وقتی از جنس فیک صحبت می‌کنیم چه از چه صحبت می‌کنیم: مورد مجلهٔ ناداستانزمانِ خوانش 37 دقیقه

درباره‌ی مجلهٔ ناداستان

آراز بارسقیان

باید توی کتاب‌های کتابخانه‌ها

نوشته بشه، باید پانویس بشه

باید تیتر خبر روزنامه‌های

تایمز و لوموند بشه

باید توی تلویزیون وغ زده بشه

باید خبرِ خبرگزاری‌ها بشه

باید کارِ رئیس اف‌بی‌آی جی ادگار هوور

و فرانک کاستلو باشد که سخنگوی

سندیکای جنایتکاران است

آلن گینزبرگ ـ باید از دستگاه جوک باکس پخش شود

مقدمه: ناداستان

تا قبل از اینکه مجلهٔ «ناداستان» حضور فیزیکی پیدا کند اصطلاح من‌درآوردی ناداستان که به قول معروف Brianchild احتمالاً یک سری نخبه در نشر چشمه و نشر اطراف و مجلهٔ همشهری داستان است. اصطلاحی که کارمندهای فرهنگی سعی دارند جایش بیندازند و خیلی هم حالت دستوری دارد و معلوم است برای قبولاندش به خودشان خیلی تلاش کرده‌اند. آن‌ها انگار مجبور شده‌اند «روایت» یا متن مستند یا Non Fiction را «ناداستان» ترجمه کنند. آن‌ها مسیر و جریان مشخصی هم برای خودشان در نظر گرفتند. حتی بهشان اخطار هم شد.

در اواخر سال ۹۶ بود که با این واژه سعی کرد وارد جریان عمومی ادبیات شود. در نشریاتی مثل سازندگی و نشر چشمه و اطراف سعی شد به آن حالتی رسمی داده شود. نشر چشمه دست به تولید مجموعه‌ای تحت عنوان «ناداستان» زد و سعی کرد آن را پخش کند. اینکه مجموعه چقدر موفق بوده خود نیاز به یک بررسی دیگر دارد و جایش اینجا نیست. اما آنچه از ظواهر امر برمی‌آید این مجموعه به شکست خورده. تمام این روند گویی در نهایت ختم شد به مجله‌ای تحت عنوان «ناداستان».

این مجله با یک شعار منتشر شد: «از واقعیت نترسید.»

قرار گویی این بوده که جریان نوشتن Nonfiction و روایت به نوعی در انحصار در بیاید و نام این انحصار «ناداستان» است. ژانری تحت عنوان «ناداستان». جریانی که قرار است حمایت خوبی هم بگیرد. حمایت از طرف بدنهٔ کتاب‌خوان جامعه.

حال اینکه حمایت از مجله‌ای که دارد با بیشتر قیمت ممکن در دکه‌ها می‌فروشد چه صورتی می‌تواند داشتند را باید بررسی کنیم. ابتدا نگاهی به قیمت مجله می‌کنیم: این مجله بین چهل تا پنجاه هزارتومان فروخته می‌شود. یعنی تقسیم ۲۲۰ صفحه را بر ۵۰ هزارتومان می‌شود صفحه‌ای ۲۲۰ تومان. هزینهٔ ما ۲۲۰ تومان است بابت هر صفحه.

مجله را هم شکیل است. عکس‌های رنگی، کاغذ بالک و جلدِ سختِ قابل کلکسیون شدن. آن‌ها مجله‌ای نیستند مثل فیلم‌نگار که اگر بهترین مطالت را دربارهٔ فیلمنامه‌نویسی هم داشته باشد و فیلم‌نامه‌های چارلی کافمن و پل توماس اندرسن و فرانک داربانت را چاپ کند، باز کاغذش، کاغذ ارزان قیمت «دولتی» باشدد.

زیبایی چشم نواز خود ازعوامل عوام فریبانه‌ای است که می‌شود رویش مانور داد. کسی که ماهی پنجاه‌هزارتومان مجله می‌خرد و پای بی‌بی‌سی سفارش آقای مسعود بهنود را از لندن برای خواندن این مجله می‌گیرد، دیگر شکی ندارد که باید این مجله را در کتابخانه‌اش داشته باشد. این قضیه حتی پایش به سایت Goodreads هم می‌کشد. کسی حق ندارد در این سایت مجله را تحت عنوان «کتابی از خود» بگذارد ولی شما این مجلات را در آنجا هم می‌توانید ببیند. ساختار مجلات با کتاب فرق می‌کنند و در این سایت جایی برای ثبت مجله نیست. اما این کار را می‌کنند برای اینکه نیاز به این حمایت مجازی‌ای که در تصویر می‌بینید دارند.

نوشته‌ها را اگر نگاهی بکنید می‌بینید: «عالی بود». پنج ستاره و الخ. حرف‌هایی که در نهایت نمی‌شود ازشان تحلیلی درست از محتوای مجله بیرون کشید.

جالب اینجاست که فصلنامهٔ سان را هم به همین صورت و تحت عنوان Series در گودریدز طبقه‌بندی کرده‌اند (!) و این طوری هم آقای طلوعی و هم آقای آرش صادق‌بیگی (سردبیر سان) برای خودشان رزومه‌سازی کرده‌اند.

اینکه چقدر اخلاقی و حتی قانونی است که کسی مطالب دیگران را تحت عنوان کتاب ۱ و ۲ و ۳ و فلان به رزومهٔ خود اضافه کنند جای بررسی عمیق و پرسش دارد. فقط تا اینجا می‌شود گفت گرداندگان سایت گودریدز تا به حال به چنین چیزی برخورد نکرده‌اند وگرنه حتماً فکری به حال این عمل که رسماً جعل است می‌کردند.

