آراز بارسقیان
این متن یک سخنرانی است برای خوانده شدن در میان عدهای علاقهمند به ادبیات به مناسبت هیجدهمین سالمرگ هوشنگ گلشیری.
امروز میخواهم گزارشی را بازخوانی بکنم؛ گزارشی چهلساله، گزارشی که باید یک بار دیگر با امروز همخوان شود. هم خودِ گزارش، هم گزارش دهندهٔ اصلی، هم بررسی اجمالی چهلویکسالهای از اصلِ گزارش تا امروز. مسلماً گزارشی برای آدمهایی که قرار است همچنان در آینده بنویسند؛ بهتر از احمد محمود، هوشنگ گلشیری، جمال میرصادقی، شهرنوش پارسیپور و محمود دولتآبادی. آدمهایی که اینجا در این جمع حضور دارند یا روزی به این جمع میآیند. باید دید آیا این مسیری که پشت سر گذاشتهایم و پیش رو است، میتواند باعث ناجوانمرگی آنها شود یا نه؟ ابتدای گزارش حتماً نیاز داریم به بررسی این چهلویک سال گذشته. چهلویک سالی که بررسیاش نه در این مقال میگنجد، نه کار گزارش دهنده است، نه میتواند تُند باشد، نه میتواند خیلی رنگ و بویی از قضاوتِ تاریخ در خود داشته باشد. پس بگذارید راه و روشی دیگر در پیش بگیریم. عوض آوردن نامها و تعیین تکلیف برای نامها، بیایم شیوهای دیگر در پیش گیریم.
اگر گلشیری چهلویک سال پیش، گزارشی شتابزده از وضعیت چهلسالهٔ ادبیات داستانی ایران داد، امروز و در این لحظه باید گزارشی از هشتادویکسالگی بدهیم. هشتادویکسالگیای که از منظر او، عمده وضعیت حاکم بر ادبیات و حتی شعر، جوانمرگی بود. خودکشی نویسندگانی که «زنده هستند» ولی در ادبیات مردهاند. حال اینکه چنین قضاوت شتاب زدهای با چه صورتبندیهایی میتواند درست باشد، جای خود و البته جای تاریخی که حالا دیگر آنقدری ازش گذشته که قضاوتش را ببینم؛ ولی بگذارید در بازخوانی گزارش آن مرحوم، کمی هم خلق و ابداع داشته باشیم. تکرار گزارش نکنیم و از حد و حدودش فراتر رویم. چهلویک سال از آن گذشته و بگذاریم پخته عمل کنیم نه خام؛ شاید راهگشا باشیم. ادبیات داستانی ایران از مرز صدسالگی گذر کرده و باید دید این موجود صدساله، چه عرضه کرده، چه دریغ. آیا توانسته راهی برای ارتزاق نویسندههایش پیدا کند، آیا منظومهٔ ادبیات معاصر فارسی، جهانهای منظمی برای خوانندگانش آفریده و چیزهایی برای زیست و اندیشه منتقل کرده یا در ساخت جهان چند بعدی خودش ناتوان بوده. آیا باید ادبیات معاصر را به طور کل جوانمرگ خواند یا میتوان بهش امید داشت؟
از سال ۱۳۵۶ تا امروز چه سیر تکاملیای را پشت سر گذاشتهایم؟ اگر مبدأ را همچنان کتاب «فارسی شکر است» جمالزاده بدانیم و سال را، ۱۳۰۰ تا امروز که در آستانهٔ ۱۴۰۰ هستیم، چند بار جوانمرگ شدهایم؟ آیا جوانمرگی مداوم و دستهجمعی نویسندگان، باعث عدم رشد کلیِ به نام «ادبیات داستانی معاصر ایران» بوده؟ پیچیدگی سؤال را باید در روند تکاملی اجتماعی، بهخصوص بعد از پوستاندازی انقلابی سال ۱۳۵۷ جستجو کرد؛ در دوگانگی نویسندهٔ حکومتی بودن/ نویسندهٔ روشنفکر بودن و جنگ مداوم، نه سنتز (چون دیالکتیکی بین این دو گروه برقرار نمیشود) آیا وضعیت به پیروزی و چیرگی عدهای بر عدهای انجامیده و آیا این دو گروه در سنتزی اجتماعی سیاسی، دچار واسازی شدهاند و امروز سایهای از سایههای دیگر در غار هستند؟ این طوری چه بر سر موجودی سنتز نیافته به نام «ادبیات داستانی معاصر» آمده است؟ بنا برگزارش آن مرحوم هر نویسندهای که دچار این جوانمرگی میشود، مخصوصاً قبل از سن چهل، بعد از آن فقط مشغول «کاغذ سیاه کردن» میشود.
حضار محترم شاید حرفهای امشب من، اینجا خطرناک باشد، شاید ناامید کننده باشد. ولی قصد دارم بازخوانی گزارش آن مرحوم را بازنویسی کنم. دنیا را از دریچهٔ چشم خود ببینم و نه، میدانم دنیایی که من میبینیم، ساختمان همهبینِ معروف جرمی بنتهام نخواهد بود، همانطوری که دریچهٔ دید آن مرحوم هم چنین نبود و فقط یکی از زاویه دیدهایی بود که میشد به دنیا داشت؛ و بگذارید روشن کنیم که کلیت ادبیات معاصر را باید به دیدهٔ یک فرآیند نگاه کرد. فرآیندی چندلایه که جوانمرگی یکی از اساسیترین لایهها و پیچیدهترینهایش است. اما این جوانمرگی را به قضاوتی قَتال در باب آثار آدمها تقلیل نمیدهم. نگذارید بگویم اوج هدایت مثلاً بوف کورش بود در سال ۱۳۱۵٫ و البته شاید فکر کنید، قرار است برخورد نرمتر با موضوع داشته باشیم. نه. ما فقط دریچه را از اثر هنری دور میکنیم و رو به خودِ ساختار اجتماعی هنر میگیریم. در آنجا دنبال جوانمرگی میگردیم.
