گزارشی از یک مشتومشتکاری ادبی و عکاسی که راز مشتری را فاش نکرد
تهیهی گزارش از سیلیوا پاترنوسترو
ماریو وارگاس یوسا در سال ۱۹۷۶ با یک هوکِ راست صاف گذاشت تو صورت گابریل گارسیا مارکز و این نقطه پایانی بود بر رابطه برادری و دوستی این دو غول ادبی. آنچه میخوانید یادآوری دوستان گابو [مارکز] است از آن واقعه و اتفاقات بعدیاش.
رودریگو مایو (رفیق عکاس گابو)
حدود یازده دوازهٔ صبح بود و تو خانهٔ کولونیا ناپولزم بودم، برای خودم دفتری توی خانه داشتم، خانهٔ بزرگی بود. بخشیش دفتر کارم شده بود و بخش دیگرش حکم خانه را داشت که با دوست دخترم و دو فرزندم زندگی میکردم. صدای در آمد. رفتم و در را باز کردم. گابو و مرسدس پشت در بودند. خیلی خوشحال و البته متعجب از دیدنشان آن وقت روز؛ گابو رفیقم بود ولی توی دوستی سلسلهمراتبی وجود دارد. دوستیای بود که در بدهبستان با هم شکل گرفته بود و گابو دست بالا را داشت چون من یک عکاس روزنامه بودم و او هم مارکز بود دیگر.
آن موقع هنوز به خودم اجازه نمیدادم گابو صداش کنم. صدا کردنش با نام گابیتو، برایم عین سروانستی بود که بگویی «میگولیتو.» برای من، هنوز او گابریل گارسیا مارکز بود. آمده بودند عکاسی. بهم گفت «میخوام از چشم کبودم عکس بگیری.» چون بهم اعتماد داشتند آماده بودند پیش من. یک ژاکت پوشیده بود. آن ژاکت چارخونه شطرنجی معروفش نبود. یکی دیگر بود و مرسدس هم لباس سیاهی تنش بود و یک عینک آفتابی بزرگی هم به چشم زده بود. بهش گفتم «چی شده؟» شوخی شوخی گفت «بوکس بازی کردم و باختم.» کسی که داستان را روایت کرد مرسدس بود. گفت وارگاس سوسا برایش بادمجان کاشته.
پرسیدم چرا؟ «نمیدونم. من با آغوش باز رفتم سراغش که سلام کنم. مدتی بود همو ندیده بودیم.» میدانستم که آنها از دوران اقامتِ بارسلون با هم دوستان خوبی بودهاند و گروه دو نفرهٔ خوبی هم بودهاند. همیشه با هم کنار آمده بودند چون مارکز با دوست مشترکمان گیلِمورو آنگولو دربارهٔ رابطهش صحبت میکرد. منظورم این است که همه این جریان را میداستند؛ وقتی فهمیدم یوسا او را زده بسیار شگفت زده شدم. آنها توی اتاق پذیرایی نشستند و ما همگی شروع به صحبت کردیم.
گیلِمورو آنگولو (رفیق همه چیز دان)
من راست دعوا را میدانم. بهت میگویم. ببین ماریو زنباره بود و آدم بسیار خوشتیپی هم بود. زنها براش میمُردن. پس ماریو تو یکی از سفرهاش که با کشتی داشت از بارسلون برمیگشت به آل کالو، چشمش زن بسیار خوشگلی را میگیرد. عاشق هم میشوند. زنش رو ترک میکند و با زن دوم میرود. خبر ازدواجشان فوراً همه جا میپیچد. زن قبلش وسایلش را از خانهاش میبرد و شروع میکند به دید و بازدیدِ دوستان قدیمی شوهرش.
