«مسعود میناوی» چهرهٔ همیشه شعله‌ورِ استقلال روشنفکران ادبی ایرانزمانِ خوانش 13 دقیقه

«مسعود میناوی» چهرهٔ همیشه شعله‌ورِ استقلال روشنفکران ادبی ایران است،

حتی بدون ویترین رسانه‌ای نویسنده، نویسنده است

دانیال حقیقی

شما تقویمید، ما تاریخیم

محمود دولت‌آبادی

بخشی از منحصربه‌فردترین آثار ادبی دوران ما، هرچند در زمان خودشان زیر نور پرزرق‌وبرق ویترین ادبی و جناحی اصلاح‌طلبان تقدیس نشدند، اما نفوذی قوی و غیرمستقیم پیدا خواهند کرد. همچون نیرویی تاریخی که مقاومت در برابر آن‌ها بی‌فایده است.

 به این معنی، آثار نویسندگانی که چنین میراثی برای ما به جا گذاشته‌اند فوراً مورد تقلید روزنامه‌نگارانی که دستی هم بر آتش قلم‌به‌مزدی برای جناح‌های سیاسی دارند، قرار نگرفت و حتی انکار شد. حتی بعید است بعد از این هم در رنگین‌نامه‌هایشان هم اشارتی به آن‌ها بشود.

اما اینان، نویسندگان جدی‌تر را، (آن‌هایی که به رمان و داستان روزنامه‌نگارانه اعتقادی ندارند و برای تحسین شدن و نیت‌های نوک دماغی نمی‌نویسند)، به لحاظ سبک و روش تولید ادبی، تحت تأثیر قرار می‌دهند؛ به طور مثال در مواقعی که نویسنده می‌خواهد درباره مسائل بزرگ تاریخ ملی بیاندیشد، مثلاً استعمار، اشغال‌های موقت نیروهای خارجی و یا دغدغهٔ پایان‌ناپذیر استقلال ذهنیت ایرانی، این نویسندگان که مشخصاً مورد بی‌مهری قرار گرفته‌اند (آن هم از طرف آنانی که دم از مهر پراکنی می‌زنند) غایبان همیشه حاضر هستند.

مسعود میناوی یکی از این حاضرین است اما به دلایلی که برخی از آن‌ها در همین مقاله آورده می‌شود، کمتر به او و میراث مهمش پرداخته می‌شود یا آنکه صحیح‌تر است بگوییم، به کل پرداخته نشده و تقریباً برای اولین بار است که مجدداً، من پس تحقیقات مفصلم درباره ادبیات کلانشهر جنوب، به عنوان مهم‌ترین فیگور فعال در این کلانشهر، به او می‌پردازم.

یکی از مواردی که ضرورت و اهمیت این کلانشهر ادبی را نشانمان می‌دهد، این نکته است که غیر از ادبیات، کلانشهر ادبی جنوب به اتفاق سلحشورانش، که میناوی هم از جملهٔ آن‌ها است، روی سینمای کسانی چون امیر نادری و ناصر تقوایی هم تأثیرگذار بوده و این یعنی تأثیرگذاری روی سینمای مستقل و مؤلف ایران. که نفر دوم خودش جزو نویسندگان کلانشهر جنوب به‌واسطه همان یک مجموعه داستان محسوب می‌گردد.

اضافه بر این از این نکات، در ادامه بحث ابتدایی این مقاله، وقتی از حضور همیشگی نویسندگان همیشه غایب حرف می‌زنیم، از چنین اثرگذاری‌های صحبت می‌کنیم.

و بخش عمده‌ای از گفتمانی که جنبش کلانشهر، در پی آن است (بخش یکم از مانیفست آن را تحت عنوان «کلانشهر یک» منتشر کرده‌ایم)، این معضل در وضع موجود بوده که ما نیاز داریم سنتی را به عنوان ژنوم‌های هویت‌ساز و میراثی ملی، پشتیبان روش‌های نویسندگی نویسندگانمان قرار دهیم. درواقع ما به دنبال کشفی هستیم که برای اولین بار به دست یک جنبش مستقل ادبی طی چهل سال گذشته در حال رخ دادن است: ساختن، یا دقیق‌ترش، اختراعِ «مجموعه‌ای از منابع الهام ادبی و هنری» که سازنده روش‌های فکری نویسندگی ما باشند که به کمک آن‌ها نویسنده کنش‌ها و واکنش‌های روشنفکرانه‌اش به تجربیات و رخدادهای معاصرش را تبیین و تثبیت می‌کند.