شاید حال بعد از چهلویک سال، مشکلی اصلی ما دیگر هدایت نباشد، بلکه خودِ گلشیری باشد. مجموعه آثار گلشیری که هیچوقت به صورت مدون در دسترس نیست. تکهپارههایی است که باید یا از خودِ سایت بنیادش برداشت، یا از گوشهکنار خیابان جمع کرد. اصلاً همین بنیادش، همین جایزهای که عمدهترین فعالیت بنیادش بود، همین جایزهای که ایدهای خودش بود. اصلاً بگذارید از دوگانهها و سهگانههای که خودِ او در جامعهٔ ادبی بهش دامن زد شروع کنیم. ساده بپرسم آیا باید مثل خودش نسخهی جایزهاش را ببندیم؟ نه. از جایی دیگر شروع میکنیم.
انقلاب ۵۷، فرصت بود، تهدید بود، امکان بود، مغتنم بود. روند جابهجایی قدرت بود. بیصداها دنبال صدا بودند؛ دنبال صدا از طریق امکانات؛ امکان تازه بهدستآمدهای به نام «دولت» که خود مقتدرترین عامل هر کشوری است. و امید در دل ۱۳۴ نویسندهٔ بیانیهٔ «ما نویسندهایم» (کموزیادش بماند). نویسندههایی که غلامحسین ساعدی چهلویک سال پیش عمده دشمنانشان را نه دولت یا حکومت شاه بلکه شبهروشنفکران نامید. شبهنویسنده. شبههنرمند. شبهنقاش. شبهالخ. شاید تمام کشمکشهای فرهنگی دو پهلوی، تمام کشمکشهای فرهنگی شروع شده بعد از مشروطه قرار بوده سنتزش بشود انقلاب ۵۷٫ تمامش نه، بخشی از انقلاب. انقلاب در تمام زمینهها. انقلابی برای بالا بردن همهچیز به سمت تعالی. تعالی فرهنگ، هنر، جامعه و هر چیزی که میشود فکرش را کرد. حال آیا باید دنبال ایدهٔ جوانمرگیاش گشت؟ سؤال خطرناکی است که میتواند جوابِ کُشندهای داشته باشد.
یعنی باید پرسید جوانمرگی آن ایدهها چرا رخ داد؟
برای بررسی بازجوانمرگی این ایده، باید هم آن را در بستر عمودی یا همزمان ساختار فرهنگ ببینم، هم در بستر افقی یا در زمانی ساختار فرهنگ، فرهنگی در راستای تاریخ. ایدهای که اینجا مختص میخواهم دربارهاش صحبت کنم، ایدهٔ ادبیات در جامعهٔ انقلابی است. ایدهای که میشود در باب سینما، نقاشی، شعر، تئاتر و هر چیز دیگری تسریعش داد. اینکه ادبیات در جامعهٔ انقلابی توان چه مدل زیستی را دارد بماند، ولی تقابلش با ایدهٔ ادبیات در جامعه غیرانقلابی، جامعهٔ آرام، جامعهٔ سرمایهمحور، دچار چه بحرانی میشود محل مناقشهٔ ما نیست. اگر از محور عمودی به ایدهٔ ادبیات در جامعه نگاه کنیم، باید پرسید بستر فرهنگی این جامعه در طول تاریخ چه فرآیندی را در پیش گرفته. آیا فرآیندی در پیش گرفته؟ ترسناک نیست که وقتی به صورتبندی شش قسمتی گلشیری نگاه میکنیم میبینیم نمیتوانیم از آن صورتبندی چیزی کسر کنیم و باید به آن اضافه هم بکنیم؟ اگر تاریخ را در محور افقی خود ببینم، باید چه چیزهایی به صورتبندی اضافه کنیم و آن را چطوری بست دهیم؟
گفتم قضاوتی قَتال در باب آثار آدمها نخواهم کرد. نیازی به این کار نیست. دورانی که آن مرحوم قضاوت قَتال میکرد را حسن میرعابدینی با کتاب صدسال داستاننویسی ایران به پایان رساند و بلایی بدتر سر نویسندهها آورد؛ از آخرین چاپ این کتاب تا امروز، هر کسی بیرون پشت در مانده، هر کسی تازه از راه رسیده، دلش میخواهد، آرزو میکند، از سروکلهٔ دیگران بالا میرود تا چند خطی دربارهاش در نسخهٔ تازهٔ کتاب میرعابدینی حضور داشته باشد. پس دیگر نیاز به کشتارگاه جوانمرگان نثر معاصر نیست. تاریخ مأموران غربال خود را جاگیر کرده. در این ده بیستسالهٔ اخیر هم که دیگر مشکل «معرفت» در ادبیات نداریم چون با گسترش ابزار اطلاعاتی، همهچیز در دسترس است و دیگر مثل دورهٔ آن مرحوم و سایرین نیست که وضعیتمان نسبت به ادبیات خارجی و دنیای بیرون وضعیت فیل در تاریکی باشد. مشکل معرفت را هر سوژهای خود باید برای خود حل کند و همهچیز بیشتر به عهدهٔ خودِ سوژه است. پس در دنیایی که بستر تاریخی بررسی ادبیات مشخص شده، معرفت در دسترس همگان قرار گرفته ـ البته ادراک معرفت بحث دیگری است ـ مهم بستر اجتماعی است. بستر اجتماعی برای رشد ایدهٔ ادبیات. ایدهٔ دو پاره شدهٔ ادبیات که قرار نیست به سنتز برسند چون گویا قرار نیست بهم نزدیک شوند. این جوانمرگی دوم نثر معاصر فارسی میتواند نام گیرد.
بگذارید به یکی از اساسیترین ایرادهای ایدهٔ ادبیات انقلابی برسیم. ایدهای که باعث جوانمرگی میشود. اگر اعتقاد داشته باشیم در جامعهای دو گانه زندگی میکنیم؛ یک سر به سوی تعالی انقلابی و عدالت اشتراکی، یک سر دیگر به سوی تعالی آزادمند و رها از هر بندی و ذوب شده در بازار آزاد (سرمایهمحور) است. این خود بماند که این وسط هیچوقت تکلیف نویسندهٔ مستقل مشخص نمیشود. چون هر دو گروه خود را مستقل هم میدانند و استقلال هم باید واژهای باشد که از نو تعریف میشود.