بعد از یک مدتی زن و شوهر بهم برمیگردند و به یوسا میگوید: «فکر نکنی جذاب نیستم. دوستات چشمشون دنبالم بود، همین گابو یکی…» یک روزی با هم توی سینمایی تو مکزیکو سیتی روبهرو میشوند و گابو با آغوش باز میرود سراغ یوسا، ولی یوسا با مشت ازش پذیرایی میکند و میگوید «برای کاری که میخواستی با زنم بکنی.» و همین طوری میندازتش روی زمین. اما خانم گابو میگوید «حرفی که میزنی نمیتونه درست باشه چون با اینکه شوهرم از زنا خوشش میاد، ولی فقط از زنای زیادی خوشگل خوشش میاد.»
رودریگو مویا (رفیق آشنا به کمکهای اولیه)
دو روز قبلش اتفاق افتاد. قبل از روزی که مریض شود. مشت را دوشب قبل از مریض شدنش خورد. داستان را میدانی دیگر؟ مراسم اکران فیلمی دربارهٔ نجات یافتههای آندس بود. گابو از راه رسید و گفت «ماریو» و ماریو هم برگشت و ذارت!
با یک هوکِ راست مشت رو گذاشت و نقش زمینش کرد. مارکز وقتی افتاد زمین ازش خون رفتن چون لنزِ سمت راست عینکش روی دماغش شکست و زخم بدی جا انداخت. با کمکهای اولیه جلوی خون را گرفتند، این موضوعی بود که درباره آن شب میگویند. نمیدانم چینا مندوزا بود یا الِنا پونیاتوفسکا که رفت گوشت خرید گذاشت روی چشم مارکز. این اتفاقی بود که افتاد. از موقع بچگی کمی بوکس کار میکردم و میدونستم باید روی چشم استیک گذاشتن. نمیدانم چطور ولی بالاخره کبودی رو بر طرف میکند. این روزها از ارنیقه استفاده میکنند.
گیلِمورو آنگولو (رازدارِ نگهدار زناشویی)
خب من هم رازی از این ماجرا پیش خودم دارم: گابو قبل از دعوا بهم گفت چی شده. یعنی اگر بعدش بهم میگفت بیارزش بود. گفت «نه ببین، اون زنک خودش اومد سراغم ولی اونقدری من به ماریو احترام میذاشتم که کاری نکردم، حتی میدونستم جدا هم شدن…» پس تصور کردم نمیتوانم به ماریو داستان را بگویم، من دوست او هم بودم ولی فاش کردن این راز رابطهٔ ازدواجش را نابود میکرد. این یکی از کلکهای زنک بود که به مارکز گفت «من فضای عمومی خودم رو دارم دیگه»
تا اینجا درست؟ حالا این را هم میدانست که مارکز دروغ گفته. در ضمن، بعدش متوجه شدم که بین این دوتا دوست رابطه چطور بوده. اگر همدیگر را میدیدند همیشه بین تمام دوستان دیگرشان بوده، یعنی در جمع. همیشه دو سه نفر همراهشان بودند. متوجهاید؟ آنها هیچوقت موقع دیدار هم تنها نبودند. تیریپ دونفری نداشتند با هم.
رودریگو مویا (رفیقی با حافظه قوی)
من این را خیلی خوب یادم است که مرسدس چطوری دوبار حرف مارکز را قطع کرد و گفت «واقعیت آینه که ماریو یه حسودِ احمقه. اون یه حسودِ احمقه.»
گِرگوری راباسسا (رفیق نهچندان مطلع)
داستانی که من شنیدیم این بود که ماریو با یکی دیگه بوده و پاتریشا میرود سراغ گابو، گابو رو دوست خوبشان میدانسته و گابو هم میگوید «ولش کن.» و ماریو متوجهٔ این داستان میشود و گابو را میزند.