 مسعود میناوی یکی از ژن‌های خوب این بستر زمینه‌ای است که هنوز انگشتانش از خاک بیرون مانده برای آنکه ما میراث ادبی او را پیدا کنیم و آن را به ریل جریان در حال تکامل تفکر و ذهنیت ایرانی بازگردانیم. درواقع میراث فکری او یکی از عناصر مهم سازنده همان «مجموعه منابع الهام ادبی و هنری» است که بنا داریم تا گرد خاک فراموشی جمعی را از رویش کنار بزنیم. فراموشی‌ای که مسببش گلهٔ گاوهای همیشه حاضر پشت ویترین ادبی هستند.

تصویری که امروز چندان از واقعیت دور نیست، این‌که این شبه‌هنرمندان، امروز مثل مگس‌هایی شده‌اند که ما روی شیشهٔ ویترین پهنشان کردیم؛ با یک روزنامهٔ لوله شده رویشان کوبیدیم و لهشان کردیم. حتی آن سالار مگس‌ها را.

از این حرف‌های کم‌فایده که بگذریم، باید با خطِ درشت نوشت، مسعود میناوی یک مدرنیست اعلا و مردم‌شناسی پیشتاز بود که محصولات فکری‌اش را در مدیوم داستان کوتاه ارائه می‌کرد. او اهل جنوب بود و در اهواز متولد شده بود. اما میراثش و شکلی که داستان‌های کوتاهش را آفرید مورد استفاده سایر نویسندگان مکتب جنوب و بعدها نویسندگان کلانشهر اصفهان و تهران هم قرار گرفت. به دلیل پراکندگی داستان‌های کوتاه او، و در دسترس نبودن بخش زیادی از آن‌ها، انجام گرفتن یک پژوهش جامع روی قصه‌های کوتاه مسعود میناوی و تأثیرات آن‌ها روی دیگران به شکلی دقیق‌تر تا اطلاع ثانوی منتفی است. مگر آنکه ناشری که داستان‌های او را در اختیار گرفته، به انتشارشان همت بورزد.

اما تا همین‌جا هم می‌توانیم رد پای میناوی را در کارهای دیگران به کمک یافته‌های در دسترس پیدا کرد که از این قرار هستند: مهم‌ترین عناصر به کار رفته در تولیدات ادبی نویسندگان مکتب جنوب به ویژه مسعود میناوی، پیش بردن روایت با مایه‌هایی بومی برای تقویتِ آگاهی ملی، داشتن نگاهِ ضداستعماری و ساختنِ شمایل‌های زندگی صنعتی و مدرن در همنوایی با مناظر زندگی محلی است؛ طوری که این دو را در بستری غیر ایدئولوژیک مدل‌سازی می‌کند.

اما اگر هنوز قانع نشدید تا دلیل حمایت من از میراث ادبی مسعود میناوی را بدانید، باید یک اصل مهم را با هم مرور کنیم.

 تنها نویسندگانی می‌توانند در «مجموعه منابع الهام ادبی و هنری» یک ملت قرار بگیرند که جای آنکه مدام از بیرون به خودشان نگاه کنند (و مدام در پی یافتن جایگاهی که به دنبالش هستند، دست به حضور در محافل و فضای ویترینی شده و طبع‌آزمایی در مُدهای تازه به عرصه رسیده باشند)، از زندگی خودشان و تجربهٔ شخصی‌شان سؤال پرسیده باشند که برای غلبه بر چالش‌های زمانی و مکانی که هر نویسنده‌ای در زمان خلق اثر با آن دست‌به‌گریبان است، چه روزنه‌ای در دسترس است؟

ساده‌تر اینکه سوراخ کار کجاست؟ یا بسط‌یافته‌ترش اینکه «فرایند اختراع و توسعهٔ فانتزی‌ها و افکار انتزاعی من چطور با زندگی‌ام و مسائل آدم‌های اطرافم پیوند برقرار می‌کند؟» پاسخ مسعود میناوی به این سؤال، یعنی جوابی که او در داستان‌هایش برای ما به جا گذاشته، راهگشا است.

با این مقدمه، من در ادامه مقاله‌ام، مرور کوتاهی می‌کنم، روی چندتا از بهترین داستان‌های تنها مجموعه داستان منتشر شده از مسعود میناوی که به دست نشر افراز منتشر شده است، مجموعه داستان کوتاه «پپر و گل‌های کاغذی».

