی و [صرفاً] پوستهِ ظاهریِ مفهوم‌اش است؛ تنها از طریقِ تعلیم و تربیتِ جسم و روحِ خویش است که خود را در اختیار می‌گیرد [/به تصرّف درمی‌آورد]، مِلکِ خویشتن می‌شود و در تقابل با دیگری قرار می‌گیرد؛ این تعلیم و تربیتِ جسم و روح ضرورتاً بدین طریق حاصل می‌شود که خودآگاهی‌ِ انسان خود را به‌منزله موجودی آزاد دریابد. از سوی دیگر، می‌توان چنین نیز بیان کرد: این در اختیار گرفتن [/به تصرّف درآوردن] به فعلیّت رساندنِ آن چیزی است که انسان بنا به مفهوم همان است (به‌منزلهِ یک امکان، قوّه و یا استعداد). بدین طریق، آن چیز [یعنی، آن‌چه که انسان بنا به مفهوم آن است] برای اولیّن بار به‌منزله چیزی متعلِّق به خود و همچنین، به‌منزلهِ یک موضوع [و متعلَّقِ شناخت] متمایز از خودآگاهیِ بسیط تقرّر می‌یابد و بدین ترتیب، می‌تواند صورتِ یک امر را کسب کند (به یادداشت بند ۴۳ بنگرید).

یادداشت هگل:

دعاوی مطرح‌شده جهت توجیهِ بردگی (با تمام دلایلِ مفصّلی که آورده می‌شوند، از جمله، قهرِ جسمانی، اسارت در زمان جنگ، نجات و محافظت از حیات، تغذیه و خوراک دادن [به برده]، تربیت، خیرخواهی، موافقت خود برده و مانند این‌ها) و همچنین، توجیهِ جایگاهِ ارباب، به‌طور کلی در مقامِ صرفِ اربابی [؟]، و تمام نظریات تاریخی در مورد حقِّ بردگی و اربابی بر این منظر تکیه دارند که انسان، به‌طور کلی، موجودی طبیعی است و از ظهوری برخوردار است که تناسبی با مفهوم آن ندارد (ظهوری که استبداد نیز بخشی از آن است). از طرف دیگر، این ادعا که برده‌داری مطلقاً امری باطل است بر مفهومِ «انسان به‌منزلهِ روح» (یعنی، چیزی که فی‌نفسه آزاد است) متوقف است. اما، این ادعا نیز یک‌جانبه است اگر انسان را موجودی در نظر بگیرد که به‌طور طبیعی آزاد است، به عبارت دیگر، اگر نه مثال بلکه مفهوم را در بی‌واسطگی‌اش به‌منزله امر حقیقی و صادق در نظر بگیرد. این تعارض همانند سایر تعارضات بر تفکّر صوری تکیه دارد، تفکّری که دو عنصر و مرحلهِ مثال را به صورت مجزّا و مستقل از هم و در نتیجه، در کذب و بطلان‌شان که تناسبی با مثال ندارند، در نظر می‌گیرد و بر آن تأکید می‌کند. روح آزاد چنان است (به بند ۲۱ بنگرید) که تنها بنا به مفهوم و یا به‌نحو فی‌نفسه وجود ندارد، بلکه این اصالتِ صورتِ خود و همچنین، ظهور بی‌واسطه و طبیعی‌اش را حفظ و رفع کرده و به خود ظهوری از آنِ خود و آزاد داده است. آن وجه از تعارض که بر مفهومِ آزادی تأکید می‌کند، ارجحیت دارد؛ چرا که دربردارنده نقطهِ آغازِ مطلق در مسیری است که به سوی حقیقت و صدق می‌رود (اگرچه که از نقطهِ آغاز فراتر نمی‌رود). این در حالی است که وجه دیگر در ظهورِ خالی از مفهوم متوقف می‌شود و به هیچ وجه دربردارندهِ دیدگاهِ عقلانیّت و حقّ نیست. منظرِ ارادهِ آزاد که حقّ و علمِ [فلسفیِ] حقّ با آن آغاز می‌شوند، همانا فراتر از دیدگاهِ کاذب و باطلی است که در آن، انسان به‌منزلهِ موجودی طبیعی و یا به‌منزلهِ مفهومی که تنها به‌نحو فی‌نفسه وجود دارد، نگریسته می‌شود و بنابراین، انسان را موجودی می‌داند که می‌تواند به بردگی کشانده شود. این تظاهرِ اولیه و کاذب با روحی مرتبط است که هنوز در درونِ منظرِ آگاهیِ خویش قرار دارد؛ جدالِ میانِ مفهومِ آزادی و این آگاهی از آزادی که هنوز صرفاً بی‌واسطه و غریزی است، در این مرحله به تنازع برای تصدیق و به رسمیت شناختن و به رابطهِ میان اربابی و بندگی منجر می‌شود (به پدیدارشناسی روح، صص ۱۱۵ به بعد و دایره‌المعارف علوم فلسفی بندهای ۳۵۲ به بعد بنگرید). اما، این‌‌که روحِ عینی، [یعنی آن‌چه که] محتوای حقّ [را تشکیل می‌دهد]، صرفاً در درون مفهوم ذهنی‌اش نیست و متعاقباً، این‌که انسانِ فی‌نفسهِ لنفسه [/مستقل و آزاد] برای بردگی گمارده نشده است، نباید به این صورت درک شوند که صرفاً از جنس بایدها هستند؛ این [بینش] تنها با این معرفت حاصل می‌شود که صرفاً در مقامِ دولت است که مثالِ آزادی حقیقتاً وجود دارد.

