روایت پوچِ تاریخ: یک جنایت و سه روایتِ ناتمام
فاطمه علیاکبریان
پیرنگ شکوفههای عناب
در شکوفههای عناب، تلاش شده است تمام خرده پیرنگها را به نحوی به مرگ میرزا جهانگیرخان ختم شود و تمام شخصیتهای اصلی رمان در آن روز شوم گرد هم آورده شوند تا شاهد مرگ روزنامهنگار جوان باشند؛ نفر اول، بوریس، جوان روسیست که خود را ناخواسته در جنبش ضد تزار میابد و تا به خود بیاید به طرز مضحک و با ترفندی آبکی پلیسی، به دست نیروهای امنیتی دستگیر شده تا سر از نیروهای قفقاز درآورد. نفر دوم، داوودخان است، او که عکاسی از ترور شاه شهید در دوران نوجوانی را در کارنامه خود دارد، مدتی با میرزا جهانگیرخان در روزنامه صوراسرافیل همکاری میکند ولی در نهایت برای حفظ جان، محل اختفای او را فاش میکند و به پیشنهاد قزاق روس شهادتنامهای علیه او امضا میکند تا او نیز به نحوی دستش به خون جهانگیرخان آلوده شود. و در نهایت فرد سوم، یاور طیفورخان است، پادویی که به کمک داداش بیگ (یکی از افراد فرعی داستان) به نیروهای قزاق میپیوندد، در به توپ مجلس نقش دارد و در آن روز شوم، شاهد مرگ پسرش و میرزا جهانگیرخان است.
تمام این افراد، به عمد یا صرفاً به دلیل شخصیتپردازی ناقص نویسنده، بیهدف و پوچ در مسیر اصلی داستان قرار میگیرند، از بوریس جوان گرفته که مورسووار در یک لحظه کنترل خود را از دست میدهد و با کشتن یک سرباز چچنی به ایران منتقل میشود، تا داوودخان، عکاس جوانی که بر اثر یک ملاقات کاملاً اتفاقی با شازده جاسوس جهانگیرخان میشود و یا حتی طیفورخان که رستموار شاهد مرگ پسر خودش است. حتی از خود جهانگیرخان که میبایست نقطهٔ طلاقی این آدمها باشد، اطلاعات کمی به خواننده داده شده است، به انگیزه او از پیوستن به جنبش مشروطیت درست پرداخته نمیشود و حتی خواندن دستنوشتههایش، آخرین امید خواننده برای شناخت بهتر او، بیثمر است.
زن در شکوفههای عناب
اولگا، شاهپسند، لمیه، اختر، کوکب، زرین تاج، زیور… زنها در شکوفههای عناب کم نیستند، اما نگاه کلی نویسنده به آنها را میتوان در چند جمله خلاصه کرد. اولین تعامل طیفورخان با زنها وقتیست که در دکان عطاری مشغول به کار میشود:
“بیشتر مشتریای ما زن و دختر بودن که واسه دوادرمون میاومدن. منم حسابی سروگوشم میجنبید و میخواستم با دخترای جوون لاس خشکه بزنم، را نمیدادن. از بخت نامراد، یا پیرزنای هاف هافو برام قروقنبیل میاومدن یا بیوهزنای تکپرون که باب دندون من نبودن.”[۱]
لمیه، دختر عربیست که طیفورخان مدتی با اوست و بعد طلاقش میدهد:
“آقا معصیت داره، میدونم، اما چه موهایی، مثل شبق. به بلندی کمند تا پشت لمبراش، گلوگردنش عین بلور. دستای سفید مثل عاج. مچ پای پر و گوشتالو عینهو سیماب. با خودم تو جنگ بودم که دست به بیناموسی نزنم اما آقا نتونستم، اختیار از کفم در رفت…”[۲]
داوودخان عکاس هم از این نگاه مستثنی نیست. وقتی هنوز جوانی بیست و پنج ساله است به همخوابگی با شاهزادهای پنجاه ساله تن میدهد:
“حیرت کردم، اما به هر حال لطفی نصیب من شده و کافری بنده هم که مسجل بود؛ چرا نباید یک پله پایینتر بروم؟ از تنگ جامی پر کرد و به دستم داد و هنوز به دهان نبرده بودم که دست در گردن من انداخت. میترسیدم کسی بیمحابا وارد شود. کمی امتناع داشتم. گفت: “جوان چرا محابا میکنی؟ الحمدالله خوشگل نیستم که هستم، مالومنال ندارم که دارم، از خانواده نجبا و اعیان نیستم که هستم. بجنب که شب دراز است و قلندر بیدار …” و مرا به طرف خود کشید. وای که شب توفانیای. فردا چند سکه اضافه مواجب در جیب داشتم.”[۳]