چند آمار و ملاحظه

با این مقدمه به سراغ شمارهٔ سوم این دوماهنامه می‌رویم. مجله‌ای که ایدهٔ کلی جالبی را دنبال می‌کند: هر شماره دربارهٔ یک مفهوم است. چمد وقتی است مجلات با رنگ‌وبوی فرودگاهی سعی می‌کنند به «مفهوم» رو بیاورند ایدهٔ وارداتی است برای اینکه بتوانند بتوانند در میدان ادبیات تمایز ویژه‌تری کسب کنند.

فصلنامه سان هم که به قول خودشان «قُل» دیگر ناداستان است هم چنین رویه‌ای دارد. تا الان در مجموعه شش شماره از این دو قُل در آمده که چنین مفاهیمی را پوشش داده: «شب»، «تغییر»، «فراموشی»، «خانه»، «کار» و «سفر». مجلهٔ دیگری هم که به صورت فصلنامه منتشر می‌شد و از همین مِتُد استفاده می‌کرد «آنگاه» بود. البته حرفه هنرمند در سال‌های اخیر این روش را در زمینهٔ هنرهای تجسمی پیش گرفته بود؛ در واقع هر چند شماره یک بار و این اواخر هر شماره یک «ویژنامه» دربارهٔ موضوعی می‌رود. اما این مجلات هر شماره یک ویژه‌نامه هستند دربارهٔ بزرگ‌ترین مفاهیمی که می‌توانید بهش فکر کنید: کار، سفر و الخ… کار می‌کنند.

این شاید در نگاه اول دشوار به نظر بیاید ولی عملاً شبیه انشانویسی است دربارهٔ موضوعی کلی که از قبل معلوم است. یعنی انشا نوشتن و پیدا کردن مطالب براساس «کلیدواژه». عوض تولید کلید واژه از آنچه هست استفاده می‌کنند و این یعنی ساده کردن.

مفاهیمی که مسلماً درباره‌اش قبلاً صحبت شده و صحبت خواهد شد و حتی می‌شود گفت دیگر چیز خاص و بازمعنازا نیستند. معانی‌ای مشخص که در بهترین شرایط می‌شود تجربهٔ شخصی را به آن اضافه کرد. آن وقت مطلب می‌تواند سطحش مشخص شود.

برای نمونه به سراغ مطلبی می‌رویم که تحت عنوان «روایت‌های مستند» به قلم محمد طلوعی که سردبیر ناداستان هم هست می‌رویم. روایتی از کشور سوریه که دچار جنگ داخلی شده است. خواندن این روایت می‌تواند عیار سنجی خوبی باشد برای سنجش تفاوتِ یک مجلهٔ فرودگاهی با یک مجلهٔ فرهیخته. پیش فرض هم این است که مجله‌ای که دارد خودش را به گران‌ترین قیمت بازار به شما می‌فروشد نمی‌تواند یک مجلهٔ فرودگاهی باشد.

سایتی وجود دارد به نام News Deeply و بخشی دارد مختص اخبار سوریه. در این سایت دسته‌بندی‌ای وجود دارد. در این تصویر تمام این دسته‌بندی‌ها را می‌بینید.

در این تقسیم عنوان به نام «Nadastan» هیچ جایی ندارد. شاید نوشتهٔ مورد نظر خودمان را بتوانیم در یکی از این عنوان‌ها راه بدهیم. یا اینکه باید زیرمجموعه‌ای تازه با عنوان «ناداستان» درست کنیم تا ببینم این واژهٔ وطنی که قرار است تمایز آفرین باشد چه منظور و تعریفی دارد.

دو آمار مهم هم باید بدانید. از تاریخ ۱۵ مارس ۲۰۱۱ تا ۱۵ مارس ۲۰۱۹ حدود ۵۷۰ هزار نفر (یعنی نزدیک نیم میلیون نفر) در سوریه از بین رفته‌اند. این تعداد کشته شدگان است. این سوای آمار زخمی شدگان و فلج شدگان و مهاجران و بیماران اعصاب و روان است. بر طبق این آمار یعنی هر روز این جنگ ۱۹۰ نفر کشته داشته. ساعتی ۷ نفر. این فقط آمار رسمی است.

بین سال‌های ۲۰۱۱ تا ۲۰۱۵ حدود ۲۷۸ روزنامه‌نگار که برای تهیه خبر به سوریه رفته بودند کشته می‌شوند. برای نمونه سراغ ماری کالوین/ Marie Colvin می‌رویم. حتماً عکس او را با آن چشم‌بند معروفش دیده‌اید. یکی از گزارش‌های او که در سال ۱۹۸۷ در Sunday Times منتشر شد و دربارهٔ جنگ ایران و عراق بود را به عنوان صورت مثالی در نظر می‌گیریم. خانم کالوین در زمان نوشتن این ستون که ۳۱ سال داشته‌اند. از طرفی سردبیر ناداستان، حدود ۴۰ سال دارد و مطلبی که از او خوانده می‌شود، در همین سال‌های اخیر نوشته شده و قواعد تولید محتوا برای مجله‌ای گران‌قیمت و در ظاهر درجه یک را حتماً باید داشته باشد و نمی‌بایست عین مطلب‌نویس‌های مجلات فرودگاهی باشد.

مقایسه

در معرفی رسمی مجله دربارهٔ این مطلب آمده: «…قانون احتمالات می‌گوید اینجا که می‌روی سفر نیست، آرامشی در آن نیست، سرخوشی‌ای نخواهد بود که با خودت ببریش اما برای سفر رو مقصد بهانه است. محمد طلوعی در سال‌های جنگ سوریه به آن کشور سفر کرده و این سفرنامهٔ آن روزها است.»