در واقع این چیزی است که باید در صورتبندی جدید لحاظ کرد. سعی میکنم در اصل راهکاری برای نویسندهای پیدا کنیم که نه خواهان جوانمرگی است، نه خواهان از دست دادن عزت شخصی خویش است، نه خواهان واماندن در یکی از دوگانههای پیش رویش. این کاری است سخت، چون باید نویسندهٔ مستقل را از جنبههای متفاوتی بررسی کرد، زوایای مختلفی را باز کرد و این کار من یکی بهتنهایی نیست و نخواهد بود. ایدهای است که باید خیلی جدی مورد تعریف و بازتعریف و بررسیهای مداوم فلسفی قرار بگیرد.
در گزارش آن مرحوم و صدالبته در بسیاری از نقدهای نوشتهاش بر ادبیات معاصر، چیزی که مغفول است همان جامعه است. جامعه در این طور موارد کلی است. جامعهای که باید در آن «آزاد» بود. نویسنده باید بتواند در آن راحت دربارهٔ هر چیزی که دوست دارد حرف بزند. این راحت حرف زدنها در اکثر موارد چیزی نیست، لباس گُلگُلی فلان خانم یا تُنبان و شلیتهی آن یکی خانم و در نهایت شعارهایی در رد تمامیتخواهی. اینهاست اوج آزادی. اصلاً معلوم نیست چرا هر کسی کمی از روابط جنسی بنویسد و موفق به چاپش شود، مورد پذیرش نویسندههای مثلاً آزادی طلب جامعه قرار میگیرد. نشان دادن روابط مرد با مرد، زن با زن. انگار تابوشکنی باشد. اینها محترم است، اما این طورش که دوستان بابتش قیافه میگیرند، بیشتر ابتذال است تا هنر. برای خیلیها هم آزادی، پک زدن است به یک نخ سیگار، یا نوشتن کلامی مستهجن که اتفاقاً از «واقعیت جامعه» برمیخیزد. گاهی هم نشان دادنِ صحنهٔ قتلی است خونین. صحنهٔ تجاوزی دلخراش. اینهاست گاهی اوج آزادی. این آزادی، وقتی از اصول بازار آزاد سرمایه و اصول سیاسی انقلابی جدا میشود، یک سرش افتادن دست به دنبال کلام ناب، نثر ناب، نهنگ ادبیات فارسی شدن. یک سر دیگرش میشود جستجو به دنبال جوهر ناب «انسان» و «انسانیت». هر دو به یک اندازه میتواند کُشنده باشد برای نویسنده. مخصوصاً اگر همچنان خیال کنیم نویسندهها هیچگاه فرصت نکردند در شرایط مطلوبی قلم بزنند و شرایط نامطلوب اجتماعی آنها را در حداقل ظرفیت خلاقهٔ خود قرار داده است.
این وسط هم هستند شبههنرمندانی که برای دوری از جوانمرگی در زیر سلطهٔ هر دو طیف، یک اتفاق مشترک برایشان رخ میدهد؛ آنها به بازار زردها ورود میکنند. زردِ انقلابی، زردِ ضدانقلابی. بگذارید از کلام حسام مطهری در اینجا کمک بگیرم. به قول او: «کاری به نویسندگانِ یکی ـ دو دهه قبل ندارم. دربارهٔ امروز حرف میزنم. دربارهٔ آنهایی که خود ـ هر چه بودند و به هر گروه که گرایش داشتند ـ در بازارِ روز مسخ شدند و تصور کردند اگر از جایی به بعد پیرهنِ آستینکوتاه و شلوارِ جین بپوشند یا گیس بیرون بیندازند و در مهمانیها بلولند و به جای تککلمه، کتابهایشان را با جملاتِ بیمعنا نامگذاری کنند پسندِ بازار میشوند.» این باز هم اتفاقی است مشترک؛ آنها همان دشمنان قدیمی ساعدی هستند. شبههنرمندان همیشه در اکثریت هستند و هنرمندان در اقلیت. این روزها شاید «شبه» پیشوند درخوری برای آنها نباشد؛ شاید فاضلابهای فرهنگی و هنری برای آنها واژهای درخورتر باشد. این را با علم به این میگویم که مثل هر معماری میدانم هر خانهای نیاز به پستویی دارد، نیاز به جایی برای تخلیه. هر جامعهای هم نیاز به این تخلیهگاهها دارد؛ گویی چهل سال آنقدر این تخلیهگاهها را سرپوش گذاشتهاند، آنقدر غیرعلنی کردهاند، که امروز دچار شرایط وارونگی هشتاددرصدی در جامعه فرهنگی و هنری شدهایم و چیزی که میبایست حداقل باشد، امروز حداکثر است. شاید بشود از خیر این گذشت ولی از خیر آسیب چنین شرایط نمیشود گذشت. اما قرار ما اینجا آسیبشناسی فاضلابهای فرهنگی نیست.
به همان جوانمرگی بپردازیم. به بررسی علل جوانمرگی در روزگار خودمان. و در واقع به بررسی خطرهایی که سر راه نویسندهای که میخواهد هم به آزادی پایبند باشد، هم به عدالت، هم به استقلال.
۱. حرکت از انقلاب به سمت سرمایهداری:
این اتفاق از همان انقلاب مشروطه رخ داد. انقلابی که در آن یکی از آرمانها آزادیخواهی بود. آزادیخواهی که گویی هنوز هم به دنبالش هستیم. آزادیخواهیای که اگر سیستم مشخص سیاسی بر سر کشور مسلط شود، میتواند این نوع از آزادیخواهی را در خودش ذوب کند؛ همانطوری که نشانههایش را اینجاوآنجا در بخشهای مختلف از جامعه میبینیم. آن آرمان آزادیخواهی به همان سبک و سیاق قرن نوزدهمی و رادیکالش، هنوز در دلوجان نویسندههای ما مانده است و بزرگترین مشکل، همانطوری که باقر مؤمنی چهلویک سال در شب پنجم گفت، همان ممیزی یا سانسور است که تا امروز بهزعم خیلیها حرکتی نکرده و مدام باعث عقب نگه داشتن جامعه و هنرمندانش بوده. اما جنبهٔ اقتصادی آن انقلاب؛ وقایع بعد از آن انقلاب مشروطه و شکست عمیقترش را باید در حرکتی آرام و خزنده به دل سرمایهداری پهلوی اول و دوم جستجو کرد ـ حقیقت این است: همراهی آزادی قرن نوزدهی، فقط با یک نوع سیستم اقتصادی ممکن میشود: سرمایهداری.
