این گفتگو در نیویورک به سال ۱۹۸۰ انجام شده…
باکریس: نوشتن چیست؟
باروز: فکر نمیکنم تعریف دقیقی در این خصوص وجود داشته باشه. به قول شرقیها، “مکتوب”؛ یعنی نوشته شده. یکجایی از ژان ژنه پرسیدند که از کی شروع به نویسندگی کردی، جوابش این بود: «از بدو تولد.» یک نویسنده حقیقی همیشه درباره کلیت تجربهٔ زیستش در این دنیا مینویسد، درست از جایی که چشم به جهان باز میکند. فرآیند خلاق نویسنده از مدتها پیش از آنکه قلم را روی کاغذ بگذارد یا پشت ماشین تحریر بنشیند آغاز شده.
سوزان سونتاگ: هر روز مینویسی؟
باروز: اگر ننویسم حس بدی پیدا میکنم. رنج آور است. چون بهش معتادم. اینکه بنویسم. شما چی، هر روز پشت ماشین تحریر مینشینید؟
سونتاگ: بله. اگر ننویسم بیقرار میشوم.
باروز: متوجه شدن هر چی بیشتر بنویسی حس بهتری داری.
سونتاگ: طوری خودم را وفق دادم که بتوانم متنهایی بنویسم که اصلا شاید هیچوقت منتشرشان هم نکنم، اما همینها مواد خامی میشوند که آثار اصلی از دلشان بیرون میآید.
باروز: مردم باهاشون ارتباط برقرار نمیکنن مگر وقتی از بین بره. پاپا همینگوی مچش رو وقتی گرفتن که یک عالمه با خودش نوشته داشت حمل میکرد!
سونتاگ: با ماشین تحریر مینویسی؟
باروز: تماماً. دستام پیر شدن و برام سخت شده. خاطرم هست از سینکلر لوییز پرسیدن برای نویسنده شدن باید چه کار کنیم؟ او هم گفته بود «برید تایپ کردن یاد بگیرید.»
استوارت میر: یادم میآید توی اتاق انباری از خواب بیدار شدم، با صدای تقتقِ ماشین تحریر که مثل رعد و برق شلاقی پیش میرفت. جیمز گرارهولز بهم گفت، هر روز همین برنامه است. بیل باروز از خواب بلند میشود، یک فنجان قهوه با کیک میخورد و پشت ماشین تحریرش مینشیند…
باروز: دنیای من محدود به خانهام نیست، میگیری چی میگویم؟ من همیشه درگیر یک دلمشغولی پیچیده هستم. مسئلهٔ حیات و بقا روی این سیاره که بسته به نور میرا ولی زندگی بخشی است که چرایی و چگونگی پدید آمدنش چندان روشن نیست. نواخترهای پنهانی زیادی هست. نواخترهای جرمساز و نواخترهایی که نظارت میکنند. یک اسطورهشناسی جدید توی عصر فضا ممکن شده، ما قهرمانها و ضدقهرمانهای جدید داریم که دارند به سمت ما میآیند. فکر میکنم آینده نویسندگی توی فضا اتفاق میافتد نه در زمان ــ
سونتاگ: این کتاب [شهرهای شبِ سرخ] ۷۲۰ صفحه است، کتاب را یککله نوشتید؟ بازنویسی شد؟ روشتان چطوری است؟ شما ابتدا یک نسخه اولیه مینویسید بعد یک نسخه نهایی بازنویسی شده از آن بیرون میکشید؟ یا اینکه نه، این کتاب بخش به بخش تکمیل شده؟
باروز: من روشهای زیادی استفاده میکنم که بعضیهاشون واقعا افتضاح جواب دادن و هنوز هم کارخراب کن هستند. برای این کتاب، من ابتدا به یک هسته صد صفحهای رسیدم و بعد این رو گسترش دادم، توی مراحل بازنویسی. کاری که میکنم پیشرفتن فصل به فصل و بازنویسی فصلهایی است که نسخه اولیهشان تکمیل شده. اما این بازنویسی هم خودش مشکلساز است. تمام موضوع قفل شدن ذهن نویسندهها همین است. چیزی که باعث میشود یک نویسنده بلاک شود، این است که مدام خودش را بازنویسی میکند. درصورتی که باید گاهی اوقات دست کشید و برگشت به جایی که قبلا بودیم. نویسندهای وجود ندارد که سختی کارش را کشیده باشد و قفل شدن ذهنش برای نوشتن را تجربه نکرده باشد.
باکریس: چقدر زمان گرفت تا کتابتون را که درباره سرطان بود، بنویسید؟
سونتاگ: ساده و سریع پیشرفت. تقریبا هر موضوعی برای من سخت پیش میرود اما این یکی برایم روان و ساده بود. بهم الهام میشد. وقتی تمام مدت با یک موضوع درگیر هستید و تمام مدت دربارهاش فکر میکنید و همینطور عصبانی هستید، نیروی عجیبی برای نوشتن در شما بیدار میشود. بهترین احساسات برای اینکه بنویسد، عصبانیت و ترس و دهشت است. اگر دچار این احساسات باشید میافتید روی غلطک.
جرارد مالانگا: فکر میکنم عشق را هم بتوانیم در جایگاه سوم این لیست قرار بدهیم.
