نگاهی به رمان «افعیها خودکشی نمیکنند» نوشته زنده یاد فتحالله بینیاز
دانیال حقیقی
جی. ام. کوتسی در رمان «مناظری از یک زندگی شهرستانی» مینویسد که بازی کریکت یا بیسبال، اینها، صرفاً بازی نیستند، حقیقت زندگی را بازتاب میدهند. این جمله درواقع سمت دیگر همان گفتهٔ نیچه است: «هیچ چیز به اندازه ملالانگیزی به حقیقت صدمه نمیزند.» با این مقدمه میشود مدعی شد، آقای فتحالله بینیاز یکی از صدمه زنندگان به آن حقیقتی هستند که میخواستهاند آن را در رمان «افعیها خودکشی نمیکنند» بازتاب دهند.
این رمان یکی از کتابهایی است که به عنوان میراث یکی از پرمراجعهترین چهرههای ویترین ادبی در سرتاسر دهه هشتاد برای ما برجا مانده است. در این مطلب من قصد دارم تا با مروری کوتاه بر این رمان، تلویحاً نگاهی داشته باشم به جهان داستانی و به عبارت دقیقتر داستانی که فتحالله بینیاز میل داشته تا آن را بخواند. چون معتقدم نویسنده همیشه کتابی را مینویسد که خودش دوست دارد برای خواندن و سرگرم شدن و در مرحله بعد، کمی هم آگاهی، در اختیار داشته باشد.
نویسنده دوست دارد کتابی را بخواند که قبل از او کسی آن را ننوشته. این نکته درباره کسی که بخش زیادی از عمر ادبی خودش را به توصیه و قضاوت کارِ دیگران گذرانده کمی مخاطره انگیزتر میشود، وقتی که وی دست به نوشتن رمان میزند. آن هم رمانی که با خام دستی تلاش میکند در ژانر علمیتخیلی و معمایی خودش را جای بدهد اما چیزی جز یک داستان آپارتمانی بینهایت باسمهای از کار در نیامده. حتی میشود آن را توهینی دانست به شعور خوانندگان، مخصوصاً کسانی که پرچم فتحالله بینیاز را سالها است به عنوان مرجع نقد و نظریه ادبی بالای سرشان نگه داشتهاند.
قصهٔ رمان افعیها خودکشی نمیکنند در استانبول میگذرد، اما چیزی درباره زمان وقوع آن نمیتوان گفت. البته درستتر این است که بگوییم چیزی درباره مکان داستان هم نمیشود گفت چون شما درسرتاسر رمان حتی یک خط توصیفی از فضاها و خیابانها و محلات استانبول پیدا نمیکنید. استانبول بینیاز، بینیاز از هرگونه اطلاعات و توصیف و تشریح، یک لوح تخت بیرنگ است که فقط بنا است داستان را از داخل ایران به خارج از مرزها و به کلانشهری در کشور همسایه منتقل کند، تا هم تخیل نویسندهاش را کمی جابهجا کند و به آن رنگ قوتمندی ببخشد و هم دو سه جای رمان زن و شوهر محوری کتاب، یکی دوتا بوسه با هم رد و بدل کنند و مثلاً سانسور با این تیزهوشی بیمثال نویسنده، دور زده شود.
ایوان کلیما درباره رابطه متن و شهر اینطور مینویسد: هر شهری مثل یک آدم است. اگر رابطه اصیلی با آن برقرار نکنیم، فقط نامی بر جای میماند، یک شکل و صورت بیرونی که خیلی زود از حافظه و خاطرهمان میرود و رنگ میبازد. برای برقرار کردن چنین رابطهای، باید بتوانیم شهر را با دقت ببینیم و شخصیت خاص و استثنایی آن را دریابیم، آن «من» شهر، روح شهر، هویت آن، و شرایط زندگی آن که در طول زمان و در عرض مکان آن پدید آمده است.
چنین چیزی در مورد رمان فتحالله بینیاز که در سال ۱۳۸۲ به همت نشر مروارید منتشر شده، فاجعهای در نویسندگی است حال آنکه اگر دراین مورد مثلاً از او میپرسیدید، و جوانی هم سن و سال من یا کمی کوچکتر بودید به احتمال ضعیف از موضعی به بلندای قلهٔ دماوند با شما صحبت میکرد و تذکر و تدریس مینمود. شاید هم فروتنانه این کار را میکرد.