دستاورد آن دوران تا سال ۵۷، همان نویسندگانی بودند که گلشیری ازشان نام برده. در تمامی اسامیای که او میآورد و نمیآورد، یک خصیصهٔ مشترک بود و هست. نوعی استقلال، در عین وابستگی. نوعی استقلال که خواه از نگاهی پدیدارشناسانه، از درون ذهنیت این اشخاص بلند شده، یا از منظر ساختارگرایان، ماحصل ساختاری فرهنگی تاریخی بودند و نیاز آن لحظه از تاریخ. اشتراک تمامی آنها در ارتباط اثر هنری با شخصیت خودشان خلاصه میشود. این ارتباط فقط لحظهای امکان بروز پیدا میکند که عینت خلق شده توسط سوژه، در مواجه با دیگری، قابلیت درک و دریافت بروز دهد و در لحظهٔ مواجه، خود را ماندگار کرده و این طوری از مرگِ آن لحظه بگریزد. این فرض را وقتی میتوانیم راحتتر تجسم کنیم که قبول کنیم زندگی پر از لحظات مُرده است و لحظات زندهٔ زندگی ما در همان مواجههها با دیگری شکل میگیرد. این اتفاق در دنیای هنر، خود را از زمان و مکان آنی جدا میکند، خاص میشود، نقطه عطفی میشود هم در همزمانی عمودی، هم در درزمانی افقی. اینها لحظات خاصی هستند که همچون فتح اورست برای آن فرهنگ خاص میمانند. همچون بوف کور. همچون همسایهها. همچون پدیدهٔ جلال. همچون پارسیپور و سایرین. آدمها و آثارشان این قلهها هستند، نه اینکه دچار مرگ شوند، بلکه به زندگی ادامه میدهند و خود را در فرآیند تاریخ امتداد میدهند؛ آدمها سرانجام عمر کوتاهمدت خود را پیدا میکنند ـ شاید جوانمرگ هم شوند در این راه، آثار سرانجامشان به سرانجام آن فرهنگ و پایانش گره میخورد. آنها نقاط بیداری جامعه هستند. لحظات قابل دفاع و افتخار جامعهای که دیگر در بُعد تاریخ بررسی میشود.
در این بین صحبت از گسست تاریخی میتواند جذاب باشد. میتواند من را به شما نزدیک کند، ولی ترجیح میدهم ازتان دور شوم. اگر شدیدترین گسست فیزیکی را در جهان فجایع انساندخیل یا طبیعتدخیل بدانیم ـ آتشفشان لیسبون در قرن هفدهم، بمب اتم هیروشیما در قرن بیستم ـ خواهیم دید که باز هر جامعهای به راه خودش ادامه داده. خواه در جهت حذف خویش و پیوستن به موزه، خواه در جهت تکوین. این چیزی که ازش بهعنوان گسست نام میبریم، گاهی از طریق شوکهایی به جامعه وارد میشود. هر انقلابی در سطحیترین لایهٔ خود یک نوع شوک است. شوکی که توانایی وارد کردن ایدههایی تازهای به سطوح مختلف اجتماع را دارد. هر ایدهٔ تازهای که وارد میشود، مسلماً جای ایدههای دیگری را میگیرد. آنها را ترکیب میکند، و البته گاهی دچار دگردیسیهایی میشود که خیلی زیبا نیستند. ایدهٔ ادبیات اگر بخواهد همچنان ایدهٔ انقلابی به سمت عدالت باشد، نیاز به بست و گسترش بیشتری دارد. نیاز دارد در عین حرکتش در دنیای نئولیبرالیستی امروزی، در سطح بالاتر سیستم سیاسی حرکت کند، چون نیاز دارد خودش را به اصل و منشأ برساند. پس این ایده همیشه وجود دارد؛ فقط باید ایده را تکوین کرد و به سمتش حرکت. این میشود چشمانداز ادبیاتی که لااقل امروز برای من معنی دارد و برای آن مرحوم چهلویک سال پیش خیلی معنی نداشت و با انقلاب ۵۷، دچار بحران شد. شاید هم از نظرش فرقی نکرد شرایط با قبل. این اتفاقی بود که برای بسیاری از آن ۱۳۴ امضاکنندهٔ بیانیهٔ کانون افتاد.
ما به سادگی گاهی غافل میشویم که آزادیای که خود را پایبندش میدانیم، آزادی نیستند. آزادی نمیتواند در خود معنی پایبندی به چیزی را داشته باشد ـ مگر آزادیای که فرآیندش به عدالت ختم میشود و هنرمند همیشه به خاطر همین پیشرو است چون در اثرش، نه زندگی شخصی و اجتماعیاش، قرار است به چیزی پایبند نباشد. «تخیل» عنانگسیختهاش را تا هر جا میخواهد ببرد، ولو تا مرز ابتذال. همین است که او را همیشه پیشرو میکند. اما این فقط یک جنبه است؛ جنبهای که سیستم سیاسی حاکم در این سالها بههیچوجه نتوانسته استفاده خوب و درستی از آن بکند. و فراموش میکنیم هر سیستم سیاسیای حق دارد برای جلوگیری آنارشیسم در جامعه، محدودیتهایی قائل شود. در واقع دعوای آزادی در جامعهٔ مدنی، دعوای بین خوشایندهای ما و ناخوشایندهایمان است. من و شما. هر کسی که در این جمع حضور دارد، هر کسی که غایب است. فرقی برایمان نمیکند. آنچه ناخوشایند است، دشمن آزادی با «آ» ی بزرگ است و هر چیزی که خوشایند، «آزادی» شیرین. یک سر این بحث به ریاکاری ما برمیگردد. ریاکاری نهفقط مای ادبیاتی، مای ایرانی، بلکه مای انسان. یک سر دیگرش هم به دلسوزیِ مای ادبیاتی، مای ایرانی، مای انسان ختم میشود.