سفر به کشوری جنگ داخلی در آن رخ داده یعنی سفر به عمق فاجعه، نه اینکه جایی که دنبال سرخوشی بخواهیم باشیم. جملهٔ دوم مهم‌تر است چون طوری نوشته شده که فکر کنیم سردبیر شجاعت و دلیری زیادی داشته و حتی مدت زیادی پایش به مناطق جنگی و خط مقدم باز شده. اگر یکی دوتا از مستندهایی که از طرف خبرنگاران شبکه‌هایی مثل بی‌بی‌سی یا سی‌ان‌ان ببیند، متوجه می‌شوید که ستادهای نظامیان مستقر در مناطق برای خبرنگاران تعیین تکلیف می‌کنند و معمولاً آن‌ها آزادی زیادی ندارد.

شروع مطلب چنین است: «دو سال است در سوریه جنگ است، به ایرانی‌ها ویزای سوریه نمی‌دهند، تقریباً هیچ خارجی‌ای حتی دیپلمات‌های کشورهای دوست در سوریه نمانده‌اند […] به خاطر همین هیچ پرواز مستقیمی به سوریه وجود ندارد، مجبورم اول بروم بیروت و از آنجا زمینی تا دمشق.»

خبرنگار وقتی قرار است به منطقهٔ جنگی برود، باید قبل از هر چیزی مشخص کند علت رفتن و حتی سازمانی که از طرف آن به آن‌جا مأموریت گرفته کجاست. اینکه یک روز، دو روز، نهایت سه روز، برویم جایی و برگردیم نمی‌تواند به ما چنین لحنی برای صحبت بدهد ولی اگر اصرار به حفظ لحن کنیم می‌بایست توضیحات بیشتری بدهیم که چنین نمی‌کنیم. باید صداقت را با مخاطب از دست ندهیم چون مشخص نکرده‌ایم چطور شده در حالی که ویزایی به ما نمی‌دهند به سوریه برویم.

دو پاراگراف بعدی دربارهٔ «وقت تلف کردن» در بیروت است، آن هم در حالی که جایی دیگر کودکان و زنان و مردان دارند یک به یک کشته می‌شوند. کمی هم به بهانهٔ بودن در بیروت دست به گزارش دادن از کافه‌ها و دانشجوهای بیروت می‌زند. به این جمله دقت کنید: «باران می‌گیرد، اول آرام و نرم نرم و بعد رگباری، انگار که در رشت باشم.» اینجا روی «در رشت» بودن تاکید می‌کنیم. قبول که «در سفر» باید همیشه کمی «سرخوشی» و «هپروت» هم داشته باشیم ولی وقتی به نام روایت مستند، داریم از کشوری جنگ زده می‌نویسیم چطوری می‌توانیم یاد رشت (!) بیفتیم؟ این‌ها بیشتر مشخص می‌کند که با مجله‌ای مواجه هستیم که مفاهیم فراتر از اسم نمی‌روند و سعی می‌کنند محتوای خودشان را به پایین‌ترین سطح ممکن بیاورند.

مثلاً اینکه دختری می‌خواهد برود کنار ساحل و حتی لبخندی هم به راوی ما تحویل می‌دهد ربطش به کجای جنگ و وضعیت انسانی در شرایط سخت است؟ بعد از این لبخند راوی یادش می‌افتد: «بیروت بهشت جاسوس‌ها است.» دادن اطلاعات پیش پا افتاده که خودش نیاز به Fact Check دارد یعنی همین و احتمالاً یکی از قواعد «ناداستان» است: یعنی رفتن به هپروتِ معنا. راوی همچنان وقتی در بیروت است سعی می‌کند وقت بگذراند. آنجا می‌گوید که ماشینی ضدگلوله از طرف سفارت ایران قرار است دوستانش را تا دمشق ببرد و او هم می‌تواند با آن‌ها برود، طوری هم این را می‌نویسند که ما باور کنیم این حرکت راوی، یعنی رفتن به دمشق در اوج جنگ، خودجوش بوده.

ظاهراً سوریه دارد روزهای آرامشِ پیش از طوفان را می‌گذارند. این‌ها اطلاعات کلی‌ای است که در آن هیچ واقعیتی از وضعیت سوریه در آن نیست. یادتان نرود شعار این این است: از واقعیت نترسید. و ما یک سری اطلاعات دریافت می‌کنیم که در هر جای دیگر هم می‌توانستیم به دست بیاوریم ولی بابتش پنجاه‌هزار تومان پول داده‌ایم. خیلی هم جالب است که راوی عوض رفتن به جاهایی که خطرناکِ واقعی باشد، به هتل‌های سه یا چهار ستاره می‌رود. انگاری توریستی باشد که به اروپا رفته.

تا همینجا که دیدید قرار بود روایتی مستند ببینم از مطلب ۵۸۰۰ کلمه‌ای سردبیر، حدود ۱۴۰۰ کلمه را پیش رفتیم و نه تنها خواستگاه حرکتی راوی را نفهمیدیم، جز یک سری اطلاعات سادهٔ توریستی و هپروت راوی (که شاید باید به تخیل راوی ترجمه‌اش کنیم) چیزی ندیدیم. قبل از ادامه می‌خواهم ۱۰۰ کلمهٔ اولِ گزارش ۷۰۰ کلمه‌ای خانم کالوین را با هم بخوانیم.

گزارشی از بصره به تاریخ ۲۵ ژانویه ۱۹۸۷

در بصره می‌گویند روز متعلق به عراق است و شب متعلق به ایران. دومین شهر بزرگ عراق تحت محاصره است و خمپاره‌های ایرانیان برای هفدهمین روز به صورت موفقیت آمیز به تن خانه‌های بصره فرو می‌رود.

دو موشک به مناطق غیرنظامی برخورد کرد. صدای طولانی رگبار و نبردِ نزدیک، به صورت متناوب بر فراز آبراه اروندرود شنیده می‌شود. آبراهی که از راه کنار رودخانهٔ بصره می‌گذرد و به خلیج می‌ریزد.

در طول روز خمپاره‌های ایرانیان ساعتی یک بار شلیک می‌شود ولی شب‌هنگام جدی‌تر شلیک می‌شوند چون احتمالاً ایرانیان از شب به عنوان پوششی برای جابه‌جایی نیروهایشان استفاده می‌کنند.