جدای از اینها، شاید برای خوانندگان این متن این پرسش به وجود بیاید که چه ضرورتی دارد که در این روزگار سراغ چنین رمانی برای خواندن برویم؟ من برای این پرسش دو جواب دارم. اولی ساده است، به همان دلیلی که هنوز روزگار دوزخی آقای ایاز یا شازده احتجاب مورد عنایت بزرگواران قرار میگیرد و دوم به این دلیل که خود نویسنده در رمان، کالبدشکافی کردن از مغز مردگان را مجاز میشمارد. پس من هم به خودم اجازه دادهام تا نگاهی به یکی از کتابهای نویسندهای تازه گذشته بیاندازم.
داستان بینیاز از میدان شیشی استانبول آغاز میشود. جایی که یک نفر ناگهان شروع میکند به تیرباران کردن عابران بیگناه. سرگرد نجدت اکتای گزارشی از این اقدام فاجعهبار و تروریستی را در اختیار افسر ارشد پلیس استانبول سروان ادهم قرار میدهد. سروان برای حل کردن این معضل ابتدا خواننده را با خانوادهاش آشنا میکند. او بعد از زمان کاری، به آپارتمانش که ما نمیدانیم در کدام محلهٔ استانبول است، بازمیگردد. جایی که بخش عمدهای از رمان در آنجا میگذرد. همسر ادهم، فریحه نام دارد و زنی عامی است که مدام نق میزند که شوهرش به جای اینکه به دنبال پیشرفت اقتصادی باشد، مدام درمورد پروندههای عجیب و غریب و لاینحل کنجکاوی به خرج میدهد و همه جای خانه را با کاغذها و اسناد و مدارک قتل شلوغ میکند. غیر از این، ادهم یک دختر و یک پسر کوچک دارد به نامهای اونات و ناشا که جز نُنُر بودن هیچ وجه شخصیتی دیگری ندارند. تا اینجا به نظر میرسد بینیاز کلیشهایترین خانواده آپارتمانی مرکز استاننشین را تصویر کرده اما صبر کنید هنوز تمام نشده است.
کارآگاه یک خواهرزن زیبا و قرتی دارد به نام آژدا که جز ترگلورگل بودن و لاقیدی و دنبال پسرها افتادن کار دیگری ندارد و هرقدر هم که کارآگاه تیزهوش ما او را نصیحت میکند به خرج دختر نمیرود که باید جای این قرتی بازیها که آخر و عاقبت ندارند، به دنبال مردی پایبند زندگی باشد. البته یکوقت گمان نکنید که رمان لحنی طنز آمیز دارد، «افعیها خودکشی نمیکنند» در کمال جدیت نوشته شده طوری که احساس میکنید نویسنده قصد خلق رمانی در ژانر علمیتخیلی و معمایی را داشته است. اما در صفحهٔ ده رمان، از زبان کارآگاه درباره همسرش فریحه و آژدا اینطور میشنویم: «خوبی حرفهای پرت و پلای زنها این است که شنونده را به فکر میاندازد.» سوای این، آژدا همیشه از مردها ضربه میخورد و با پسرهای نابکار میرود تا عاقبت با مردی پنجاه و چند ساله ازدواج میکند که گرینکارت آمریکا دارد به این امید که مهاجرت میکند و از جهان سوم رمان به جایی توسعه یافته میرود. غافل از اینکه خلدون، پیرمرد اغواگری که با وعده پول و آمریکا آژدا را به دست آورده زن و بچه دارد و اصلاً پولی هم در بساط ندارد و زن و بچهاش در آمریکا تهدید کردهاند اگر پای خلدون به آمریکا برسد، قلم پایش را خورد میکنند. آژدا قصد جدایی میکند و مهریه دویست هزار دلاری را گرو میگذارد اما خلدون میگوید صدهزار دلار میگیرد تا آژدا را طلاق بدهد. چنین تسلطی که آقای بینیاز روی معضلات اجتماعی و ویژگیهای فرهنگی ترکیه در آن زمان داشتهاند، انسان را حقیقتاً انگشت به دهان نگه میدارد. اما راستی پرونده قتلعام میدان شیشی چه شد؟
