حسام جنانی
این ماجرا واقعیست
پاییز فصل آخر سال است را نخوانده بودم. خیلی وقت پیش خریده بودمش و هنوز نخوانده بودمش. به خاطر مُهری که کتابفروش روی کتاب کوبیده بود میدانستم که کتاب را در کدام شهر و از کدام کتابفروشیاش خریده بودم: شیراز، کتابفروشی هیربد. مهر کتابفروش حتی اسم خیابان را هم حک کرده بود: معالیآباد؛ خیابانی خوش خط و خال با مغازههای به خطشده خیالانگیز و لبریز از خیل آدمهایی توخالی. مهر تاریخ هم داشت. پس میدانستم چند وقت است که کتاب را خریدهام و هنوز نخواندهام. چرا هنوز کتاب را نخوانده بودم؟ نویسندهاش که یک دختر جنوبی بود، جایزهای اسم و رسمدار را هم که جلب کرده بود، صحبت از آن در صفحات مجازی هم که کم نبود، ناشرش هم که شناس خاص و عام بود. دست من به چاپ چندمش رسیده بود؟ بیست و چهارم. پس چرا خرج وقتی خیالی برای خواندن در مخیلهات نیست؟
کتاب را از کتابخانه کوچکم بیرون کشیدم و کمی بالا و پایینش کردم. انگار پس از خریدنش بار اول بود که به دست میگرفتمش (بار اول بود؟). به تعداد چاپش خیره شدم و بعد هم نگاهم به طرف قیمتش قوس برداشت. قیمت متوسط را ۱۵۰۰۰ تومان گرفتم. با احتساب شمارگان متوسط هزار و پانصدتایی برای هر چاپ چیزی در حدود ۲۲ میلیون تومان قیمت پشت جلد هر چاپ میشد. سهم نویسنده را هم ده درصد حساب کردم که یعنی از هر چاپ به طور متوسط تقریباً ۲ میلیون و ۲۰۰ هزار تومان به نویسنده رسیده بود. پس تا چاپ بیست و چهارم که در دست من بود چیزی در حدود پنجاه و سه میلیون، و حتماً بیشتر از آن، نصیب نویسنده شده بود. مبلغ جایزه جلال را هم که با آن جمع میبستی… همممم، کم نبودها! یعنی واقعاً در ایران اینقدر پول به نویسنده یک کتاب ادبی میرسد؟ ناگهان به هوش آمدم و به خودم نهیب زدم که خاک بر سرت! زشت نیست کتاب ادبی به دست بگیری و از این حساب و کتابها به سرت بسُرانی؟
پشت میزم نشستم. خواندن را آغاز کردم. کلمات عجیب آشنا بودند. چند صفحه دیگر هم خواندم. گفتگوها هم انگار قبلاً به چشمم خورده بودند. کی اما؟ من که پاییز فصل آخر سال است را نخوانده بودم. پیشتر که رفتم قضیه رازآمیزتر هم شد. بعضی از صفحهها علامت داشتند و برخی جملهها داخل پرانتز بودند. نکند کتابفروش کتاب دست دوم را به جای نو قالبم کرده بود؟ نه! قضیه این نبود. گوشه بالای بعضی از صفحهها تا خورده بود که یکی از شیوههای علامتگذاری خودم بود که این هم یعنی پاییز فصل آخر سال است را خودم خوانده بودم و به دقت هم خوانده بودم. پس چرا هیچ چیزی از داستان یادم نمیآمد؟ چرا صحنهها، آدمها و حرفها آشنا بودند، اما طوری که انگار غریبهاند، یا شاید هم توخالی؟ مگر میشود کتابی را بخوانی و بعد کلاً فراموش کنی که آن را خواندهای؟ مثل همان آدمهایی که در خیابان معالیآباد خوشگردی میکردند و خیلی هم زیبا و خوش خط و خال بودند، اما بعد از چند لحظه صورت هیچکدامشان دیگر به یادت نمیآمد. عجیبتر این که گویی پیشتر داستانهایی را به قلم امثال مرعشی خوانده بودم، که با همین شخصیتها و همین گفتگوها و همین دغدغهها پیش میرفتند، اما بازهم یادم نمیآمد دقیقاً کدام کتابها بودند و شخصیتهایشان دقیقاً چطور بودند.
واقعاً اگر رمان را پیشتر خوانده بودم، پس جان کلامش چه بود که به خاطر نمیآوردم؟ چیزی از داستان که وقتی به عمق آن میروی- مثل یک غواص در جستجوی مروارید- با خودت بالا میآوری؛ ارزنی زرین که فردیت مؤلف در زمین داستان میکارد تا ساقه طلایی بارآمدهاش را داس خواننده درو کند. همان وزن اضافه هستی که قرار است به دوش بگیری تا سنگینترت کند.
همانطور که میخواندم این سؤالات هم در سرم چرخ میخورد تا اینکه بالاخره از خواندن دست کشیدم. پاسخ سؤالاتم را یافتم: پاییز فصل آخر سال است را خوانده بودم.