In Basra, they say the day belongs to Iraq; the night to Iran. Iraq’s second city is under siege, and Iranian shells slammed into houses for the seventeenth successive day yesterday.

Two missiles hit residential areas on Friday. Long bursts of automatic fire and the sound of close fighting intermittently carry across the Shatt al-Arab waterway that flows past Basra’s corniche to the Gulf.

During the day the Iranian shells fall only about once an hour. But at nightfall the shelling begins in earnest, perhaps because the Iranians are using it to cover troop movements.

قاعدتاً می‌بایست سطح یک ستون ۷۰۰ کلمه‌ای که گزارشی بیش نیست سطح نگارشش پایین‌تر از یک «روایت مستند» باشد، آن هم در مجله‌ای گران‌قیمت و نه یک روزنامه. می‌بینید اما این گزارش ساده عوض اینکه گلوله‌های شلیک شده در آن نویسنده‌اش را یاد شهرش «نیویورک» بیندازد یا بخواهد چشمش به دنبال نگاه دختران جوانی باشد که به کنار ساحل می‌روند، در همان صد کلمه فضا را برای شما کاملاً می‌سازد. این تازه نوشتهٔ انسانی ۳۱ ساله است. انسانی که هنوز چند سال با فداکردن و گذشتن از تَن خودش در برابر فجایع جنگ‌هایی که در نقاط مختلف دنیا دیده فاصله دارد.

این را بخوانید: «در راه راننده توضیح داد که تک تیراندازها همیشه به نفر کناری راننده شلیک می‌کنند.» اینکه چرا هیچ حسی در شما ایجاد نمی‌کند، رسماً به قدرت ناداستان‌نویسی برمی‌گردد. او در ادامه آورده «فکر می‌کردیم راننده می‌خواهد ما را بترساند یا دارد به کارش در این شرایط حساس اعتبار می‌دهد.» معلوم نیست چرا راوی این سفر جدی را با یک سفر کودکانه اشتباه گرفته اما جالب‌تر مسخره کردن دوست خود راوی است.

او دوستش را به خاطر اینکه «عشق جاسوس‌بازی است و پارانویا دارد» مسخره می‌کند. انگار برایش هیچ اهمیتی ندارد وارد چه منطقه‌ای شده است. تازه آنجا هم دست از خوشمزگی برنمی‌دارد و سعی می‌کند باحال بودن خودش را حفظ کند. با هم می‌خوانیم:

«از رفتارش تعجبی نکردم، این دوست من همیشه در حال احتیاط بود. در همین ایران هم همیشه همین جور بود، ترکیبی از آدمی بود که عشق جاسوس بازی است و پارانویا دارد، اگر از سال‌های دور دانشگاه نمی‌شناختمش فکر می‌کردم حتماً کاره‌ای است اما به شوخی گفتم: “الان قیمت مون چنده؟” دوستم خندید گفت: “تو دو زار، من شاید یه میلیاردی بیرزم.”» بعد از این مزه ریختن دوستش به این نتیجه می‌رسد که «دو زار» ارزش داشتن باعث می‌شود ناداستان‌نویس و خودش را کسی کارشان نداشته باشد. انگار نه انگار که آدم‌هایی که در مقابل بمب‌های کور کشته می‌شوند، ارزششان را ریال و دلار تعیین نمی‌کند. بعد ناداستان‌نویس برای اینکه نشان دهد ذهن سینمایی هم دارد و این ذهنیت هم احتمالاً باید قاطی قواعد ناداستان شود، سکوتی در صحنه می‌اندازد و می‌گوید سکوتی است «آنقدر طولانی و کش‌دار که انگار همه چیز در فیلمی اتفاق می‌افتاد و کارگردان ما را در تعلیق گذاشته بود تا ضربه‌ای کاری بزند.»

ذهنیت ناداستانی وضعیت را چنین بازنمایی می‌کند. بعد از آن به شرح ترسش از وضعیت جاده می‌پردازد و فکر می‌کند راننده خیلی خوشحال است از دیدن ترس این دو نفر. در کل ۸۰۰ کلمه به شرح سفر بی‌خاصیت جاده‌ای می‌گذرد که عملاً چیزی از آن نمی‌فهمیم جز عمقِ پوکِ خود این دو شخصیت. بعد از رسیدن به دمشق ناداستان‌نویس شروع می‌کند به شرحی ویکی‌پدیایی از وضعیت سوریه که از جنگ جهانی اول شروع می‌کند و در آخرین سطرهای ۳۸۰ کلمه‌ای که درباب «تاریخ» سوریه نوشته خودش را محور می‌گذارد: «وقتی انقلاب‌های عربی شروع شد به هر جایی می‌شد فکر کرد الا سوریه که درگیر انقلاب و جنگ شود و حالا من درست وسط این جنگ بودم، حداقل در مرز این جنگ بودم.»

این لحن درست است که لحن گزارش‌نویس‌هایی حرفه‌ای غربی است ولی اصلاً در دهان ناداستان‌نویسی که خودش را در رشت احساس می‌کند نمی‌تواند باشد. وقتی او به دمشق می‌رسد همه چیز عادی است. «لختی معمول خاورمیانه» در پایتخت کشوری جریان دارد که کلاً نیم میلیون نفر در آنجا کشته شده‌اند. قبل از هر چیزی هم به دفتر نمایندگی تلویزیون جمهوری اسلامی ایران در دمشق می‌روند. خب این تقریباً مشخص می‌کند که از کجا مأموریت گرفته‌اند، هر چند کاملاً چیزی را روشن نمی‌کند.

