آراز بارسقیان
سندروم غروب توسط پرستارهای تشخیص داده شد که چند سالی میشد از آدمهای پیر مراقبت میکردند. هر چند هنوز این بیماری خوب شناخته شده نیست، اما به نظر میرسد که روی افراد پیری تأثیر میگذارد که سابقهٔ زوال عقل دارند و بهطور کل خودش را به شکلِ رفتاری از هم گسیخته و غیرمعقول نشان میدهد که توسط بیماران مسن در بعدازظهر یا ساعتهای اولیه غروب رخ میدهد.
ـ مقالهٔ سندروم غروب، نوشتهٔ مردیت والاس منتشر شده در مجلهٔ Geriatric Nursing شمارهٔ ۳ به سال ۱۹۹۴
غلامرضا ساعتچی، بدون اینکه اشاره شود به بیماری آلزایمرش، دچار سندروم غروب است. غلامرضا این بیماری را از همان دوران دبستان گرفته. بیماریای که در اکثر گزارشهای مربوط به این بیماری، برای افراد پیر است، اما او که متولد سال ۱۳۲۰ است، از روزگار مدرسه دچار چنین بیماریای میشود. کسی هم نمیداند علت چیست. این بیماری باید در آدمها از هم گسیختگی ایجاد بکند. درمانش فقط با مراقبت است. با پرستاریِ حرفهای. در شمارهٔ ۶۲ فصلنامهای جامعهٔ سالخوردگان آمریکایی [Journal of the American Geriatrics Society] به سال ۲۰۱۴ آمده: «ما به تازگی مقالهٔ جالبی از لامرز و اَحِمد خواندیم که در آن به نقش ملاتونین [هرمونی که گاهی برای به خواب بردن استفاده میشود] برای درمان سندروم غروب در شرایط زوال عقل و روانآشفتگی اشاره شده بود… درمان با ملاتونین میتواند آلترناتیو جالبی باشد.» پس انگار درمانی قطعی برای این بیماری نیست ـ فقط باید با به حداقل رساندن رنج بیمارِ مسن ایجاد شود. اما همچنان تأکید بر همدلی [Empathy] با بیمار است نه لزوماً همدردی [Sympathy] یا برخوردهای سرسری یا مثل غلامرضای داستان آخر سر با زنجیر به تخت ببندنش. چیز بیشتری که دربارهٔ این بیماری باید بدانیم واکنشهایی است که به همراه دارد: «برونریزی کلامی»، «سرگردانی»، «واکنش خشونتآمیز نسبت به خود، اشیا یا دیگران»، «رفتار ناراحت یا بیقراری» و «مقاومت یا سرباززدن از مراقبت».
غلامرضا تنها نیست. از کتایون یک دوقلو دارد. کاوه و کامه. دختر و پسر. کاوه تنها است. کاوه، رها را دوست داشته. رها به کاوه گفته «دیدی گُه زدم بهت!» [ص ۳۰] و ولش کرده. کاوه هم از زور ناراحتی توی خودش رفته و چاق شده و رانش زخم. دلیل عمیقی نیست، دلیلی ساده هم توضیح داده نمیشود. فقط یک لحظهٔ عصبی است برای رسیدن به هدفی دیگر. درست عین دلیل سندروم غروبِ بابای کاوه که معلوم نیست چطوری دچارش شده. کامه اما شانس بهتری داشته چون از رضا یک دختر دارد به نام پرنیان. البته رضا کوتاه نیامده و با دختری دیگر ارتباط گرفته و رابطهشان در همینجا تمام شده و کامه برگشته خانهٔ مادر و پدرش. کاوه و کامه و پرنیان با هم پیش کتایون و غلامرضا زندگی میکنند. این یعنی برگشتن بچهها به آغوش خانواده بعد از شکست در زندگی اجتماعی. اینکه رضا چرا با دختری دیگر ارتباط گرفته یا اینکه چرا کاوه نتوانسته رابطهاش را با رها حفظ کند هم چیزی نیست که نویسنده بخواهد به آن بپردازد. دلایل کلی است و نامعین. خیانت. «گهزدن!»