شاهپسند، زنی دیگر، فاحشهای ست که طیفورخان و بوریس هر دو خاطرخواه او هستند و در نهایت زهر این حسادت مردانه او را میکشد. اولگا دختر عاشق ناکامیست که در نهایت دست به خودکشی میزند. زنها در رمان شکوفههای عناب شبحوار وارد میشوند، استخوان میترکانند، شکمشان بالا میآید و رها میشوند و گاه آنقدر زود به دست فراموشی سپرده میشوند که خود نویسنده هم نام آنها را اشتباه میکند. (زن پا به ماهی که طیفورخان از خانه بیرون کرده در جایی از رمان اختر و در جایی دیگر کوکب نامیده میشود: صفحه ۸۱: “نمیخواستم مصیبتو بپذیرم. گفتم”کدوم پسر؟ من که پسری …” گفت “بینوا، پسر خودت! از اختر، همون زن بدبخت پا به ماهی که از خونهت بیرونش کردی با هزار وعدهووعید و بعد پشتش رو خالی کردی…” و بعد در صفحه ۱۵۷ میخوانیم “چند ماه بعد مادر دختره از دنیا رفت. کوکب تو آشپزخونه کار میکرد که حالا تعداد خدمهش بیشتر شده بود، دلش خوش بود که یه جورایی خانم خونهست، هر چند زیاد بهش رو نمیدادم… تا شیکمش بالا اومد. احساس قیدوبند میکردم. احساس میکردم چیزی به دست و پام پیچیده. خیال داشتم با دختر یکی از آدمای سرشناس عروسی کنم نه با یه دختر بیکسوکار. صداش کردم، گفتم بأس از خونه من بره.”)
راویِ شکوفههای عناب
ما در شکوفههای عناب با چهار راوی (زن جهانگیرخان، داوودخان، بوریس نیکالیف، یاور طیفورخان) سروکار داریم، البته رسیدن به این عددِ چهار به همین آسانی نیست، چون گاها باید چندین صفحه از یک فصل خواننده شود تا معلوم شود راوی آن فصل کیست. ناگفته نماند که زبان راویها نیز یک دست نیست، برای مثال در فصل مذبح زر، راوی (زن جهانگیرخان) تا جایی جهانگیرخان را به رعایت ادب و نثر دورهٔ قاجار “شما” خطاب میکند و به یکباره صمیمی شده و او را “تو” خطاب میکند. [۴]. و یا استفادهٔ مکرر بوریس به عنوان یک جوان روسی که قاعدتاً باید فارسی را ضعیف صحبت کند، از نثر درست فارسی و یا بعضاً فارسی کوچه بازار در فصلهای مختلف رمان خودنمایی میکند.[۵] (استفادهٔ بوریس از ترجمه فارسی جنایت و مکافات با توجه به تاریخ انتشار اولین ترجمه این رمان در ایران نیز از نکات حیرتآور رمان است![۶])
ولی مهمتر از زبان روایت، طرف نقل راویهاست که گاهاً تا آخر فصل هم مشخص نمیشود. در فصل حاشیهٔ تاریک درختان و تقریباً تمام فصولی که داوودخان راویست، به نظر میآید طرف روایت، خواننده (اول شخص درونی) است تا اینکه در فصل آخر، آزادتر از نسیم و مهتاب، به یکباره طرف روایت تغییر میکند و متوجه میشویم که در تمام این فصول یا حداقل بخشی از آنها طرف صحبت داوود خان زن جهانگیرخان بوده است.[۷] در فصولی که طیفورخان راوی ماجراست، در حالیکه در بعضی، گویی با خواننده صحبت میکند، در بعضی دیگر، مثلاً فصل وادی بادها، گویا دارد داستان زندگیاش را برای شخص خاصی که نامی از او در کتاب نمیبینیم، اعتراف میکند تا بار گناهانش سبک شود.[۸] در فصلهایی هم که بوریس نیکالیف راوی داستان است، همین مسئله تکرار میشود، در حالیکه در برخی فصول طرف روایت اول شخص درونیست، در برخی دیگر بوریس صراحتاً با اولگا[۹] و یا مادرش[۱۰] صحبت میکند.