ادهم یک دایی نابغه دارد که چند سالی از خودش کوچکتر است و در رمان آمده که سیودو سال سن دارد و از دانشگاه بوستون آمریکا دکترای مغز و عصبشناسی گرفته است. او مرد تنهای مجردی است که دوتا کوچه بالاتر از ادهم در یک آپارتمان زندگی میکند، به ظاهر بیکار است و تفاوتش با آدمهای معمولی منزوی بودنی است که فقط ادهم آن را به زبان میآورد و هیچ نشانهٔ رفتاری دیگری حتی از همین خلوتگزینی دایی آلتان، در سرتاسر رمان نمیبینیم و نمیخوانیم. همین دیگر، دایی نابغه منزوی است و زن نگرفته و وقتی ادهم سراغش میرود و داستان قتل عام را برایش بازگو میکند آلتان درمیآید که اینها ناشی از سادیسم فرد قاتل است و بعد پیشنهاد میکند برای حل کردن این معما، مغز مقتولین را اسکن مغزی کنند.
ادهم ابتدا متعجب میشود اما بعد وقتی دایی آلتان میرود توی اینترنت و از سایت دانشگاههای معتبر آمریکا یکی دو مقاله بیرون میکشد، نوشته پروفسور فرانکلین و بقیه، که این امکان به کمک دستگاه اسکنر مغزی وجود دارد، کارآگاه میپذیرد. دایی آلتان توضیح میدهد که مغز مرده را میشود با تزریق آمپول ویتامین ب احیا کرد و مثل یک هارد کامپیوتر اطلاعاتی که رویش ذخیره شده بیرون کشید! در فصل بعد آن را با افسر مافوقش جناب سرهنگ، درمیان میگذارد. جناب سرهنگ اظهار تعجب میکند و میگوید این کار نیاز به اجازه از بالاییها و خانوادههای کشتهشدگان دارد. در جواب این گفته، سروان ادهم میگوید: «عیب ندارد شما رضایت بالاییها را بگیرید، راضی کردن خانوادههای کشتهشدگان با من.» طوری که آدم خیال میکند بنا است یک دعوای فامیلی را فیصله بدهند. غیر از این در سرتاسر رمان، حتی یک صحنه وجود ندارد که ادهم به مافوقش جواب پس بدهد یا افسران ارشدتر از او رغبتی بیشتر از ادهم برای حل معمای قتل عام میدان شیشی از خودشان نشان بدهند.
بعد از این که ادهم طی یک پاراگراف با یکی دو تماس تلفنی رضایت خانواده کشته شدهها را جلب میکند که دایی آلتان اجساد عزیزانشان را کالبدشکافی مغزی کند، همه چیز در پزشکی قانونی پلیس استانبول مهیا میشود تا کارآگاه خونسرد راز معما را کشف شود.
لابهلای این اتفاقات هم، ما مدام به آپارتمان ادهم بازمیگردیم و در صحنههای بینهایت ملال انگیز و صفحاتی پیشنَرونده، آژدا و فریحه را میبینیم که برای کارآگاه خسته چای میریزند و از بدذاتی خلدون پیر گله و شکایت میکنند. این صحنهها تا پاسی از رمان کوتاه ۱۴۰ صفحهای ادامه مییابد تا بالاخره آژدا سر عقل میآید قول میدهد که دست از این بیبند و باریها بردارد و دیگر زیادی خوشگذرانی نکند تا به سرِ گندهٔ کارآگاه فشار وارد نشود و خدانکرده به حضرتشان برنخورد که یک زن دیگر زندگی خصوصی و سبک زندگیاش مطابق با الگوی عقبمانده ذهنی راوی داستان ما نیست. کارآگاه معتقد است که حتی دخترهای روشنفکری که دم از افکار عالی میزنند همین جور هستند. یعنی سبکمغز و ساده لوح هستند و نمیتوانند خوب و بد زندگیشان را از هم تشخیص بدهند.