پس سخنسرای در باب «سانسور» آنطور که باقر مؤمنی میگوید هنوز هم مسئله است، نباید پیشپاافتاده باشد و امری به نام «بررسی محتوایی» برای جامعه باید حتماً وجود داشته باشد. این چیزی نیست که بشود ازش گریزی داشت تا وقتی خود را قائل به جامعه میدانیم و حیوانی هستیم اجتماعی.
۲. دگردیسی فرهنگی یا گسست فرهنگی؟
گسستی که باعث نابودی تمام کمال قوم و ملتی نشود، گسست نیست؛ ترمز است؛ فرصت است برای تغییر؛ برای دگردیسی. برای حرکت به سمت منفی یا مثبت. چند گام به عقب، چند گام به جلو شاید. از انصاف خارج نمیشوم؛ مثل شما تصدیق میکنم منی که امروز دارم اینجا صحبت میکنم؛ در فرآیند ۵۷ نبودم، در فرآیند انقلاب سفید ۴۱ نبودم، در فرآیند کودتای ۳۲ نبودم. در فرآیند مشروطه هم نبودم. همیشه زیر بار فرآیند آدمهایی هستند که از دست میروند. جانهایی هست که از دست میرود و این چیزی نیست که بشود به سادگی ازش چشم پوشاند. با هیچ قیاسی آمار و ارقامی و دادهای هم نمیشود از خیرش گذشت. اما برای هدف ما چیز مناسبی نیست. میخواهیم ببینم این بهاصطلاح گسستهای کوتاهمدت تاریخی در مقابل گسستهای بلندمدتتر چه وضعیتی داشتهاند؟ نه. این کار ما نیست. شاید وظیفهٔ نویسندهٔ ادبیات داستانی ـ با شاعرها و نمایشنامهنویسها کار ندارم ـ پیدا کردن گسستهای تاریخ صدسالهٔ نثر معاصر فارسی است. گسست یا دگردیسی؟ آن مرحوم فرموده بود «فقدان تداوم فرهنگی». امروز به نظرم این واژه بیمعنی است. وقتی فرهنگی از تداوم میافتد که مملکت یا قومیت یا ملت یا امتی زیر خروارها خاک مدفون میشود. برای مثال به یونان نگاه کند. یونان امروز چه نسبتی با یونان پریکلس دارد؟ هیچ. فقط بقایایی است از آنچه زمانی ارزشمند بوده. به روم نگاه کنید. ایتالیای امروز چه نسبتی با رومِ امپراطور آگوستین دارد؟ هیچ. آن فرهنگها تمام شدهاند. دچار دگردیسی نشدهاند. آنها دچار نابودی شدهاند. شاید ایدههایشان باقی مانده باشد ولی دیگر در کار نیستند. ایدههایشان دچار دگردیسی شدهاند. مفهوم امپراطوری سر جایش است فقط جایش روی نقشه عوض شده است. حال اینها هیچ ربطی به ادبیات و نثر معاصر فارسی ندارد.
اسم آن را نمیشود گذاشت جوانمرگی. حرف آن مرحوم به کَت منِ یکی لااقل نمیرود. اگر کتاب هفته دیگر نیست؛ لابد نیازی نیست باشد. در ضمن که کتاب هفته هست. همهجا هست. در گوشیهای هوشمند شماست. کافی است سرچش کنید. یا نه در کتابفروشیهای دسته دوم انقلاب. منبع الهام و ایدهٔ شماست. پس جوانمرگ نشده در روند فرهنگی. شاید مسیر خودش قطع شده باشد. شاید مثل کارنامه یا آدینه یا کلی روزنامهٔ دوم خردادی باشد. قبول از انصاف خارج نمیشوم و تأیید میکنم هر نوع حذفی باعث ریزش مخاطب است، ولی ایده میماند. نه ایدهٔ جمهوری افلاطون از بین رفته و نه ایدهٔ امپراطوری هخامنشیان و رومیان. باور ندارید؟ امپراطوری ایالت متحده را مگر ندیدهاید؟ ما دچار دگردیسی شدهایم و راستش را بگویم این دگردیسی چیزی نیست که بشود باهاش قیافه گرفت؛ چون گاهی از ما جانورانی ساخته در نوع خود بینظیر، ما را فرانکشتین کرده گاهی. دگردیسی در ذات خود نه مثبت است نه منفی. خطرناک است. میتواند ترسناک باشد. و راستش ما تابعی از شرایط جویای هستیم که جامعه خود و جامعهٔ جهانی به ما تحمیل میکند. برای جوانمرگی که هیچ، برای در نطفه نمردن، نیاز به آگاهی داریم. پس نیاز داریم وضعیت خودمان نسبت به جامعه را بدانیم.
۳. رابطهٔ نویسنده و جامعه:
بگذارید کمی سطحی شوم. بگذارید سریع چند چیز را بشمارم. در جامعهای زندگی میکنیم که نویسندههایش حقیر هستند. آدمهای حقیر چطوری میتوانند دچار جوانمرگی شوند؟ آنها از پیش مردهاند. در همان نطفه. این بُعد منفی دگردیسی اجتماعی ماست. آنها حقیر هستند چون برای چاپ یک کتاب بندانگشتی همه را میفروشند. آنها حقیر هستند چون فکر میکنند چیزی وجود دارد به نام «استایل» نویسندگی و آن را عوض کندوکاو در زندگی گلشیریها و میرصادقیها و سلینجرها و جویسها در مدارک دانشگاهی غیرمرتبط دانشگاه آزاد میجویند. آن در استاد شدنشان و تشکیل کلاس در خانههایشان میبینند؛ آن را در برگزاری جایزههای جعلی میدانند؛ آن را داوری میدانند؛ آن را در تشکیل صنفهای بیخاصیت میجویند؛ آن را در سکوت در مقابل هر ناراستیای میدانند؛ آن را در سر فرود آوردن در برابر ناشرِ کاسب میدانند؛ در رفتن یا برگزاری مهمانیهای شبانه میدانند؛ آن را در تو سری خوردن از بررسهای مثلاً قلدر میدانند؛ آن را در پشت سر حرف زدنها میدانند؛ آن را در تعفن عکسهای دستهجمعی در رستورانهای سقف باز میدانند؛ نمیدانم این حقارت فراگیر چطوری وارد زیست ادبی این کشور شده است ولی میدانم اگر تمام اینها همیشه در زندگیهای ما بوده، اگر در طول تاریخ بشریت بوده، پس ما دچار هیچ گسستی نشدهایم، دچار دگردیسی هم نشدیم؛ فقط و فقط در درون خودمان پوسیدهایم و دچار روان فرسودگی شدهایم.