بعد از آن ناداستان‌نویس می‌گوید: «صدای شلیک‌های دور توپخانه می‌آمد.» در تمام این روایتِ مستند ناداستان‌نویس ما از هر گونه خشونتی دور است. همه چیز «دور» است. پس معلوم نیست برای چی رفته به این سفر؟ برای آمار توریسیم؟ دوستش اما بیشتر از خودش ترسیده. آرام نیست. سعی هم کرده برای همین امشب که رسیده‌اند بلیت برگشت بگیرد. خب برای چی آمده‌ای کلاً؟ او جالب است که خودش را برای رسیدن به دمشق مدیون دوستش امیر می‌داند. یعنی این همه مسیر خطرناک را فقط با بلیت کسی رفته که از ترسش نیامده شب می‌خواهد برگردد.

حالا که نیمی از این ناداستان را مرور کردیم بد نیست ۲۵۰ کلمهٔ دیگر از بقیهٔ گزارش خانم کالوین را بخوانیم:

خیابان‌ها همچنان خالی بودند و فقط ماشین‌های نظامی و کامیون‌ها جرات حرکت داشتند. خمپاره‌ها به نظر می‌رسد که تصادفی در شهر شلیک می‌شوند، به خانه‌ها و مغازه‌ها و محل‌های کسب‌وکار می‌خورند. مردم باور داشتند که ایرانی‌ها نمی‌توانند بصره را بگیرند ولی حداقل می‌توانند آنجا را غیرقابل سکونت کنند.

علارغم اینکه هزاران نفر از آنجا رفته بودند ولی هنوز خیلی‌ها در خانه‌هایشان، پشت سنگرهای شنی پنهان شده بودند، سنگرهایی که پنجره‌ها را پوشانده بود و فقط ترک‌هایی را گذاشته بود که نور روز و هوا از طریقش وارد شود. بصره شبیه پادگان غول‌پیکر نظامی‌ای شده بود که هنوز تخیلهٔ کامل نبود.

قطاری که با آن از بغداد به بصره آمدم شامل ۲۰ واگن پر از سربازی بود که به خط مقدم می‌رفت. چند زن هم سوار قطار بودند که لباس سیاه عزا به تن داشتند.

سوار اتوبوسی شدم که ساعت هشت‌ونیم صبح به میدان سعد واقع در مرکز بصره می‌رفت. تیراندازی ساعت هشت‌وچهل‌وپنج دقیقه شروع شد. چند عابر پیاده‌ای که در خیابان بودند به دنبال جان‌پناه گشتند.

مردی ایستاد و بهم توصیهٔ مهمی کرد: «وقتی دارند شلیک می‌کنند اصلاً صحیح نیست برای خودت در بصره راه بروی. اینجا پناهی نداری.»

محلهٔ اشرار تحت سنگین‌ترین حملات واقع شده بود. هتلی آن نزدیک بود که شیشه‌هایش خرد شده بود و پرهٔ پنکه‌ای از شیشه‌اش بیرون زده بود. شاخه‌های درخت‌ها و پاره آجرها خیابان پوشانده بودند. در جاده‌ای که به میدان می‌رسید حفرهٔ بزرگی بود که جسد اسبی کنارش افتاده بود.

در مقابل هتل شرایتون در خیابان کورنیچی ماشین‌های سوخته در خیابان پخش و پلا بودند. تمام پنجره‌های ساختمان ترکیده بود و استخر شنایِ خالی هتل، پر از پوکه راکت‌هایی بود که بعد از ترکیدن کافه‌تریا باقی مانده بود.

Basra, they will at least make it uninhabitable.

Although thousands have fled, many remain cowering in homes behind sandbags, piled high to window tops, leaving only cracks to let in daylight and air. Basra has taken on the semblance of a giant military camp, but it has not emptied.

The train I arrived in from Baghdad consisted of 20 coaches filled with soldiers heading to the front. The few women aboard wore the black of mourning.

I took a bus which arrived at 8.30am at Saad Square in the heart of Basra. The shelling began at 8.45am. The few pedestrians on the street started hurrying for cover.

One man stopped and gave me sound advice. “It’s not a good idea to walk around Basra when they are shelling,’ he said. “You’re very exposed here.

The Ashrar neighbourhood is one of the heaviest hit in the city. A nearby hotel had its windows blown out and an air conditioner hung from one screw in a window. Branches from trees and masonry littered the streets. On a road leading into the square there was a large crater with a dead horse lying next to it.

In front of the Sheraton Hotel on the Corniche burned-out cars are scattered along the street. All the windows in the building have been shattered and the empty swimming pool is filled with shrapnel from a shell that blew apart a taverna.

ناداستان‌نویس در دمشق چیزی توجهش را جلب می‌کند: سرعت آدم‌ها. بماند که تکلیف کرختی خاورمیانه‌ای چه می‌شود اما همینکه ناداستان‌نویس فهم این را ندارد که متوجهٔ پدیدهٔ مرگ در شهر شود، تعجب‌آور است.

«دمشق برای من تا قبل از این سفر سوغاتی‌های بچگی بود؛ اسباب بازی پسربچه‌ای مدرسه‌ای که در مخزنش که کوله پشتی‌اش بود آب می‌ریختیم و بعد شلوارش را پایین می‌کشیدیم و می‌شاشید.» در همان چند ساعتی که ناداستان‌نویس در شهر است مردم آن کشور دارند به بدترین شکل ممکن می‌میرند ولی سوغات او «شاش» کودکی بوده در ذهنش. بالاخره ناداستان باید خواننده‌ای که پول گرانی می‌دهد بابت این صفحات را سرگرم هم بکند.

می‌خوانیم که: «شب‌ها که از فیلم برداری برمی‌گشتیم، چند پسر را می‌دیدم که در حیاط خانه که کوچه باغی بود بی صاحب فوتبال بازی می‌کنند و شب‌ها دائم نگران بودم نکند همین آدم‌های از فقر به تنگ آمده تفنگ بردارند و به ما شلیک کنند یا خودشان را آن پایین منفجر کنند.»