همین نقطه ضعف در انسجام روایتها باعث شده است که دغدغهٔ سیاسی نویسنده که به نظر ارائهٔ روایتی از جنبش مشروطه در ایران، انقلاب روسیه و انطباق آن با شرایط سیاسی ایران معاصر است، گم شود؛ گرچه در این رمان سعی شده است تا یک بازهٔ زمانی تقریباً سی ساله از تاریخ ایران روایت شود (از زمان ترور شاه شهید در سال ۱۲۷۵ تا آغاز پهلوی)، اما تصویری که از نقاط عطف این دوران ارائه شده بسیار ناقص است. برای نمونه، تصویری که کتاب راجع به واقعهٔ به توپ بستن مجلس در سال ۱۲۸۷ ارائه کرده است، در مقایسه با آن اتفاق تاریخی بسیار ابتر است، برای مثال، نه سخنی از نقش آیتالله سید عبدالله بهبهانی و طباطبایی[۱۱] به میان آمده، نه نیروهای انجمن آزادی و آذربایجان[۱۲]، بلکه تنها به ارائه تصویری هالیوودی از زدوخوردها بسنده شده است[۱۳].
از آن مهمتر روایتی است که نویسنده از جنبشهای ضد تزار روسیه ارائه میدهد، تصویری از مجموعهای از جوانهای بیتجربه، احساساتی با هدفی گنگ که به راحتی فریب نیروهای امنیتی را میخورند، فضاسازیای که به عمد یا ناخودآگاه، تلاش کرده است تا یادآور حال و هوای سال ۵۷ در ایران باشد:
“مأمور مرا مینشاند و خودش پشت سرم میایستد. کسی که پشت میز نشسته مرا میپاید، بعد پوزخند میزند. “انقلابی کوچولو، رودست خوردهای. هفت تیر قلابی به دستت دادند. شما را دست انداخته بودند. آن انقلابی دوآتشه مأمور خود ما بود. همهتان راحت گیرافتادید. میبینید ما چقدر قدرت داریم؟ همهٔ شما از قبل شناسایی شده بودید. همهتان را میشناختیم…””[۱۴]
در واقع به نظر میرسد نویسنده از تاریخ تنها به عنوان ابزاری برای پیشبرد داستان خود استفاده کرده است؛ به قول حسینقلی خان مستعان: “تاریخ ایران جاهای خالی فراوانی دارد. رماننویس تاریخی، از این جاهای خالی استفاده میکند و با تخیل خود آن را میپردازد و شکل میدهد و آن شخصیت و واقعیت تاریخی را تبدیل به اثر داستانی میکند. “[۱۵]
ولی آیا رماننویس تاریخی حق دارد با این استدلال، دورهٔ مشروطه در تاریخ ایران را که همواره محرک حس وطنپرستی و ملیگرایی در مردم بوده است را همچون یک دورهٔ شکست در ایران توصیف کند؟ ” دورهای که در آن اشخاص و حوادث باعث غرور ملی نیستند”.[۱۶] چرایی این عدم وفاداری آشکار به تاریخ پرسشی بدون جواب در دنیای شکوفههای عناب است، دنیایی پوچ که در آن میرزاجهانگیرخانها، علیرغم تمام انگیزهها و جانفشانیها برای تغییر وضع موجود به بنبست میرسند، چون همیشه قدرت حاکم، به کمک طیفورخانها و داوودخانها، آنها را در نطفه خفه میکند. به قول بوریس نیکالیف:
“بدرود ای شهر خاک گرفته، ای مردم نجیب و آرام. بدرود گاسپادین لیاخوف، بدرود مجاهدان راه آزادی. انگار مرگ همهٔ شما بیهوده بود.”[۱۷]
[۱] صفحه ۱۴۰
[۲] صفحه ۲۱
[۳] صفحه ۶۶
[۴] ” … اینجا، در این شهر قجری که خان اخته پرکینه به عروسی برگزید و اولاد و احفاد کینه توزش که چون او سینه دریدند و چشم درآوردند، در تعارض با خشکی و سرمایش و آسمان خاکستریاش که همیشه چنگ میزد به سینه شما، در اندیشه شهرتان بودید، حتی کنار بوته عنابتان و آن خیال، آن حسرت تو را برمیداشت از زیر چنارهای بعدازظهر و پرواز میداد از روی کوهها و صحراها و مینشانید کنار سنگقبرهای مرمر چهل تن …”، صفحه ۱۲