رودریگو مویا (رفیق واسازیکننده و نشانهشناس)
همه این وسط مسئلهٔ را جنسی یا ارتویک میبییند و این حرف شاید درست باشد شاید هم نباشد ولی هر سهٔ آنها فقط از اصل جریان خبر دارند. بیشتر یک بحث سیاسی بود. سیاست بود که بینشان جدایی درست کرد. یوسا طرفدار راستیها شده بود. فکر میکنم دعوا سر همین جدایی بوده و مسلماً باید چیزهای دیگری هم بوده باشد که باعث انفجار یوسا شده باشد. مشت کوبیدن واقعاً کاری خشن است. من میدانم مشت زدن یعنی چی. هوکِ دست راست بود. مارکز هم جلوش
وایستاده بود. انگاری از یک طرفی آمده بود و یوسا از جایش بلند شده بود و او را زده بود. نمیدانم از چه زاویهای ولی میدانم مشت محکمی بوده.
پلینیو آپولیو مِندوزا (رفیق مردمشناس)
پاتریشیا وقتی ماریو عاشقش شد همراهش روی کشتی بود. وقتی آنها به شیلی رسیدند، پاتریشیا باید برمیگشت بار
سلونا و خانهاش را جمع میکرد. گابو و مرسدس تمام مدت با او بودند. خیلی با هم نزدیک بودند. این را از آنجا که خودِ گابو بهم گفت میدانم. وقتی پاتریشیا باید برمیگشت سانتیاگو، گابو رساندش فرودگاه ولی دیرشان شده بود و گابو هم خیلی سر دستی بهش گفته «اگه هواپیماست نپرید، هیچ اشکالی نداره میتونیم مهمونی بگیریم.» گابو اهل کارایب است و این رفتار در میان کارائیبیها یک رسم است ولی پاتریشیا این را غلط فهمید.
رودریگو مویا (رفیق عکاس)
ولی آن چیزی که نگرانم میکند این است که مارکز تظاهر کرده که خوشاخلاق است ولی تمام عکسها به شما نشان میدهد که ناامید است. نصفِ رُل عکس گرفتم. وقتی آمد هیچ فیلمی توی خانه نداشتم. داشتم یک مطلبی دربارهٔ ماهیگیری برای یک مجلهٔ بینالمللی آماده میکردم. پس رفتم دفتری که توی خانهام درست کرده. همه چیز سریع رخ داد. یک باغچهٔ کوچولوی داشتم. دویدیم به به مسول فنی گفتم «چینو فیلم دوربین داری؟» و گفت «نه هیچی ندارم ولی یه ته فیلمی توی دوربینم هستم.» بهش گفتم «الان برام یه رُل ازش درست کن.»
نگران صورت ملودرامایتک شدهش بودم و خیلی سریع به این موضوع فکر کردم. یوسا خیلی لذت میبرد از اینکه ببیند قربانیاش زخمی شده و نابود. میخواستم بخندد ولی اصلاً خندهاش نمیآمد، به شوخی هم نمیخندید. اصلاً هیچ خندهای در کار نبود و من نقش دلقک رو بازی کردم و بهش گفتم «ببین، خوب جفتکی بهت زدهها. چه حسی داری؟» جواب خیلی خشکی بهم داد. بعد ناگهان اتفاقی افتاد. چیزی گفتم و او خندید و من دوتا عکس برداشتم. یکیشان همانی است که به همه نشان دادم چون خیلی دوستش داشتم، عکس را به عنوان یک تراژدی پخش نکردم. حالا هم هر وقت کسی ازم آن عکس را میخواهد، آنی را میفرستم که دارد میخندد، یعنی واکنشش این است که مثلاً فلانی مرا زد ولی مهم نیست. ما توی مکزیک میگوییم برایمان فرقی ندارد گرفتی چیکار کردم؟
گیلِمورو آنگولو (رفیق آکادمیسین)
رسالهٔ دکتری یوسا که روی صد سال تنهایی بود به نام «تاریخ یک تصمیم» وجود ندارد چون ماریو نمیخواست منتشرش کند. نسخهٔ کتابیای ازش دارم که ماریو امضا کرده و تشکر هم ازم کرده چون توی تحقیقات کمکش کردم. بله ایدهٔ کتاب این بود که نویسنده خداست چون به شخصیتهایش جان میدهد، آنها را میکشد و چیزهایی از این دست. این «تاریخِ یک تصمیم» است. نویسنده در آخر خدا را کشت و جایش نشست. این داستان واقعیاش است.