در اینجا نشان می‌دهد که گویا پیش‌فرض اولیهٔ ما مبنی بر یکی دو سه روز آنجا بودنش غلط است و او «شب‌ها» آن‌جا بوده ولی در آخر دمشق را به «تخم‌مرغ» شکسته‌ای تعبیر می‌کند که افتاده و دیگر درست نمی‌شود. یک تعبیر عمیقاً ناداستانی از منطقه‌ای جنگی. بعد از ۳۵۰۰ کلمه خواندن نتیجه می‌شود: تخم‌مرغی شکسته!

حالا انتظار داریم که بیشتر به عمق این تخم‌مرغ پاشیده برویم ولی یک مرتبه سر از «پگاه مدائنی» در می‌آوریم. انگار خوش‌خیالی و هپروت قرار است ادامه پیدا کند. آن‌ها در حین گرفتن گزارش، یعنی مصاحبه ـ مصاحبه‌هایی که معلوم نیست اصلاً ماهیتشان چیست، جریانشان چیست، برای چی و کی گرفته می‌شود؟ ـ دوستش از ماجراهای «پگاه» می‌گوید. از وسط کُشت و کُشتار می‌پریم به خیابان جردنِ تهران! یعنی از خشونتی که ندیدیم برمی‌گردیم به دور دور در جردن. از رشت تا جردن در ثانیه‌ای طی می‌شود. پگاه پاترول دودر مشکی دارد و محمود (دوست ناداستان‌نویس) بیشتر شبیه آدم‌های مازوخیستی مشغول چشم‌چرانی کردن پگاه است. حساب کنید وسط این تعریف‌ها شما نمی‌ببیند آدم‌ها دارند در جنگ کشته می‌شود و خانه‌هایشان را تخلیه می‌کنند ولی همچنان چشم‌چرانی کردن پگاه خانم را می‌بینید و احتمالاً قسمت جذاب ماجرا باشد.

بعد از اینکه متوجه می‌شویم پگاه این چشم‌چران یعنی محمود را تحقیر می‌کرده، می‌بینیم که او هنوز عاشق پگاه است. کجا؟ وسط موقعیت پیچیدهٔ مردم سوریه. آنقدر عاشقش است که گریه می‌کند و گویا ناداستان حالا بعد از ۴۰۰۰ کلمه که دارد به یک سوم پایانی خودش نزدیک می‌شود، نقطهٔ اوج عاطفی خودش هم را پیدا کرده.

با هم می‌خوانیم که: «دیروز بمبی خیلی قوی در ساختمان تلویزیون ترکید که تا کیلومترها صدایش رفت. از روی نقشهٔ گوگل من دو و نیم کیلومتر با محل انفجار فاصله داشتم اما صدای انفجار هنوز توی سرم است.»

میزان زدن با نقشهٔ گوگل وسط جنگ خودش یک چیز است، اما مقیاس زدن ثانویه جالب‌تر است: «من سال‌های جنگ ایران و عراق یادم است اما بعد از انفجار دیروز فهمیدم واقعاً چیزی از جنگ نمی‌دانم. تنها باری که هواپیماهای عراقی به رشت رسیده بودند بمبی در محله‌ای حاشیه‌ای انداخته بودند و گودالی که محل اصابت بمب بود تا سال‌ها بعد که پرش کردند جزو جاذبه‌های توریستی رشت بود.»

ناداستان‌نویس نشان می‌دهد که حتی جنگ را تجربه نمی‌کند چون تمام طول هشت سال جنگ را در جای امن بوده: شمال کشور. این خود به خود ایرادی ندارد ولی آیا همین حاشیهٔ امن باعث نمی‌شود وقتی در منطقه‌ای جنگی، که تازه خط مقدم هم نیست می‌رویم با چنین رفتاری مواجه شویم: رفتاری که مدام گریزان از واقعیت است؟ حال آنکه شعاری که کل مجله را داریم باهاش به مردم می‌فروشیم نترسیدن از واقعیت است.

او اعتراف می‌کند که «جنگ همیشه برایش چیزی توریستی» بوده. نیاز نیست حتماً این اعتراف در متن حضور داشته باشد تا نشان دهد که در عمل هم چنین است. ولی نتیجه‌اش غم‌انگیزتر است؛ چون تحمل این اعتراف را ندارد و خودش را شجاع می‌داند: «کسی که جنگ را واقعاً فهمیده باشد همچین کاری نمی‌کند، خودش را وسط ورطهٔ هلاک نمی‌اندازد.»

ناداستان‌نویس منهای اینکه خون تمام خبرنگاران شهید شده در تمام جنگ‌های عالم را زیر سؤال می‌برد، دروغ دومی می‌گوید: «ورطهٔ هلاک!» دمشق را ورطهٔ هلاک شدن می‌داند، آن وقت نظرش دربارهٔ خط مقدم چیست؟ با هم ۱۵۰ کلمهٔ دیگر از گزارش خانم کالوین را می‌خوانیم.

مدتی که آنجا بودم خمپارهٔ دیگری به هتل برخورد کرد اما عمل نکرد. ساختمان لرزید. یک ساعت بعد خمپاره‌ای به خیابان آلِ‌وطن اصابت کرد، خیابان اصلی مرکز شهر که پر از مغازه و کلوب‌های شبانه‌ای بود تا همین سه هفتهٔ پیش برپا بودند.

در زیرزمین خانهٔ بازرگانی پناه گرفتم، او شانزده ساعت پشت میز کارش خوابید. دیدگاه ناامید کننده‌ای از فرصتی که برای شهر باقی مانده بود بهم ارائه کرد: «فکر می‌کنم آلمان‌ها همین حس را در روزهای آخر جنگ جهانی دوم داشتند. مردم فقط منتظرند. این طوری نیست که فکر کنند ایرانی‌ها بصره را می‌گیرند ولی شاید کاری کنند که زندگی برای ما اینجا غیرممکن شود.»

بخش غربی شهر از بمباران‌های سنگین در امان بود و مغازه‌هایی داشت که هنوز باز باشند و مردمی که در خیابان. حتی شب‌ها هم سربازها بیرون رستوران‌های خیابانی می‌ایستاندند و کباب می‌خوردند.