ایراد این نیست که خیلیها وقتی وارد هنر میشوند اگر خیال میکنند بُرد مالیای برایشان ندارد، لااقل شهرت و دختر همراه دارد. این را هم قبلاً پذیرفتیم که هر خانهای نیاز به دستشویی دارد؛ هر جامعهای هم نیاز به فاضلاب دارد ولی چه کنیم اگر این فاضلابهای فرهنگی تمام فضای جامعه را گرفته باشند؟ متأسفانه این اتفاقی است که در جامعههای سرمایهداری بهشدت رو به افزایش است و برای مایی که چهلویک سال پیش ساعدی بهتر از گلشیری تصویر درستی از شبههنرمندانش داد، امروز شاهد تبدیل فراگیر این شبههنرمندان به فاضلابهای فرهنگی و هنریای شدهایم که تا میتوانند به دنبال حذف هر موجودیتی که «دیگریِ ادبیات» است هستند تا به یک همسانی فاضلابی برسند. این اتفاق را در برخورد این شبه نویسندگان با هر نوع «دیگری» میبینم. خواه این دیگری نویسندهای از منظر آنها حکومتی یا اصولگرا باشد، خواه نویسندهای تازه از راه رسیده ـ که یا باید لباس فاضلاب به تن کند یا در مقابل سکوت مطبوعات خفه شود ـ خواه انسانی مستقل باشد که تمام عمرش سعی کرده از تبر و داس کسی نترسد و روی پای خودش وایستد.
وقتی جامعه پذیرا و آمادهٔ جذب چنین شبه نویسندگانی میشود، کار تمام است. آن دگردیسی که ازش نام بردیم با سرکوبی زیرساختی، تمام این مدت سعی داشته بهاصطلاح دست به پاکسازی بزند، اما حواسش نبوده که این پاکسازی ظاهری بیشتر شبیه پاک کردن صورتمسئله بوده ـ شبیه جاروکشی بوده که آشغالها را عوض سطل آشغال، هُل داده زیر فرش و حالا زیر فرش حجم فراوانی از آشغال جمع شده؛ بیشتر از این؛ آشغالها از فرش بیرون ریختهاند. هر خانهای دستشویی میخواهد؛ هر جامعه فاضلاب. هر جامعه زبالهدانی برای فاضلابهای فرهنگیاش میخواهد که در آن خوش باشند؛ بخورند و بیاشامند و استخوان سبک کنند و از مرز اخلاق به بیاخلاقی قدم بردارند. آری این نیاز است و سرکوب نیاز خود گناه است. ولی امروز با چه مواجه شدهایم؟ جامعهای واقعی برای جذب نویسنده آماده نیست. راستش شاید چون جامعهای راستین نداریم هنوز. حتی جامعهای که با افتخار بزند روی سینهاش که نئولیبرالیستی است. تیراژ کتابها حکایت آن مورچه شده که لانهاش را آب میبرد و او جیغ میزد دنیا را آب برد. دگردیسی روی خوش به ما نشان نداد.
اما خودمان بیشتر آمادهٔ زندگی در خفا بودیم. زندگی در پس حلقههای بستههای جایزه بده و جایزه بگیر. زندگی ایزوله نسبت به جامعهای هشتادمیلیونی که فسادش قلب تپندهٔ جامعه را، فساد فرهنگ آن را تا مغز استخوان رسانده. من اینجا همانقدر که انگشت اتهام را به بیرون از جمع میگیرم، به درون جمع هم نشانه میروم. ما چه کردیم؟ ما باند تشکیل دادیم. ما گروهکهای کوچک تشکیل دادیم. داخل گروهکها گروهکی دیگر تشکیل دادیم. ما نوچه پرورش دادیم. ما در گودِ جدا افتادهٔ نویسندگی که زندانبانهایش مدام مانیتورش میکنند، مدام بایدونباید سرش خالی میکنند دار و دسته تشکیل دادیم. شدهایم گروههای یک نفره. جای همدلی و همراهی را با زیرابزنی در فنجان حقیر شدهٔ ادبیات عوض کردیم. ما به کی باختیم؟ به خودمان. ما خود مأمور خود شدیم پیش از اینکه ابزار سلطهٔ امپراطوری ایالت متحده تمام جامعهمان را با خود ببرد. ما دیگری اثرگذار جامعه نیستیم. ما ذوبِ جامعهای فرسوده هستیم ولی همچنان خود را طوفانِ فنجان میپنداریم و جلوی آن مثلاً نهنگش کمر دولا میکنیم.
۴. خریدار نداشتن ادبیات:
کاغذ گران است. کاغذ زمان آن مرحوم هم گران بود. مگر نشنیدید که گفت «گیرم که تبریز هم کتابها را بردند، اما مگر آدم کتابخوان چقدر پول دارد آن هم با این کتابهای گران؟» کتاب همیشه گران بوده. برای دانشجوها مخصوصاً. همانهایی که به ظاهر باید بخوانند و نمیخوانند. مهم نیست. ادبیات خریدار ندارد به خاطر همانها که گفتیم نه به خاطر قیمتش. میدانیم آنی که بخواهد و برایش مهم باشد و جامعه بهش گفته باشد فلان چیز برایش مهم است میخرد و میخواند. همانطوری که جامعه سالهاست جا انداخته مشدونالد و زاپاتا و پیتزا داود و کباب بناب و جگر دربند و قلیان فرحزاد مهم هستند و باید خورد و کشیدشان و لذت برد. دگردیسی منفی نتیجهاش میشود تیراژ ۳۰۰ تایی. تیراژ ۵۰۰ تایی. اوج خوشبختی (و حقارت) میشود تبریک برای فروش ۵۰۰ تای اول و رسیدن به چاپ دوم. ادبیات خریدار ندارد. همانی میشود که آن مرحوم گفته «یکی دو نفر مرا داستاننویس میدانند یا دههزار نفر ـ چه فرقی میکند؟ پس مینویسم.»