گِرگوری راباسسا (رفیق کارگزار ادبی)
من کتاب را به زبان اسپانیایی دارم. ماریو اجازه نداد ترجمه شود. کَس کَنفیلد با هر دوی آنها صحبت کرده بود. هارپر ناشر هر دوی آنها بود ولی ماریو گفته بود نه.
رودریگو مویا (رفیق عکاس)
آن عکس تو دستها نچرخید چون بهم گفت عکس را زیاد پخش نکن. منم به به حرفش احترام گذاشتم. بهم گفت «برام یک سری از عکسها رو بفرست و نگاتیوهاش رو نگه دار.» براش یک سِت عکس درست کردم و فرستادم و تو طول چند روز، نمیدانم آنگولو بود یا یکی دیگر که آنها را با یک یادداشت، همه را بازنکرده پس فرستاد. بعد من دوباره براش یک سری عکس چاپ شده فرستادم، همه هشت در ده. یک دست عکس جدید انتخاب شده، پانزده یا شانزده عکس؛ هر چیزی که روی رُل عکس بود. باید برام پول هم فرستاده باشد، یادم نیست. براش عکسها را فرستادم و نکتهٔ کنجکاوانهاش این بود که من آنها را در پوشه میگذارم و کسی آنها را ندیده. بهم گفت این برای سند شدن است و مرسدس هم قبول کرد و بهم گفت «گابو از تمام اتفاقات مهمش پروندهای دارد.» و در انتهایِ سِت تاکیدی بود که از عکس خوشش آمده. آن را داریم، چیزی دارم که تقریباً پیچیده است، اسمش هم هست «ego-brary.»
من همیشه با خودم عکس کوچکی از آن تصویر که توی لابراتوارم هست دارم چون مارکز واقعاً نگاهم را به ادبیات و آمریکا وقتی کتاب صد سال تنهایی منتشر شد متحول کرد؛ کتاب را چهار بار خواندم. و من با آن عکس کوچکی که دارم زندگی کردم. هر بار که مینشینم پشت میزم برای کار کردن، قبل از اینکه شروع کنم، نگاهش میکنم. بعداً یکبار دوستی آن را دید موقعی که گابو هشتاد سالش شده بود. عکس را که دید و بهم گفت «گوش کن، من اون عکس رو میخوام. ازت میخرم.» گفتم: «نه امکانش نیست. نمیتونم این عکس رو بهت بفروشم، کار دیگهش هم نمیتونم بکنم.» و بهش داستان اینکه چطوری عکس گرفته شده رو گفتم. گابو گفت براش یک سِت بفرستم تا نگهشان دارد. این صحبت سال ۱۹۷۶ است، ولی وقتی گابو هشتاد سالش شد به دوستم که داستان را میدانست و یک خبرنگار گفت «گوش کن، رودریگو مویا یه سری عکس خارقالعاده از چشم کبود گابو داره.» این طوری بود که مجلات آمدند سراغم. با خودم فکر کردم عکسهای گابو را که حالا هشتاد سالش شده را منتشر کنم. میتوانستم قولی که داده بودم و خیلی هم قول نبود را بشکنم. نگه داشتن آنها برایم یک مأموریت بود. نگهشان داشتم و حالا میخواستم نشانشان دهم. هیچ وقت از عکسی این قدر پول در نیاورده بودم.
جایمی آبِلو بانفی (رفیقی که گابو را خوب میشناخت)
مارکز آدم وفاداری بود ولی در عین حال وقتی باهاتان بهم میزد کینهتوز میشود. آدمهایی بودند که باهاش بهم زد و دیگر حرف نزد. مسلماً با یوسا هم همین جریان پیش آمد.
مترجم آراز بارسقیان