While I was there, another shell slammed into the hotel, but did not explode. The building shuddered. An hour later a shell landed nearby on Al-Watani Street, the main street through the city centre which is lined with stores and night clubs which were thriving only three weeks ago

I took refuge in a basement with a businessman who had been sleeping behind his desk for 16 hours. He gave a depressing view of the city’s chances. ‘I think this is how Germany must have felt in the last days of the Second World War,” he said. “People are just waiting. It’s not that they think the Iranians will take Basra, but maybe they will make it impossible for us to live here.

The western part of the city has escaped heavy shelling, and there shops are still open and people are on the streets. Even at night soldiers stand outside at corner restaurants eating kebabs.

ناداستان‌نویس شب‌ها در جای امن می‌خوابد. بعد به شهر خیابان امنی می‌پردازد که در آن سکنی دارد: «تازه اینجا خیابان مزه است که معروف است به خیابان دیپلماتیک و اکثر سفارتخانه‌های خارجی اینجا است. خیابان مزه پر از پست‌های بازرسی است که جلوی ماشین‌ها را می‌گیرند و می‌گردند.» و بعد می‌گوید که «کارت خبرنگاری بین‌المللی» هم دارد و احتمالاً این را جزو تمایزاتش می‌داند در حالی که تمام خبرنگارهایی که وارد مناطق این چنینی می‌شود می‌بایست چنین کارتی داشته باشند. فکرش را بکنید اگر تمام خبرنگارهای ناداستان‌نویس چنین بودند چه می‌شد؟

به یک کافه می‌رود و تنها جایی است که نمی‌ترسد او را بدزدند. برای مخفی ماندن هویت خودش موقع اسکایپ با دوست و آشنا از ایران، «انگلیسی» حرف می‌زند. حال معلوم نیست چه نیازی است به کافه بروی برای اسکایپ وقتی در هتل یا اقامتگاه مخصوص، وسایل مخصوص خبررسانی است. شاید همچنان کافه یکی از جاذبه‌های توریستی است و البته که انگلیسی حرف زدن خودش یک تمایز ویژه است در آن بگیر و ببند.

«کافه هرشب پر از دختر پسرهای جوان می‌شود که با بی.ام.دبلیو و پورشه و مازراتی به کافه می‌آیند. کافه گری در محله‌ای اعیانی است و بایستی همچین آدم‌هایی بیایند اما جز همین طبقهٔ اجتماعی در هیچ چیز دیگری شبیه نیستند.»

یک لحظه سوریه‌ای که در آن ساعتی ۷ نفر کشته می‌شوند تبدیل به محیطی لاکجری می‌شود. می‌شود خیابان اندرزگوی تهران. می‌شود جردنِ قدیم. می‌شود رشت رؤیایی. و البته خیال‌بافی‌های ناداستانی تعبیر ساعت دوازده شب به بعد آن کافه که گری یا Grey یا همان خاکستری است را به داستان سیندرلا می‌کشاند: «همیشه فکر می‌کنم کافه گری بعد از ساعت دوازده تغییر می‌کند، ماشین‌های بیرون پارک شده به کدو بدل می‌شوند و این دخترها با لنگه کفش‌های جامانده به خانه می‌روند، درست مثل یک صحنهٔ انفجار.»

۱۲۰۰ کلمهٔ آخر کمی از «ماهیت» کار خودش در آنجا می‌گوید؛ او قرار است با یک زندانی سیاسی سابق مصاحبه کند. یک عضو سابق حزب کمونیست. هفتاد و یک ساله. حال بماند که آخرش همیشه باید پای یک حزب کمونیست و توده در کار باشد ولی این مرد در یک پاراگراف طولانی توصیف می‌شود بدون اینکه هیچ‌چیز مهمی از کارهایش بدانیم. فقط یک مزه‌ای ناداستان‌نویس می‌آید و زندانی سابق می‌گوید: «بامزه نیست که همهٔ چپ‌ها از یک جایی می‌رند آمریکا!»

جواب هم جالب است: «شاید چون آدم از هر چیزی متنفره کمی هم دوستش داره. خیلی وقت‌ها آدم‌ها احساساتشون رو درست تشخیص نمی‌دند.»

اینجاست که زندانی سابق از خطر داعش می‌گوید و تاکید می‌کند: «در این شرایط اگر مجبور باشم انتخاب کنم طرفدار اسد می‌شوم.» ناداستان‌نویس این پیشگویی‌ها را به پیشگویی‌های کاساندرا تشبیه می‌کند. Cassandra زنی از تروی بوده که پیشگو بوده و در دربار آگاممنون کشته می‌شود. سندرم کاساندرا یعنی پیشگویی کردن صحیح در حالی که کسی به آن باور ندارد. حال یک نفر که عمری در سیاست بوده چطوری می‌تواند پیشگویی ویژه‌ای کند وقتی مهره‌ها را می‌شناسد؟

این زندانی سیاسی یک مهرهٔ سوخته است و هیچ چیز ناب و تازه‌ای نیست که ناداستان‌نویس کشفش کرده باشد. قبلاً هم در تلویزیون آمده و اعتراف کرده. بعد حتی یک سؤال «الکی» از او می‌کند. گویی مصاحبه زورکی است. این الکی بودن سؤال چیزی است که ناداستان‌نویس به آن اعتراف می‌کند: «می‌دانم سوالم خیلی الکی است، رویم نمی‌شود بپرسم این چیزها که می‌گویی این تملق‌ها که از اسد می‌کنی عوضش چه می‌خواهی؟»

روزنامه‌نگاری را در نظر بگیرد که رویش نشود سوالش را بپرسد. آیا تا به حال گفتگوهای اَندرو نیل/ Andrew Neil را در بی‌بی‌سی دیده‌اید؟