ذهنیتی عقبمانده که تا امروز هم از سوی بزرگواران معاصر ابراز میشود. ازجمله نادر فتورهچی که معتقد است تا شکم تکتک گرسنگان جامعه سیرنشده، حضور زنان در فضاهای عمومی مثل استادیومهای ورزشی و کمرنگ کردن این تفکیک پررنگ جنسیتی موضوعیتی ندارد. گویی ایشان از تکتک مردان و پسرانی که در استادیومهای فوتبال و والیبال و کشتی برای تشویق ورزشکاران حاضر میشوند، نظرسنجی فرمودهاند که همگی با شکم سیر پا به سکوهای استادیوم گذاشتهاند.
در استدلالی دیگر، که از همین ذهنیتی که در رمان فتحالله بینیاز هم بسیار پررنگ است، برآمده، یعنی در متنِ یکی از مشهورترین نظریهپردازان ادبی و داوران جوایز رمان و داستان کوتاه (به عنوان محصولاتی که خودآگاهی جامعه را شکل میدهند)، فتورهچی معتقد است که رفتن زنان به استادیوم بخشی از پروژهٔ روبنایی جناح نئولیبرال است برای پوشش گذاشتن روی نقصانهای دیگر.
سوال این است که اولاً این تنها پروژه “نئولیبرالها” نیست و دوم، تا زمانی که ما پروژهای آلترناتیو برای کمرنگ کردن نیاز ضروری به از میان برداشتن تفکیک جنسیتی نداریم، انکار ضرورت مطالبه حضور زنان در فضاهای عمومی یک واپسروی از سوی یک ذهنیت زمخت است. آن هم وقتی مارا به نظریات نخنما و عقبماندهای مثل هرم نیازهای مازلو ارجاع میدهند!
اما برگردیم به رمانِ منتقد و نظریه پرداز و داور فصلی جوایز ادبی. دایی آلتان پس از اینکه دستگاه اسکن مغزی را اختراع میکند و به پزشکی قانونی میبرد به عنوان کارشناس نیمهوقت در اداره پلیس ثبت نامش میکنند تا حل معما کمک کند. بعد از اسکن کردن یکی دو مغز از میان کشتهشدگان، به دست دایی آلتان، لابهلای فیلمهای احمقانهای که او از مغز مردهها بیرون میکشد، میان تصاویری از زندگی روزمره فرد مقتول، ادهم و همکارانش به اطلاعاتی دست مییابند که به دستگیری قاتل منجر میشود. البته در توازی با فعالیتهای دیگر. چون پلیس از طریق چهرهپردازی قاتل، موفق میشود تا رد قاتل را پیدا کند و این دو با هم گرهٔ کشف هویت قاتل را باز میکند. اما این برای نویسنده و کارآگاهش چندان اتفاق مهمی نیست. یا دست کم صحنهٔ خاصی برایش نوشته نشده است.
اما فردای روزی که ادهم به اداره پلیس بازمیگردد ـ پس از یک صحنه مفصل صرف چایی در آپارتمان، به همراهی فریحه و آژدای سبک مغز ـ به او گزارش میدهند که قاتل با کپسول سیانوری که معلوم نمیشود کجا پنهانش کرده بوده در بازداشتگاه خودکشی میکند. قاتل مرد جوان یاغیای بوده که میخواسته یک شبه پولدار شود اما حتی توان تمام کردن دانشگاه را هم نداشته و بابت همین عصبانی بوده و به مردم یورش برده بوده است. از اینجا به بعد دیگر محشر میشود این رمان.
کار اسکن مغزی به مشکل میخورد اما با تزریق یکی دو آمپول دیگر دو مرتبه روی غلطک میافتد. گفتنی است که در سرتاسر رمان ما با دیالوگهایی رو به رو میشویم که دست فیلیپکیدیک و آرتور سیکلارک را از پشت میبندند و به اینجا که میرسد اوج هنر دیالوگ نویسی فتحالله بینیاز خودنمایی میکند. در صحنهای از وسطهای رمان، کارآگاه ادهم به دایی جوانش میگوید: «مراقب باش فرکانس را زیاد بالا نبری تا تصویر مغزی دفورمه نشود.»