افزوده:

ما اگر به این دیدگاه پایبند باشیم که انسانِ فی‌نفسهِ لنفسه، آزاد است، در نتیجه، بردگی را محکوم خواهیم کرد. اما اگر کسی برده باشد، خواست و ارادهِ خودِ او نیز مسئول است، درست همان‌طور که اگر مردمی تحت سلطه قرار داشته باشند، مسئولیت آن بر عهدهِ خواست و ارادهِ خودِ ایشان است. بنابراین، نه فقط آنانی که مردم را به بردگی می‌گیرند و یا تحت انقیاد درمی‌آورند، بلکه خودِ بردگان و طبقهِ مُنقاد نیز [در پدیدآمدنِ وضعیتِ] باطلِ بردگی مقصّر هستند. بردگی در گذار از وضعیتِ طبیعی به وضعیتِ حقیقتاً اخلاقیِ انسان رخ می‌دهد؛ آن [/بردگی] در جهانی رخ می‌دهد که یک باطل هنوز حقّ به حساب می‌آید. در آن‌جا، باطل معتبر است، به‌طوری‌که مقامِ آن، مقامی ضروری است.

بند ۵۸

۳) آن طریقی از به تصرّف درآوردن که به‌نحو لنفسه بالفعل نیست بلکه صرفاً مظهرِ ارادهِ من است، زمانی رخ می‌دهد که من یک دالّ را برای یک امر تعیین می‌کنم. این عمل حاکی از آن است که من اراده‌ام را بر روی آن امر قرار داده‌ام. این حالت از تصرّف به لحاظِ گسترهِ موضوعی و به لحاظِ دلالت بسیار نامعیّن است.

افزوده:

تصرّف یک امر از طریق تسمیهِ آن کامل‌ترین طریقِ تصرّف است، چرا که اثرِ دالّ کم و بیش به‌نحو فی‌نفسه در سایر شیوه‌های تصرّف نیز حضور دارد. اگر امری را در قبضهِ خود بگیرم و یا به آن صورت دهم، در این اَعمال نیز در نهایت یک دالّ است که معنی را می‌رساند، دالّی که به دیگران داده می‌شود تا مانعِ آنان شود و نشان دهد که من اراده‌ام را بر این امر قرار داده‌ام. چرا که مفهومِ دالّ این است که امر به آن صورتی که هست اهمیتی ندارد، بلکه آن‌چه در مورد یک امر اهمیت دارد، دلالتی است که برای آن در نظر گرفته شده است. برای مثال، گل یا روبانی که بر روی کلاه نصب می‌شود، بر شهروندیِ یک دولت دلالت دارد و اگرچه که رنگ آن هیچ ارتباطی با ملّت ندارد اما این رنگ نه مظهرِ خودِ رنگ که مظهرِ ملّت است. انسان از این قابلیت برخوردار است که دالّی تعیین کند و بدین طریق، چیزی را کسب کند. او دقیقاً به واسطهِ همین قابلیت است که استیلای خود را بر چیزها به نمایش می‌گذارد.