از زندگی گذشتهٔ غلامرضا هم همین قدر باید بدانیم که سه خواهر داشته و پدرش حاجکاظم به مادر غلامرضا خیانت میکرده. شب کرکرهٔ مغازهاش را میکشیده پایین، زیپش را هم همانجا میکشیده… جمیلهای در محل بوده که نادر، دوست غلامرضا، عاشقش بوده ولی حاجکاظم زیپش را برای جمیله «پایین میکشد». نادر هم سرخورده میرود زنی دیگر میگیرد. حاجکاظم فقط به زیپ پایین کشیدن راضی نمیشود و بچهای هم در جمیله میکارد، بچه پسر است. رضا هم پسری به دنیا میآورد. هر دو ناقص. هر دو مشکل دار.
این تمام داستانی است که میشود از این کتاب که به نام رمان در کتابهای قفسهٔ آبی نشر چشمه که قرار است «ژانری، قصهگو، جریانمحور» باشد، منتشر شده. این کتاب هیچکدام از این سه مورد نیست: نه ژانری است، نه قصهگو و نه حتی جریانمحور. پس چیست؟ کتاب، کتابِ اغراق است. البته اگر صفت اغراق بتواند توضیحی خوبی برایش باشد. اغراقی که در بهترین شرایط میتواند تنها حربهای باشد برای پوشاندن ضعفها و البته برای مرعوب کردن ما. درست عین یک سری مشاور روانپزشکی که با چندتا کلکِ «هوشمندانه» میخواهند بر به قول خودشان «بیمار»، سوار شوند.
کتاب صحنهای را تصویر میکند. قابِ خانوادهای متوسط از طبقهٔ متوسط که هیچمشکل اقتصادی خاصی ندارند. پس اولین شریانی که از اجتماع با این خانواده قطع است، بُعد اقتصادی است. خانواده رابطهای با روابط اقتصادی جامعه ندارد، چون مشکلش هیچجا مشکلی اقتصادی نیست. خانواده هیچ مشکل سیاسیای هم ندارد. با هیچ نوع از روابط سیاسی جامعه، چه روابط مبتذل روزمره، چه روابط عمیق با تاریخ سیاسی کشور، رابطهای ندارد. آیا با کتاب در کلیتش با یک فلسفه یا ایدئولوژی خاص سیاسی ارتباط دارد؟ نه. کتاب دربارهٔ طبقهای متوسط است بدون دغدغهٔ سیاسی و اقتصادی. اینکه میشود از تاریخ ظاهریِ مرگ غلامرضا که سال ۱۳۸۸ و از تاریخ تولد او که سال ۱۳۲۰ است ـ یعنی سال اشغال ایران توسط متفقین و تبعید رضا شاه پهلوی، مسئله و دغدغهای سیاسی از کتاب بیرون کشید بحث سختی است چون نشانهها به قدری کم و شاید بشود گفت نادر است که فقط صرف آوردن تاریخ نمیتواند ما را وارد مسئلهٔ خاصی بکند. حتی صرف اینکه غلامرضا یک عدهای را هم میبیند که در گوشهای از خیابان دارند چیزی را میسوزانند هم باز کمکی به سیاسی شدن یا حتی سیاستزدگی کتاب نمیکند. خب، آسیبهای اجتماعی چطور؟
آسیبهای پیشپاافتادهای مثل اعتیاد به مواد مخدر یا الکل، خشونت خانگی، بزهکاری، انحرافات جنسی، خودکشی، طلاق و… چطور؟ جز کمی دعوا بین کامه و رضا و طلاق گرفتن بدون دیدن چیزِ خاصی از روند، خبری از آسیبخاصی نیست. حتی طلاق روی پرنیان ـ که در کتاب تبدیل به کودک طلاق میشود هم تأثیر چندانی نمیگذارد، جز یک صحنه [که بعداً بهش میپردازیم] و روی کامه هم خیلی تأثیر نمیگذارد. انگار عادی است. شوهر کامه، یعنی رضا هم انگاری خوشحال باشد از این طلاق. دیگر خبر خاصی ازش نمیشود.