دایی میگوید: «نه حواسم هست محدوده کار را دقیقاً میدانم.»
ادهم هم جواب میدهد: «میدونم که میدونی جوون، منظورم تذکر بود جهت احتیاط.» ـ صفحهٔ ۸۰
یا چند خط بالاتر یک دیالوگ جالب دیگر هست که بد نیست آن را هم اینجا بیاورم. وقتی کار اسکن مغزی کمی با مشکل روبهرو میشود خانم کمالی یکی از شخصیتهای فرعی رمان به دانشمند جوان، دایی آلتان توصیه میکند که:
«امروز کار را به نیت دین مبین اسلام شروع کنیم.» ـ صفحهٔ ۷۹
واقعاً من نمیدانستم مردم ترکیه چنین اصطلاحی دارند و مثلاً به جای گفتن ذکرهای مرسوم که من هم از آنها استفاده میکنم، مثل یاعلی یا یاخدا، میگویند: «به نیت دین مبین اسلام!» که نشان از تسلط نویسنده روی فرهنگ گفتاری مردم ترکیه و شهر استانبول دارد که این تسلط در زمان خودش که دسترسی به اینترنت پرسرعت مثل امروز نبود، بسیار تحسین برانگیز است.
در نهایت پس از آنکه مغز کشتهشدگان اسکن میشود، اطلاعات به درد بخوری به دست نمیآید اما آلتان یاد میگیرد چطور به ذهنیات مردگان در زندگی قبلیشان هم دست پیدا کند و اینجا ما وارد لایهٔ عمقی داستان میشویم. دایی آلتان نابغه درجا توضیح میدهد که این از بابت تناسخ است. او معتقد است از نظر علمی نمیشود تناسخ را رد کرد! پس انقدر وجود کشتهشدگان را میکاود تا در لایههای زیرین حافظه نامههایی پیدا میکند که در زندگیهای قبلی مقتولین نوشته شده بوده. نامهها همگی به زبان آلمانی هستند و به نظر میرسد از اردوگاه آشوییتس نوشته شدهاند.
همهٔ اینها آخر سر ما را به جایی میرساند که متوجه شویم، تکتک مقتولین حادثه میدان شیشی استانبول در زندگیهای قبلیشان یکی از قربانیان آشوییتس بودهاند. غیر از قاتل. او در مغزش رد کتابی پیدا میشود که دو سه صفحه بعد، یک گروهبان با آن کتاب از در دفتر سروان ادهم داخل میآید. روایت اصلی نویسنده، اینجا کاملاً رها میشود و ما با خواندن آن کتاب که ردش از مغز یارو درآمده وارد قصهای میشویم که تلویحاً اشاره میکند قاتل در زندگی قبلیاش یکی از دژخیمان اساس بوده و اینکه خشونت و شرارتی که در زمان آشوییتس به دست نازیها اعمال میشد امروز هم درحال قربانی گرفتن است. و تمام. رمان اینجا تمام میشود. و بله، این رمان نوشته شده، به دست فتحالله بینیاز، کسی که سرتاسر دهه هشتاد و میانههای دهه نود، یعنی تا پیش از مرگش، یک چهرهٔ مورد تکریم برای همه در ویترین ادبی و جوایز فصلی بود. و واقعیت این است که این تکریمهای کور، به نظر میرسد، که خودش بخشی از پیرنگ ضعیفی بوده است که برای جولان مردان میانسالی پهن شد که با تظاهر به همه چیزدانی بتوانند کلیت فضای ادبی ما را در بنبستی بیزایش و تحت نظارت حفظ کنند تا چهرههایی مثل رضا قاسمی، که محمدحسن شهسواری آنها را مردان میانسال همهچیزدانِ ناراضی از شرایط در جدال با خود، در آینهٔ آثارشان توصیف میکند، مجبور به ترک خودخواسته این محیط شوند.
چون احتمالاً روشنفکران حتی آنهایی که دم از افکار عالی میزنند در باطن جز مشتی آدم خودشیفته و خودخواه و چیزهای دیگری که نمیشود به سادگی اینجا عنوانشان کرد، نیستند.