[۵] “در چاه گشوده میشود. سرنوشت را ببین، تقدیر را بنگر که اینک در دستان تو قرار گرفته. قضا و قدر ما را گردانید و گردانید و دوباره رو به روی هم قرار داد. سوزش کهنهٔ دل دوباره جان میگیرد. در خوب تلهای افتادهای یاور عزیز، ای رفیق شفیق، به قول شما ایرانیها یار گرمابه و گلستان! ” صفحه ۲۶۱
[۶] “راسکلنیکف با ترحم به او نگریست. چهقدر لاغرید. انگشتانتان به انگشتان مردگان میماند. به سونیا نزدیک شد. مستقیم به چشمانش نگریست. بعد زانوهایش آهسته خم شد و جلو او زانو زد. دختر گفت شما را چه میشود؟ چه میکنید؟ جلو من زانو میزنید که بیآبرویم؟ راسکلنیکف گفت در این که گناهکاری شکی نیست. اما کدام یک از بیگناهیم؟ تو به نابودی خود کمر بستهای. آیا شده که در برابر خداوند دعا کنی؟”
[۷] ” تا یک روز آن فرشتهٔ رحمت که در تاریکی پشت در خانه پیدا میشد ظاهر گشت. گفت که به زودی میتوانم سفر کنم اما پیش از رفتن باید که اعترافات او را بشنوم. گفت “شویتان پیش از مرگ سفارش شما را کرده بود و من بنابر وصیت او پا پیش گذاشتم اما بیش از آن، از درد وجدان بود.” گفت آماده است انصاف بدهد، از خود و از اعمالش”، صفحه ۳۱۶
[۸] “فرمودین هر چی دارم بریزم رو داریه. فرمودین شنوندهٔ این حرفا نه منم که حضرت حق داره میشنفه. واسه همین اگر میخوام آمرزیده بشم بأس صادق باشم.” صفحه ۲۰
[۹] “صدای پایی در پلههای چوبی میشنوم. لابد طیفوراست که به انتقام پسرش آمده. میخواهم بلند شوم و چفت در را ببندم اما نمیتوانم. انگار به تخت چسبیدهام و دستوپایم به چوبها میخ شده. اولگا به کمک من بیا و مرا از این دوزخ برهان. متأسفم که عشقت را بیپاسخ گذاشتم.” صفحه ۲۷۹
[۱۰] “همهچیز را ویران کنیم. همهچیز را مادر، مادر. جهان نابود خواهد شد. هیچچیز بر روی این زمین پایدار نیست.” صفحه ۱۹۰
[۱۱] آقایان طباطبایی و بهبهانی در موقعی که آتش جنگ در کمال شدت شعلهور بود، به گزاردن نماز وحشت پرداختند و به جای اینکه مجاهدین را تشویق به پایداری و دفاع از مشروطیت نمایند، برای اینکه خونریزی نشود، آنها را مجبور به ترک جنگ و پایین آمدن از سنگرها کردند. (منبع: ویکپدیا)
[۱۲] از صد و بیست انجمن که به نام طرفداری از مشروطیت در تهران منعقد میشد، فقط انجمن آذربایجان و انجمن مظفری در جنگ شرکت کردند و اکثر افراد آن دو انجمن جان خود را در راه آزادی فدا کردند.
[۱۳] ” توپها پشت هم میغرند. قبل از آنکه به خود بیایم یکی از توپچیها به زمین میغلتد. کسی او را هدف قرار داده، بعد یکی دیگر از توپچیها شکمش را میگیرد و روی زمین میافتد. همه هراساناند و به دنبال تیرانداز نامرئی، که سومین قزاق هم هدف قرار میگیرد و مغزش روی سنگفرش میپاشد. تکههای سفید مغز را در سرخی خون میبینم.” صفحه ۴۲
[۱۴] صفحه ۲۰۱
[۱۵] سرنوشت رمانهای تاریخی در ایران، غلام، محمد؛ سپهران، کامران؛ دوران، بهزاد؛ پرستش، شهرام، کتاب ماه علوم اجتماعی، فروردین ۱۳۸۳، شماره ۷۸
[۱۶] رمان تاریخی: سیر و نقد و تحلیل رمانهای فارسی ۱۳۳۲-۱۲۸۴، محمد غلام، نشر چشمه، ۱۳۸۱
[۱۷] صفحه ۲۹۲