تا اینجا با خانوادهای مواجه هستیم که شریانهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی مستقیمی نسبت با جامعه ندارند. آیا کتاب ژانری است؟ خیر. هیچ ژانر را پیگیری نمیکند. خب، پیرنگ محور است؟ خیر. هیچ چالش پیرنگی خاصی ندارد. پس باید در ظاهر شخصیت محور باشد. معمولاً شخصیتمحور بودن یعنی همراه شدن با شخصیت. سفری ذهنی یا عینی یا هر دو با شخصیت از خلال روایتهای مختلف و خاطرات. مهم نیست شخصیت دچار تحول بشود یا نه، مهم این سفر است و رسیدن به مقصد، ولو اگر مقصد ناکجا آباد باشد. خب این توصیف شاید بیشتر به وضعیت کتاب نزدیک است. شرایط غلامرضا مستعد چنین چیزی است. اما باز هم با چنین چیزی مواجه نمیشویم. تعریف از وضعیت غلامرضا همانقدری ممکن است که تعریف از وضعیت کامه و کتایون و پرنیان. درست است که غلامرضا فرقکی دارد و آن بیماریای است که همه را به مراقبتش واداشته، اما بیماری باعث باز شدن وجوه عجیبی از این شخصیت نمیشود. هر چه هست یک سری برگشتن به گذشته و خاطره است. حتی علائم بیماری که برشمردیم ـ یعنی «برون ریزی کلامی»، «سرگردانی»، «واکنش خشونتآمیز نسبت به خود، اشیا یا دیگران» و… به جز خسته کردن اعضای خانواده منجر به چیزی نمیشود. یعنی نه نقطه عطف پیرنگی ایجاد میکند، نه درون یا بیرون شخصیت را مورد کاوشی جدی قرار میدهد. پس قصهگو نیست. جریان محور هم نمیتواند باشد چون از جریانی تبعیت نمیکند.
آیا کتاب فکر محور است؟ یعنی فکری وجود دارد که بخواهد روی آن مانور داده شود؟
نویسندهٔ کتاب گویا «دکتر» روانپزشک است. گویا تجربیات کلینیکی زیادی دربارهٔ آدمها با اختلالات روانی خاص دارد. این را میشود از صفحهاش در سایت دانشگاه تهران فهمید. آنجا تعداد مقالات و مدارک و چیزهایی از این دست را دربارهاش نوشته. بازنمایی وسواس مادرِ خانواده کتایون درست است. عین همان چیزی است که در کتابهای درسی دربارهٔ وسواسیها میگویند ـ که البته کتابهای درسی تجربهٔ بیماران واقعی میآید. خود ارضایی پرنیان هشت ساله [تنها واکنش پرنیان برای ختم دادن به دعوا مادر و پدرش] هم امری عادی است که خانوادهها در برابر کودکانشان با آن مواجه میشوند. هوش زیادی هم نمیخواهد. اصلاً خودِ سندروم غروب ـ که به ظاهر اسم کتاب هم از آن میآید، یکی از مشتقات بیماری آلزایمر است و برای آدمهای سالخورده. برای تمامی اختلالهای روانی ادبیات کلینیکی زیادی وجود دارد. بازتولید آنها در یک کتاب خیلی دور از ذهن نیست، مخصوصاً اگر «دکتر» این کار باشی. پس نسبت شغل نویسنده با کتابش پررنگتر از هر چیز دیگری است. این یعنی استفادهٔ دقیق از دانش نسبت به اختلالهای روانی؟
حالا که کتاب نسبتش را با ادبیات، موقعیت و فکر محوری تعریف میکند، میشود به نگاهی بهتر بهش کرد.
صحنهٔ تئاتری را در نظر بگیرید. یک تک صحنه. خانوادهای در آن حضور دارند. خانوادهای پنج نفره. این صحنه کجا رخ میدهد؟ در نسبت با شهر نیست این خانه. در نسبت با روستا هم نیست. در نسبت با هیچی جز خودش نیست. در جایی خارج از فضا و زمان رخ میدهد. خب شاید بکت هم همین باشد. شاید خیلی از آثار سمبولیستی و حتی سورئالیستی هم همین باشند. درست، اما آنها ناظر به چیزی هستند. ناظر و بازتاب دهندهٔ چیزی از فضای بیرون اثر هستند. تأثیر میگیرند و تأثیر میگذارند. در بدترین شرایط که احساس تنفر از فضا میکنند، احساس تنفرشان را در مایِ مخاطب استعلا میدهند. به نقطهای فراتر میبرند. اگر خیلی هنرمند باشند. اگر بکت باشند. اگر دالی باشند.