سونتاگ: عشق در رده سوم است. کمترین حسی انرژیکی که آدم را به نوشتن تحریک میکند، تحسین است. خیلی سخت است که بر این اساس بنویسید که دچار تحسین شدهاید، چرا؟ چون وضعیتِ انفعال فکری است. احساس بسیار اساسی است ولی آنقدری که باید به شما انرژی نمیدهد. منفعلت میکند. درحالی که عصبیت و ترس و دهشت انرژی بیشتری آزاد میکنند و در مقابل انرژی سرکش و متخصامی که برای نوشتن لازم است میایستد، وقتی نوشتن براساس عصبانیت و خشم یا دهشت باشد کار شما سریعتر پیش میرود.
باکریس: ویلیام تو تاحالا تحت تاثیر تحسینِ چیزی نوشتی؟
باروز: من خیلی معنی این واژهٔ تحسین را نمیفهمم. به نظرم حس ضعیفی است.
سونتاگ: بیلی حدس زدم که موافقی، شاید به خاطر همین هم باشه که تا حالا خودت را قانع نکردی دربارهٔ بکت بنویسی. یکی بهت پیشنهاد داده دربارهٔ این موقعیت بنویسی و تو هم گفتی باشه فلانی، من حرفی که دربارهٔ بکت میخوای بگی رو دوست دارم و احساسم هم دربارهٔ بکت کلاً مثبت است. فکر میکنم وقتی میخوای از روی احساس رضایت چیزی بنویسی، کار سختتر میشود، ولی وقتی میخواهی به کسی حمله کنی، ماجرا فرق میکنه.
باروز: من اصلا نفهمیدم اینجا چی شد و کی چی گفت.
سونتاگ: ویکتور از من پرسید نوشتن کتاب کوچکی دربارهٔ بیماریم چقدر طول کشید. من دو هفتهای کتاب را نوشتم چون سرشار خشم بودم. مثل جنزدهها مینوشتم، از بیکافیتی سیستم پزشکی و خطای پزشکانی که مردم را به کشتن میدهند، و همینها باعث ادامهٔ نوشتنم میشد. درحالیکه وقتی درباره موضوعی مینوشتم که از نظر عاطفی درگیرم کرده بود و برایم جالب توجه بود و به تحسینم واداشته بود، و فقط هم یک جستار بود، ماهها طول کشید تا تمامش کنم. مقالهای دربارهٔ فیلم هفتساعتهای بود که هانس ـ یورگن زیبربرگ با محوریت هیتلر ساخته بود.
باروز: گرفتم چی میگی. منظورت را فهمیدم. اما این تجربه من را در بر نمیگیرد.
سونتاگ: به گمانم تو اختصاصیتر براساس تکانهای اعتراضی یا توبیخآمیز مینویسی.
باروز: بخش بزرگی از نوشتنم که باهاش بیشترین نزدیکی را احساس میکنم اصلاً براساس هیچ گونه اعتراضی نبوده، بیشتر پیامی شاعرانه بوده. عزیزم شهود سرد موسیقی بشریت بوده، صرفاً ابراز نظری شاعرانه. اگر یک خورده بیشتر سر به سر شخصیت دکتر شیفر توی شعر بچهٔ لوبوتومی، برمیگشتند میگفتند: «این صلحطلب بدبینِ پارانویید، با رد کردن اشکال تکنولوژی برانگیخته میشود.» چرت و پرت. من فقط یه کم هجونویسی کردم. کلاً حالم از این همه برخورد سنگین بده میشود، من فقط توی کارم کمی اسلاستیک استفاده کردم و یکی از رسید و برگشت گفت «خدایا باروز همه چیز رو رد میکنه!» مزخرفِ محض. همیشه این تصویر منفی رو از منتقدها میگیرم ولی مقالاتی که توی کتاب خوانشی سبکی از سالهایی سبک منتشر شد؛ منو شبیه یکی از این آدمهای عجیبِ بزرگ قرن نوزدهمی کرد که فکر میکند شکر قهوهای پاسخ همهٔ مشکلات است و دارد روی چیزی کار میکند که اسمش را گذاشته تنفسِ مغزی. انگاری کسی هستم که به آن جعبهٔ تراکمِ انرژیِ صوریِ اُرگانی که ویلهلم ریچ درست کرده بود و آدمها را باهاش گول میزدف باور دارم. فکر میکنم پایان واقعی هر تمدنی وقتی است که آخرین فرد از مرکز گریز میمیرد. آدمهایی انگلیسیای که از مرکز دوری میجستند جزو مهمترینِ افراد بودند. آنها آدمهای لاقیدی بودند. یکیشان میرفت تو تختش دراز میکشید و از روی لَختی صرف بدنش میمُرد، یکی دیگهشان توی ملکش راه میرفت و آنقدری تنبل بود زحمت چیدن میوهای که میخورد را به خودش نمیداد، میبینید، چیدن میوه براش دردسر بیشتری داشت. بله آدمهای انگلیسیای که از جمع و هر مرکزیت گریزان بودند، نسلِ بزرگی برای خودشان بودند.
سونتاگ: اینجا توی آمریکا ما لاقیدیهای جنوبی رو داریم.
باروز: آره آره دقیقاً همین است، آنها توی ملکهای فرسودهٔ خودشان زندگی میکنند، امور ملکها هم دست بردههایشان است…
مترجم دانیال حقیقی