اولین داستانی که در این مرور بررسی‌اش می‌کنم، «پناهگاه» نام دارد. این داستان به خاطر یک ابداع شگفت‌انگیز ادبی که به نظر می‌رسد به دست میناوی انجام شده، دارای جنبهٔ مردم شناسانهٔ قوی‌ای است. از این منظر میناوی یک مخترع ادبی نیز هست.

او در داستان کوتاه «پناهگاه»، زاویه دید نمایشی آگاه به ناخودآگاهی جمعی شخصیت‌ها را ابداع کرده. درواقع در این داستان، نویسنده در ذهن شخصیت‌ها نفوذ نمی‌کند و از افکار و نیت‌هایشان پرده برنمی‌دارد، او از کم و کیفِ شبکهٔ روابطی که میان شخصیت‌های اصلی، حسینو بوغل و علی‌سرخو، شکل گرفته خبر دارد.

در یک تعریف ساده، میناوی در داستان‌هایشان نگاهی را پیشنهاد کرده که از برهم‌نهادن امر طبیعی و امورات اجتماعی، چشم‌اندازی جمعی و بهم‌پیوسته تولید می‌کند. این تکنیکی است که میناوی در بسیاری دیگر از داستان‌هایش هم به کار برده است و به این اعتبار می‌توانیم به او لقب «داستان کوتاه نویس مردم‌شناس» بدهیم. کسی که تحلیل‌کننده ساختارهای اجتماعی جامعه‌ای بوده که آن را از نزدیک و به خوبی می‌شناخته است.

قصه پناهگاه، داستانِ علی‌سرخو شخصیت رنجوری است که درک حسینو بوغل، مرد کهنه‌کار و سرد و گرم چشیدهٔ روزگار، برایش هم دردناک است و هم دریچه وارد شدن او به بزرگ‌سالی است. او با دنبال کردن حسینو می‌خواهد جایی در جامعه برای خودش پیدا کند، آن هم جامعه‌ای که جای چندانی برای امثال او ندارد.

ویژگی دیگر قلمِ مسعودی میناوی این است که در هیچ کجای توصیفات خاص او از اشیاء و مکان‌ها حس نمی‌کنید برای لحظه‌ای حتی، دست نویسنده لرزیده است. میناوی تصویرسازی کارکشته است که کلیشه سازی نمی‌کند. واقعیتی صمیمی را در دلِ داستان‌هایش جلوه‌گر می‌سازد. این ویژگی در داستانِ کوتاه «مرد و مینایش» مانند داستان اول مجموعه، جنبه‌ای برجسته به کار بخشیده و مانند داستان اول و باقی قصه‌های کوتاه میناوی، معطوف به مکاشفه، رازگشایی یا هولناکی یک صحنهٔ ممتاز در دل روایت نوشته‌شده است.

چنین است دگرسانی‌هایی که او راوی آن‌ها می‌شود. قدرت مضاعف نویسنده در این است که از زبانی برای روایت داستان و توصیفات استفاده می‌کند که به‌هیچ‌وجه انتظارش نمی‌رود که در فضای درونی داستان و میان شخصیت‌ها با این زبان صحبت و گفتگویی صورت بگیرد.

دومین داستان مجموعه «پپر و گل‌های کاغذی» ترانهٔ تلخی است درباره مردی که آموخته چطور عشقش را به یک مرغ مینا ابراز کند. ما با شخصیتی روبه‌رو می‌شویم هستیم که زیر فشار زندان سلامت عقلش را از دست داده و پس از آزادی، تقریباً از پای درآمده است. او نمی‌تواند از خانه بیرون برود و تنها هم‌صحبتش یک پرنده زبان‌بستهٔ قفسی است، استعاره‌ای از خود او. در این داستان، صحنهٔ محوری، روزی است که شخصیت اصلی قصه، دوستی با مرغ مینا را آغاز می‌کند و دیگر هرگز از منزل خارج نمی‌شود. صحنه‌ای که البته خارج از زمان داستان رخ‌داده اما اثرش همچنان برجا است.

«عشق و خون در کناره‌های کارون» داستان کوتاه برجستهٔ دیگری است که در این مجموعه آورده شده و یک نمونهٔ اعلا از پیشروی داستان به مدد بیرون ریزی درونیات شخصیت اصلی است. راوی شخص داغ‌دیده‌ای است که نمی‌تواند سوگواری نیمه‌کارهٔ درونی‌اش را به اتمام برساند و همین بی‌قرارش کرده است. این بی‌قراری محرک او است برای آنکه به صف اولین نفراتی بپیوندد که برای حراست از مرزها در اولین روزهای آغاز جنگ تحمیلی، برای دفاع پیش‌قدم نیروهای مردمی شدند.