کتاب تقدیم شده به مرگ. این یعنی فکرِ پشت کتاب مرگ است آیا؟ مرگاندیشی؟ قبول. اما مرگاندیشی هم خودش را با نسبت با زندگی تعریف میکند. آدمی که میپرسد زندگی چیست حتما به مرگ هم فکر میکند. مرگ آیا همان موجودِ داس به دستی است که سرِ موقع به سراغ آدمها میآید و جانشان را میگیرد؟ اصلاً آدمی که دچار سندروم غروب است، چه نسبتی با مرگ دارد؟ مرگ برایش چه تعریف هستیشناختیای دارد؟ ایدهٔ پشت کتاب انزجار است؟ انزجار از سیاست که در کتاب نیست؟ اقتصاد و مسائل جامعهشناختی که در کتاب نیست؟
این کتاب در تعریف روابط آدمها با هم ناکارآمد است. آدمها با هم هیچ ارتباطی ندارند. با تلاش برای ارتباط شکست خورده هم مواجه نمیشویم حتی. حاج کاظم مثلاً یک نیروی بیرونی است که عشقِ یک بارهٔ رضا را بدون اینکه بداند میدزد. بیماری بدون اینکه بدانیم به سراغ غلامرضا میآید [بله بیماری خبر نمیکند]. بدون اینکه دلیل خاصی داشته باشم رضا خیانت میکند. رها هم بدون دلیل مشخصی کاوه را رها میکند. آدمها قابلیت ارتباط هم ندارند. یاددارهای پرنیان برای غلامرضا هم کمک خاصی نمیکند. رمان پر است از شاشیدن به خود یا به جاهای دیگر. پر از مایهٔ لزجی است که یا کتایون یا غلامرضا حسش میکنند. پر است از موهای عرق کردهای که روی زمین ریخته شده. پر از بوی وایتکس است. و البته پر از اغراق. یعنی قرار دادن خودش در دوگانههای مطلق؛ مردهای چاق/زنهای لاغر. مردهای خیانت کار [پدرِ غلامرضا، رضا همسر کامه]/زنهای زجر کشیده [زجرهای به وسواس انجامیده]. مردهای عقیم و ناتوان [کاوه و غلامرضا و نادر]/زنهای پرخروش [وسواس و خودارضایی کتایون، خودِارضایی ناقص پرنیان]. مغزهایی کوچک برای پرت کردن کلمه/معقدهایی بزرگ برای پرت کردن مدفوع. کتاب پر از زخم است. زخمهای روحی و جسمیای که تسلی پیدا نمیکند. حتی «دکتر» درست درمانی در کار نیست که بخواهد آنها را درمان کند. بخواهد التیام بخشد. صحنهای که قرار شد تخیل کنید ناظر به هیچی نیست مگر درون خود آدمها. اگر از عرق و آب منی و چرک و زخم و دلمه و مایههای لزج این آدمها عبور کنیم چه میبینیم؟
مرگِ داس به دست؟ تاریکی؟ مغاک؟ هیولا؟ فرانکشتاین؟ تاریخ ایران؟ تاریخ جهان؟ فلسفه؟ تفکر؟ محور فکری کجاست؟
روایتی که کُند پیش میرود، حتماً دلیلی برای تعمق دارد. دلیلی فراتر از آب منی و خودارضایی دختر هشت ساله باید داشته باشد. کتاب طبقهٔ متوسطی را نشان میدهد که گویی بر طبق هیچ آمار جامعهشناختیای مشکل و دردی ندارد و حالا با یک سری اختلالات روانی ـ سندرومی در مرد خانه که از آلزایمر ریشه میگیرد و بیماری وسواس در زنِ خانه، به جان خودِ خانواده و آدمهایش افتاده. خود خوری میکند. این طبقهٔ متوسط حتی با همسایهاش هم دیگر کاری ندارد. نادر تنها همسایهٔ [در واقع دوست خانوادگی] است که هیچ کار خاصی جز دلسوزی و ناراحتی نمیکند. در زخمهای خودش میلولد. زخمهایی که حتی علت را هم مشخص نمیکند. علت را احتمالاً در یک عالم غیبِ «انسان» بودن و زندگی «اجتماعی» میداند و بس. طبقهٔ متوسطی که حتی وقتی دچار سندروم غروب است چیزی خاصی برای یادآوری جز تاب بازی و نعنابازی ندارد. کاری ندارد جز ساختن کلمات مثلاً هولناکی، اما واقعاً بیسروتهی مثلِ خورگیر و جنِ رنجی. همین و نه بیشتر. چرا؟ نه پیرنگ داریم، شخصیتی که محور چیزی باشد، خب فکری که باید محور اینها باشد کجاست؟
