همه می‌دانند…زمانِ خوانش 5 دقیقه

آراز بارسقیان

همه می‌دانند پوسته‌ی اجتماعی ایران از اواخر شهریور ۱۴۰۱ رشته‌رشته شد. آن‌هایی که هنوز از این خواب بیدار نشده‌اند خبر بد (شاید هم خوب) را باید با صدای بلند بشنود. این صدای بلند در سیستم عصبی جامعه منتشر است. در شبکه‌های خبری بیرون مرزی و شبکه‌های داخلی. چیزی که در بیست سال گذشته نقش بمب‌های صوتی را در شبکه‌های اجتماعی و خبری بازی می‌کرد، حالا شده گازهای اشک‌آور روزمره.

همه‌ می‌دانند این بار ضربه به نقطه‌ی «حساسی» از تَنِ اجتماع خورد. چنان ضربه‌ای برش فرود آمد که فعلاً «خوب شدنی» در کار نیست. هر چه هست «خون‌ریزی» است و دردی که مستقیم به شبکه‌ی اعصاب مغز منتقل شد و دستور التهاب در تمام تَن اعلام. هر نقطه از بدن که مستعد بیماری بوده فعال شده. انسدادهای رگ‌های خونی، دردهای مفاصل، غدد بدخیم… همه‌وهمه به کار افتاده تا پوسته‌ی پوسیده‌ی تَن اجتماع «فرو ریزد».

همه می‌دانند مدیرانی که یک عمر با حفظ و دریافت سمت‌های بیشتر روز را در سکوتی ظاهری به شب می‌رساندند تا مبادا «نانی» به غفلت بخورند، امروز منتظر هستند «تا این هم تمام شود». غافل که اگر «تمام هم شود» هرگز تمام نمی‌شود چون پوسته‌ی اجتماع ریخته و دیگر روایت‌ها و قصه‌های دیروز دردی درمان نمی‌کند. این قصه‌ها محافظ تروماهای اجتماع نیستند و مدیرانی که عمری کارشان انسداد صنعتی و فرهنگی برای حفظ میز بوده، نمی‌توانند فردای عاری از خلاقیت خود را مثل امروز و دیروز بگذرانند. آن‌ها باید پوست بیندازند.

همه‌ می‌دانند پوست انداختن مرحله‌ای «تکاملی» است. تکامل اجتماعی که بخش عمده‌ای از روانش دست «دیگران» است. خواسته‌ی این دیگران پوست اندازی نیست، خواسته‌ی آن‌ها بندبند کردن «تَن» است. با هر «ابزاری» که دستِ خدای سرمایه است. «تکنولوژی» ارتباط جهانی و تار عنکبوتِ «اقتصادِ سیاسی» اینجا شده ابزار دستِ خدای سرمایه؛ خدایی که سر مسئله‌‌ای دیگر عصبانی است. او یک به یک بلا نازل می‌کند تا «روندِ» تکامل «پوسته‌ی» [حالا دیگر] افتاده‌ی اجتماع، به «تسریعِ» انقلابِ «بَند‌بند افکن» تبدیل شود. جایگزین؟ ابتذالی «اَبزورد». چرا؟ چون انقلابش صوری است. جرقه‌‌ی خودانگیخته‌ی تکامل عینی را به آتش انقلابِ مجازی تقلیل داده است. و خب همه می‌دانند مدت‌هاست انقلاب دیگر «رخ نمی‌دهد».

همه می‌دانند جایگزین‌های سیاسی برای هدایت کشتی کشور سال‌ها پشت دروازه‌اند؛ فهرست طولانی است. اصلاً… اصلاً هر «آدمی» از کردستان تا آذربایجان، از سیستان تا خوزستان، از تهران تا لُس آنجلس که [فقط] حس کرده «حقش» پایمال شده. خوب یا بد، به هر دلیل بسیاری هستند که سال‌ها احساس رواداری نکرده‌اند. آن‌ها همه پشت دروازه‌‌اند و بی‌تعارف «سهم خودشان» را می‌خواهند و حاضر نیستند «سهم‌شان» مثل انقلاب قبلی  شود؛ پس این بار با هزار سفسطه بَندبَند کردن کشتی و ساخت قایق‌هایی کوچک اولویتِ پنهانِ اول و آخر است. این وسط مهم نیست دروازه‌بان چه می‌کند چرا که هر «خائنی» به اندک «دیناری» می‌تواند شبانه دروازه‌ی شهر را باز کند…

همه می‌دانند تغییر ناگزیر است. ولی آیا همه می‌دانند انتخابِ تغییر می‌تواند دست خودِ آدمی باشد؟ بین خدای سرمایه و خدای خود، یکی را می‌شود انتخاب کرد، بین «تکامل» و «انقلاب» یکی را می‌شود انتخاب کرد. تکامل ایستادن و تماشا می‌خواهد، انقلاب دویدن و آتش زدن. اولی اگر و اما ندارد، دومی پر از اگر و اماست. بماند که هر دو از یک نظر شبیه هم هستند: «درد» دارند. نتیجه؟ هر دو پر از تناقض. و این تغییری است در انتظار «توده». توده‌ی مجازی که ابزاری جز «آگاهی کاذب» برای دفاع از روانِ خود برابر «تکنولوژی نوین سلطه» بهش نداده‌اند. در نتیجه شکست می‌خورد: روان‌فرسوده می‌شود، تروما زده می‌شود و شبکه‌ی اعصابش با خشونت مجازیِ منفی از هم می‌پاشد. توده‌ی مجازی روی توده‌ی واقعی تاثیر می‌گذارد و زنجیره ادامه دارد مگر پذیرش درد و روی گشاده برای فرایندِ تکامل…

همه می‌دانند «ایستادن» سر یک موضع، ایرادش چیست: شما سر یک نقطه «محکم» می‌ایستید، زمینِ زیرپایتان است که حرکت می‌کند. پس نقطه‌ای که رویش ایستاده‌اید، نقطه‌ی دیروز نیست، نقطه‌ای است در یک «درجه‌ی دیگر از مدار» است. اینجاست که هیچ‌کدام از روایت‌های قدیمی جوابگو نیست. باید «انتظار چیز دیگری» داشت. آری متناقض است ولی: فرهنگ عمومی جامعه پوست انداخته؛ این فرایند را «بپذیریم» نه اینکه سعی کنیم عین یک بیماری «شکستش» دهیم. روی گشاده باشیم وگرنه از پا می‌افتیم. موضع‌ها و قصه‌های قدیمی دیگر نخ نما شده‌اند، بازتولیدشان ‌فایده ندارد، اگر موضع و قصه‌ی تازه‌ای ساخته نشود، «دیگران» روایتی می‌سازند که هیچ‌کس جز خودشان درش نقش و نفع ندارد. و این به ساخت هیچی کمک نمی‌کند، چه برسد به ساختِ «کشور» و «تمدن». این را همه می‌دانند…