ادبیات را اینترنت کُشت. در جامعهٔ انضباطی چهلویک سال قبل آنچه جوانمرگ میکرده ممیزی سختگیر سالهای ۵۴ به این طرف بوده؛ آنچه در جامعهٔ پا در هوا ماندهٔ انضباطی و کامیاب ما باز مانده؛ همان است که همیشه بوده: غم نان. اما به غم نان اضافه کنید مبتذل شدن نان در آوردن. نویسندهای که برای نوشتن خود را در معذوریت درآمد برای خانواده و خودش میدانند امروز چه میکند؟ کلاس میگذارد، ویراستاری میکند، ترجمه میکند، روابط عمومی نشر میایستد، بررس میشود، بدون اینکه زبان بداند کتاب خارجی ویراستاری میکند، داور میشود، ناشر میشود، کتابفروش دسته دوم میشود، حتی آب حوض میکشد تا در آمدی کسب کند اما نمیداند در جامعهٔ کامیاب، این کارها او را از همیشه مبتذلتر میکند. او چون با همان اندک خوانندگان بالفعلش سلام و علیک مجازیای هم پیدا میکند، دیگر شرایطش وخیمتر هم میشود. مجبور به دلبریهای مجازی هم میشود و این میشود بدبختی روی بدبختی.
نویسندهٔ ما در خطر جوانمرگی بیشتری قرار میگیرد اما در چنبرهٔ ممیزان نه، در چنبرهٔ روان به سلطه در آمدهاش در مقابل دنیای شبکههای اجتماعی. نویسندهای که دلخوش لایک و استوری شد پا دراز میکند و میگوید «این منم!» در آینه از خود عکسی میگیرد برای تاریخِ جعلی صفحات مجازی، یا از آن بدتر عکسی میگذارد از عالم غیب و زیرش عکس نوشت میرود و بعدش لباس رزمش را با عالم تسخیر شدهٔ روانش میپوشد و میخوابد، دراز به دراز و میمیرد.
۵. تبعید:
تنها راه باقی مانده میشود. تبعید خودخواسته. مهاجرات دورهاش سر آمده. دوران جمالزاده نیست که برای مستشرقین بنویسد. حتی دوره دورهٔ عباس معروفیها نیست که با پُز اپوزیسون به زندگی خود ادامه دهند. آن مندنیپورش که دستآموز همین آقا بود، الان آن طرف دارد از هپروتِ دستِ چپ قطع شدهای مینویسد. جفنگ جفنگ است. آن طرف این طرف ندارد. شهرنوش پارسیپور را ببیند. اما تبعید خطر است، وضعیت است. راستی هیچکدام از شماها از حسین مرتضی آبکنار خبری ندارد؟ چه شد؟ هنوز هم نویسندهٔ ما نمیتواند با فرار به آلمان و فرانسه و آمریکا و انگلیس و کانادا نویسنده بماند. اما تبعید چرا. تبعید ایدهٔ کمک کنندهای میتواند باشد برای ناجوانمرگی. تبعید نوعی زندان است. تبعید راه نجات است بدون اینکه کسی خواسته باشدش. بدون اینکه کسی دوستش داشته باشد. تبعید دیگری رهایی بخش نویسنده است.
ما به آمریکا تبعید نمیشویم. مندنیپور را ببیند. کسی کاری به کارش ندارد. ما برای فرار از مرگ لازم است تبعید شویم. نه تبعید قضایی، تبعید معرفتی. معرفتمان را باید تبعید کنیم و چه بسا برای چنین تبعیدی نیاز به تبعید جسم هم داشته باشیم. در دنیایی که همه بیشتر و بیشتر «نیازمند داستاننویس» هستند، باید یاد بگیریم چطوری به این نیاز سرمایهسالارانه نه بگوییم و خودمان را از دست کسانی که نیازشان همسان کردن ماست تبعید کنیم. در کشور جهان سومی چون کشور ما، آنها این نیاز سرمایهسالارانهشان را در بدویترین نوع از آزادی به ما ارائه میدهند. خود را لیبرال میخوانند گویی آزادی واقعی ما در جامعهای انضباطی که به سمت کامیابی دارد دچار دگرگونی میشود، در گروی آنهاست. حال آنکه نمیدانند خود آن ناشرها و آدمهای نشرهایشان ـ که از قضا کم نیستند و بیشمارند و جوانههای امیدشان از همهجا روییده ـ نماد حرکت به سمت جامعهٔ کامیابی هستند که افراد را تبدیل به سوژههای کامیابی میکنند. تبعید در چنین شرایط نه تنها لازم، بلکه ملزوم است. تبعید را شما ایزولاسیون و قرنطینه نگیرید. تبعید را شما سکوت در نظر نگیرد. آن را قهر در نظر نگیرد. اسمش تبعید است نه روزهٔ سکوت. همیشه دیگرانی هستند که شما میتوانید باهاشان حرف بزنید و ایدههایمان را ورز دهند و این ربطی به تبعید ندارد. تبعید را ایستادگی در مقابل این فضا بدانید و فراموش نکنید که باید پیامتان را از تبعید به گوش دیگری برسانید.