وقتی این طوری از فضا فاصله گرفتهایم، خانواده را به کائنات پرت کردهایم بدون هیچ محوری، خانوادهای که نه خودش را در عالم صغیری تعریف کرده و نه عالمی کبیری… خب معلوم نیست هدف از ارائه آنها چیست؟
وقتی فاصلهٔ متن را از امر واقع دور میکنم، آنقدر دور که دسترسی خودش را از امر واقع بهطور کامل از دست بدهد، عینیت بیرون فضایِ درون متن، تبدیل به آوا میشود. تبدیل به گُنگیای میشود که عملاً نسبت بیمارگونهای با واقعیت برقرار میکند، یعنی بیمارانی میشود که در آسایشگاههای روانی بستری هستند. وضعیت این خانواده هم همین است. در واقع کتاب نفی همه چیز است. نفی آموزشوپرورش؛ در برخورد غلامرضا با شاگردهایش و در برخورد پرنیان با معلمش این را میبینیم. نفی روابط اجتماعی؛ امکانی برای شکل گرفتن رابطهای وجود ندارد چون. نفی خودِ خانواده؛ خانوادهها به بیماریهای لاعلاجی دچار هستند که درمانناپذیر است. اینجا نه امر فلسفیای حاضر است؛ نه حتی مفهوم مرگ. برای موجوداتی که در درجهٔ اول در ارتباط گرفتن با خودشان دچار معضلات لاعلاج هستند و در درجهٔ دوم در ارتباط با هر «دیگری» بیرونی هم ناتوان هستند، مرگ هیچ معنای ندارد. آنها مدتهاست مردهاند و خبر ندارد. حتی خاطراتی که به یاد میرود هم هیچ ارزش و اهمیتی ندارد. نه برای خود اشخاص، نه برای اطرافیانشان.
تا پیش از این چنین فضایی را در یک سری تئاترهای نهیلیستی ایرانی تجربه میکردیم؛ جالب این است که این فضای نیهلیستی، که از قضا، یک نیهیلیست منفعل هم هست، وارد فضای ادبی هم شده؛ لیبل فروشش هم هست «ژانری، قصهگو، جریانمحور» که اگر بخواهیم یکی از این مفاهیم را هم جدی بگیریم باید بگوییم ادبیات جریانمحور رسماً وارد فازِ نیهیلیسم منفعل ایرانی شده است. نیهلیسمی که در اعماق زیرین آرمانش ایجاد انزجار از فضا است. این فضا شامل دو بخش میشود. یکی خودِ فضای ادبی، یکی دیگر فضای اجتماع. بازتاب این انزجار را میشود به نگاه «سردِ کلینیکی» صاحبِ کتاب به فضایی که به وجود آورده دید. اگر برگردیم به همان صحنهای که خواستم تصویر بکنید، میتوانید با کمی دست کاری آنجا را از یک خانهٔ طبقهٔ متوسط که اتفاقاً موروثی هم هست، تبدیل به یک اتاق آسایشگاه بکنید که در و دیوار سفیدی دارد و غلامرضا روی تختی خوابیده و پایش هم زنجیر شده. این طوری شاید تصویر قابل تحملتری باشد؛ اما وقتی میشود بین این صحنه با واقعیت درون کتاب ارتباطی برقرار کرد که بفهمیم هیچ علتی برای بیماری وجود ندارد. آدمهایی که در این اتاق سفید رفت و آمد میکنند علت و هدف خاصی ندارند؛ جز همان علت کلی که گفتیم «انسان» هستند. هر چند در شرایط تقلیل انسان به امیال و غرایز ساده، انسان را به اصل حیوان بودن خودش نزدیک میکند؛ انسانی که در درجهٔ اول توانایی برقراری رابطهای زبانی/ کلامی ندارد [غلامرضا معلم است ولی در نهایت معقدش خروجی بیشتری از دهانش دارد] شریان «انسان» شدنش قطع میشود و به حیوانیت نزدیک میشود. کتاب هم به این سمت میرود. آن اتاق سفید که بازتاب ماهیت کتاب است، حالا ترسناکتر میشود؛ چون آدمها دارند تبدیل به موجوداتی کلینیکی میشود؛ نه موجوداتی که جزو حذف شدههای اجتماعی باشند؛ طبقهٔ متوسطی که در این کتاب کاملاً بیدرد تصویر میشود. باز هم تأکید میکنم؛ این بیدردی خلافِ تمام آمارهای عینی و واقعی اجتماعی است.