در ادامه داستان، روایت چگونگی آماده شدن نیروهای مردمی و بومی در برابر لشگر زرهی رژیم بعثی عراق را تعریف می‌کند. و از این جنبه دارای ارزش سندیت تاریخی مهمی است. این داستان جزو اولین داستان‌هایی است که تجاوز ناگهانی و ناروای عراقی‌ها را به خاک ایران را گواهی می‌دهد. در سرتاسر «عشق و خون در کناره‌های کارون» مردم و بزرگان فامیل مُردد هستند که آیا واقعاً جنگی در شرف وقوع است یا اینکه اخبار و اطلاعات و شواهد و قرائن دال بر چیزی شبیه به یک رویارویی نظامی موقتی است. به‌هرحال شخصیت اصلی و نیروهای مردمی در پایان داستان، رسماً در درگیری با نظامیان عراقی قرار می‌گیرند و قصه با لحظه به شهادت رسیدن یکی از شخصیت‌ها زیر صدای غرش تانک‌ها و ادوات زرهی به پایان می‌رسد.

جواهر این مجموعه داستان کوتاه اما، قصهٔ کوتاهِ «حادثه در جوکی‌کلاب» است. این قصه زیبا و متأثر کننده داستان عشق پسری است به نام جاسم به کحیلان اسب مسابقه‌ای که از هوش عاطفی بالایی برخوردار است. اسب و پسر رابطهٔ عمیقی با هم دارند اما کحیلان متعلق به جانسن یک مرد انگلیسی است که جاسم را برای کارگری به کار گرفته. کسب‌وکار جانسن شرکت دادن اسب‌هایش در مسابقهٔ اسب‌دوانی است. اما بنا به دلایلی انگلیسی‌ها باید مملکت را خالی کنند و نمی‌توانند اسب‌هایشان را با خودشان ببرند. برخی از انگلیسی‌ها اسب‌هایشان را به کلاب‌های اسب‌دوانی دیگر می‌فروشند اما جاسم کحیلان را می‌خواهد و منتظر است تا جانسن اسب‌ها را برای فروش بگذارد. او به اتفاق دوستش غضبان، در پی آن است تا پول خریدن کحیلان را جور کند. قصه، قصهٔ تلخی است، چون وقتی جانسن از نیت جاسم با خبر می‌شود تصمیم بی‌رحمانه‌ای می‌گیرد و به اصطبل می‌رود که بهتر است با کلمات خود میناوی شرح آن را بخوانیم:

 -جاسم به جانسن گفت: «آخر کی از من دلسوزتر؟»

جانسن بر سر جاسم نعره کشید: «گورتو گم کن سگ کثیف.»

اسب سر و گردنش را از دست جانسن رهانید. خود را کنار کشید. کحیلان گوش‌هایش را تیز کرد و با چشمان زردش اطراف را پایید. جاسم در یک چشم به هم زدن جانسن را دید که دست به هفت‌تیر برد و پیشانی کحیلان را نشانه رفت. غضبان لرزید و فریاد زد نه نه نه. صدای تیر در اصطبل پیچید.

جانسن حاضر است اسب زیبا را به قتل برساند اما او را به پسری که عاشق کحیلان است، نفروشد. جانسن، جاسم را لایق داشتن کحیلان نمی‌داند. این ذهنیت چشم آبی‌ها دربارهٔ ما است. و به من بگویید چه چیزی بهتر از این داستان کوتاه می‌تواند راوی چنین نگاه از بالا و غیرانسانی‌ای باشد؟

در سرلوحهٔ این مقاله، جمله‌ای از محمود دولت‌آبادی نقل شده است. «شما تقویمید ما تاریخیم.» جمله‌ای که از جنبه‌ای دیگر، نشانگر همین نگاه از بالا و غیرانسانی است منتها در «ژانری» دیگر.

 فقط عدهٔ کمی هستند که این چیزها را می‌فهمند. فقط عدهٔ معدودی می‌توانند دربارهٔ ذات «تاریخ» فکر کنند و آن را بفهمند. غیر از آن وازدگانی هستند که نمی‌خواهند شکست اقدامات سمت‌وسودار، مخرب و برنامه‌های تخریبی‌شان را طی بیست سال گذشته باور کنند. در انتها من دو فرضیه ابطال‌ناپذیر برای آن‌ها رو می‌کنم:

  1. تاریخ به نفع هیچ‌کس نیست.
  2. تاریخ از آن مسعود میناوی است.