به چهارصد کلمهٔ آخر ناداستان نزدیک رسیده‌ام. به بخش جمع‌بندی. ناداستان‌نویس شروع می‌کند به دادن اطلاعات سطحی. یک سری اطلاعاتی که از پشت کامپیوتر و بعد از نیم ساعت گشتن هم می‌شود بهشان رسید. اینکه مثلاً «رشد صادرات ترکیه به سوریه باعث بیکار شدن بسیاری در حاشیه شهرهای بزرگ شده» یا «پدر اسد شورشی شبیه این را در سال ۱۹۸۵ با تلفات نزدیک به شصت هزار نفر در شهر حما سرکوب کرده.» اطلاعاتی رسماً سوخته که بازتولید و خرید آن را به میزان پنجاه هزار تومان هنوز نامشخص است. و بعد ناداستان‌نویس با این منطق نوشته را به پایان می‌برد که چیزی از دمشق یادش نمانده. علارغم فوتبال بازی کردن و نماز خواند و سه فنجان قهوهٔ عربی شیرین نوشیدن. یادمان نرود این‌ها همه اموری توریستی است که می‌توانست به اشکال دیگر، در مواقع دیگری هم انجام شود.

«من نمی‌توانم دمشق را یاد بیاورم نه به خاطر اینکه ترسیده بودم یا سریع در خیابان‌ها می‌دویدم مبادا دچار تیر غیب شوم، چیزی به یاد نسپردم چون خیال می‌کردم اینجا آن دمشقی نیست که باید به خاطرش بسپرم، فکر می‌کردم به این شهر برمی‌گردم و نمی‌خواستم این صحنه‌ها از ویرانی را به خاطر داشته باشم. دمشق برای من شهر دیگری بود، شهری که وقتی دیگر باید می‌دیدمش.»

حالا با هم آخرین بخش از گزارش خانم کالوین را می‌خوانیم:

ولی همه جا قصه‌هایی از این تراژدی وجود دارد. سربازی داشت تعریف می‌کرد سه نفر از دوستانش برای تلفن زدن به خانه رفتند، چون دیده بودند بمباران در چهارشنبه آرام گرفته. ولی هر سه نفر آنها توسط خمپاره کشته شدند. او با گریه این را تعریف می‌کرد.

بیمارستان‌ها جا ندارند. اعضای ارتش مردمی، یعنی نیروی چریکی که مسئول لجستیک ارتش بودند، روزانه از مردم خواستار اهدای خون می‌شوند و بیمارها را از بیمارستان بیرون می‌برند تا برای سربازها جا باز شود.

هفتهٔ پیش دکترها که از هجوم سربازهای زخمی خسته شده بودند، از رستهٔ مهندسان خواستند تا به قطع عضو شده‌های بیمارستان کمک کنند.

حدود ساعت نه شبی که من رسیدم، آتش‌بار سنگین‌تر شد. عراقی‌ها منورهای صورتی بزرگ به آسمان می‌فرستاند و این طوری اروند را تا ده دقیقه روشن نگاه می‌داشتند. شب هنگام بود و شب‌ها بصره متعلق به ایران.

But everywhere there are tales of tragedy. One soldier was crying as he ‌described how three friends had gone out to telephone home when the ‌bombardment appeared to ease on Wednesday. All three were killed by a shell.‌

The hospitals are overwhelmed. Members of the Popular Army, the militia that handles ‌logistics for the regular army, make daily rounds asking for blood donations and the ‌sick are being moved out of hospitals to make room for soldiers.‌

Last week, with doctors exhausted by the influx of wounded soldiers, engineers were ‌called to the hospital to help with amputations.‌

At about 9 on the evening of my arrival the incoming fire became more frequent. ‌The Iraqis sent up huge pink flares that hung suspended over the Shatt for 10 ‌minutes. It was night time, and night time in Basra belongs to Iran.‌

نتیجه‌گیری

چه می‌شود کرد وقتی روایتی درباره جنگ می‌نویسم و آن را در هیچ دسته‌بندی انسانی‌ای که در سایتی دیگر وجود دارد و تقریباً شامل تمام مسائل مربوط به جنگ می‌شود نمی‌توانیم قرار دهیم؟ بله این دسته‌ای است خاص که برای دارو دسته‌ی خودمان آن را ایجاد کرده‌ایم و حمایت‌های ظاهری فقط می‌تواند ما را چند مدت نگه دارد.

در واقع نمی‌شود با هیچ حمایتی، واقعیتی که قرار است از آن نترسیم را ندید بگیریم. نمی‌شود مجله‌ای زرد را با گران‌ترین قیمت فروخت و روند موفقیت و آمار بالای فروش را حفظ کرد. به سادگی وقتی جنس اصلی سهل و با قیمتی کمتر وجود داشته باشد، چاشنی آگاهی می‌تواند هر جنس فیکی را به گوشه‌ای بیندازد.

واژهٔ ناداستان که از طرف این کارمندهای فرهنگی دارد استفاده می‌شود، تبدیل به یک کلیدواژه شده، کلیدواژه‌ای که علیه خودش به خوبی عمل می‌کند. کلیدواژه‌ای که از روی ناآگاهی ایجاد شد و حالا هم یک تعریف زرد و فرودگاهی و دم دستی ازش وجود دارد که مدام در جامعه تکرار شود. واژه‌ای که می‌تواند هویتی مستقل از روایت و مستندنگاری و روایت‌های غیرداستانی بگیرد و در جایگاه سروته خودش واقع شود.

جایگاهی که حتماً استفاده و استعمالش شکلی شرم‌آور داشته باشد.

ناداستان واژه‌ای که از آن بشود برای فروش گران‌ترین مجلهٔ شبه‌فرهنگی کشور استفاده شود. واژه‌ای است که می‌تواند مفهوم نوشته‌های سطح پایین و درجه چند را به ذهن بیاورد و برای خواندن‌های سریع و فراموش شدنی استفاده شود.