همین لغزش کوچک است که ماهیت درونی کتاب را آشکار میکند؛ کتابی که شرایطی نیهلیستی منفعلی را تصویر میکند، نگاهش در واقع هدفش از تصویر کردن چنین موقعیتی، بازتاب نیهیلیسم منفعل نبوده؛ هدفش بازتاب نگاه کلینیکی به «موجوداتی بوده که دو پا دارند.» این نگاه «سردِ کلینیکی» با کیلو کیلو ادرار و مدفوع و مادهٔ لزج و عرقِ تن، همچنان یک نگاه «وایتکسی» است به آدمها؛ وایتکس یا آب ژاول یا Bleach یا مایع سفید یک مادهٔ صنعتی است که برای «گندزدایی» و «بوزدایی» به کار میرود. در این اتاق سفیدِ سردِ کلینیکی آدمهایی را باید با مایعِ سفید شست که نه تنها مرتکب هیچ گناهی نشدهاند بلکه گناه دیگران هم منجر به بدبختی مستقیم آنها نشده. غلامرضا مثلاً معلم بوده و میبایست به دانشآموزانش حداقل چیزی دربارهٔ یکی از خصلتهای خوب یا حتی بدِ انسانی میآموخته؛ ولی عملاً غلامرضا چیزی برای آموزش نداشته جز غرایز اولیه حیوانی؛ تشکیل خانواده، خوردن، ریدن، شاشیدن، بچه پس انداختن و در نهایت مُردن. این یعنی سروته کردن هم فضای ادبی، هم فضای اجتماعی.
خب حالا تکلیف با کتابی که دلش میخواهد همه را با وایتکس پاک کند چیست؟ در هیجدهم بهمنماه ۱۳۹۷، عدهای در صفحهٔ ادبی روزنامهٔ آرمان «از میان ۳۶۰۳۵ اثر منتشر شده از بهمن ۱۳۵۷ تا بهمن ۱۳۹۷» چهل رمان برتر فارسی در چهلسالگی انقلاب را انتخاب کردند. آخرین رمانی که انتخاب شد، همین کتابی بود که شرحش برای شما رفت. این عده علت را این بیان کردند:
«این انتخاب از آن جهت است که این رمان مسیر دیگری را در ادبیات داستانی ما پیشنهاد داده که تازه است. آنطور که دکتر محمدعلی نجومیان میگوید این رمان در ادبیات معاصر فارسی مثل ندارد. این “مثل” نداشتن، تنها در مضمون نیست (که شاهد قص های نو در ادبیات معاصر هستیم)، بلکه این نو بودن در زبان، توصیفها، نثر و فرم و زبان روایی نیز خود را نشان میدهد… در این رمان با چنان اعتمادبهنفس و جسارت ستودنی تصویری از انسان ایرانی را نشان میدهد که پیش از آن وجود نداشته است. او انسان ایرانی را در خانوادهای که دچار سندرم هستند به خیابان و مدرسه و آسایشگاه و جاهای دیگر کلانشهر تهران میکشاند تا تصویری از جامعه سیاست زده بیمار ما ارائه بدهد.»
شما میتوانید به حرفهای این آدمها یک پوزخند بزنید اما پیشنهاد میکنم بترسید. به کتابی فکر کنید که با آب منی و ادرار و مدفوع میخواهد شما را «گندزدایی» کند. از این بترسید که ببیند وقاحت و ابتذال به کجا کشیده که این طوری دربارهٔ آثاری حرف میزنیم که بدون هیچ شرایطی، یک وضع موجود موهوم [نه حتی عینی] را سوار به هر گَندِ انسانی/حیوانیای به شما میچسباند و نه تنها محکومیت بیدلیلی برای شمای خواننده برای حضور در چنین وضعیتی قائل میشود، بلکه عدهای در روزنامهای رسمی مینشینند و از «جسارت» و «اعتمادبهنفس» کتابی میگویند که شما را بیدلیل و صرفاً به خاطر غرایز مشترک بین انسان و حیوان، دفن میکندِ مدفوع و ادرار میکند، بدون اینکه حتی بخواهد به شما چیزی از واقعیت وضع موجود بگوید.
والسلام
خرداد ماه ۱۳۹۸