۶. درک بازار:
مفهومی که چهلویک سال پیش علنی نبود «انتخاب آزاد» بود. مفهومی که امروز فراگیر شده. بازار یعنی آزادی. بازار یعنی جایی که آزاد هستی برای ارائه هر چیزی که بیشتر میفروشد. برای این کار هر کاری لازم است انجام میدهی. بازار رو به رشد یعنی رقابت خشن. رقابت خشن یعنی کُشتن نامها و ساختن برندهای فراگیر. درک بازار یعنی اینکه کی میفروشد و کی نمیفروشد. درک بازار یعنی اینکه «هر کتابی حیات خود را دارد و سالهای حیاتش را آمار فروشش به شما میگوید.» بله؛ کلیدواژه “آمار” است. آنی که نمیفروشد و آنی که میفروشد. آنی که نمیفروشد زبالهٔ این فرهنگ است و آنی که میفروشد گُل این فرهنگ. فرهنگ بازار در تکتک کلمات ناشران و اعضای تیم نشرشان بارز شده. ده سال است داریم به این سمت حرکت میکنیم. این شما را بدتر از هر سانسور، جنگ، خشونت فیزیکی و شکنجهای پرپر میکند. صبر کنید تا در این بازار آزاد رمانهای سریالی مُد شود. مگر نمیبیند کلنگش را زدهاند؟ کلنگ ادبیات ژانر. دیر یا زود ناشرهای انضباطی، یاد میگیرند برای کامیابی، باید هوای سوژههای کامیاب خود را داشته باشند. باید آنها را در پر قو بگذارند تا برایشان تخم طلای رمان سریالی بیرون اندازند.
این بدین معنا نیست که شما نباید در «بازار» جنس درست دست مردم ندهید. ولی تعریف جنس درست چیست؟ تعریف کاسب چیست؟ آیا کاسب همچنان همان حبیب خداست؟ آیا جنسی که میفروشد اگر فقط و فقط عاری از ایرادهای نوشتاری و ویرایشی و دیکتهای باشد و ظاهر خوش آب و رنگی داشته باشد «جنس درست» است و مردم با «آزادی انتخاب» فریدمنی حق خریدش را دارند؟ از این موضوع درگذریم که ناشرهای بسیاری هستند که میتوانند با چند کلک «نیمه اخلاقی» آدمی را شاخ کنند و به سروصورت دیگران بکوبند. به این میرسیم که تحکم ناشری که بازار را منوپول خود میکند، میتواند بهراحتی به شما بگوید چه بخوانید چه نخوانید. در چنین وضعیتی اهمیت دستمال به دستی و بادمجان دور قاب چینی از هر امری مهمتر میشود. ساعتها و روزها و ماهها وقت گذاشته میشود برای ورود به کارتلهای هنری تا منافع مالی فرد دستمال به دست تأمین شود. منهای اینکه چنین چیزی به خاطر اینکه کارتلها هنوز در شرایط جامعهٔ انضباطی دارند اداره میشوند، اجازهٔ رشد زیادی به چنین افرادی را نمیدهند و به دنبال توسعهٔ بِرند خود هستند پس گزینشی و کوتاهمدت عمل میکنند. گزینش براساس موجهات اخلاقی است: ازدواج کرده باشد، حتی اگر لازم باشد فرزند داشته باشد، اهل خانواده باشد، گاهی هم نوشتهای در تأیید اعتقادات «شخصی» مذهبیاش اگر گذاشت دمش گرم، سالم باشد، سیگار نکشد، اگر سیگار هم میکشد کسی نبیند، در مهمانیهای شبانه شرکت کند ولی لباس جلف نپوشد و بهاندازه مشروب بخورد یا اصلاً نخورد و معقول باشد و جلفبازی درنیاورد. چرا چون ما در مقابلش آنتیتزهایش را داریم. کلی دلقک دوروبرمان هستند که برایمان در مهمانی آواز بخوانند، زن طلاق بدهند، با اینوآن باشند، عزب باشند، تا خرخره مشروب بخورند و اعتیاد هم داشته باشند. آنها دوست ما هستند ولی اینها ویترین بیرونی ما. ویترینی که بهحکم مفهوم «ویترین» هر چند وقت یک بار عوض میشود.
حال برای فرار از این نوع مرگ چه باید کرد؟ بازار در دست اینهاست. پناه بردن به دولت است؟ ذهی خیال باطل. تمام تلاش بازار آزاد و انتخاب آزاد کوتاه کردن دست هر «دولتی» است. بازار در دست بِرندهاست. برندها همان کمپانیها هستند؛ همان شرکتها. شرکتهایی که «دولتی» نیستند ولو اگر تمام دولتمردان در آن سهیم باشند. ساز و کارشان فرق دارد با دولت. قانون را برای آنها تنظیم میکنند نه برای ما. پس چه باید کرد؟
تنها راهش تشکیل هستههای مقاومت است. هستههای مقاومت انفرادی. دو نفره. سه نفره. چند نفره. هستههای کوچک ولی مقاوم و آگاه. این آگاهی میتواند شما را در مسیر سخت و دشوار نویسندگی نجات دهد. آگاهی شما، کیتِ نجات شما در سفر نویسندگی است. شعار «آنکه بیشتر میفروشد، سرور است» باید برای نویسندهای که میخواهد از بنبست جوانمرگی برون رفت پیدا کند از بین برود. فروش چه اهمیتی دارد وقتی هر جنس بُنجلی میتواند دچار تولید انبوه شود ولی آگاهیای که انتقال میدهد نه تنها ارزشافزوده نداشته باشد بلکه بار منفی به جامعهاش انتقال دهد. واسازی تاریخ آگاهی، کار ناآگاهان و نادانان است؛ کار ارذال و اوباش سوفیسط است؛ کار دشمنان خرد است؛ کار پست مدرنهای وا مانده است. بازار فقط یکی از سلاحهای بیشمار آنهاست.
۷. خطرِ نهنگ آبهای خُرد:
آن خدابیامرز بیست سال پیش مدعی شد که نهنگ ادبیات است. آیا باید به سبک و سیاق خودشان فریاد بزنم ایشان «شکر زیادی» خوردند؟ نهنگ چی این ادبیات هستند؟ نهنگ کدام فنجان نثر معاصر فارسی هستند؟ آیا ایشان خود را درزمینهٔ نثر، رقیب با تمام تاریخ نثر فارسی میدانستند؟ آیا آنجا واقعاً نهنگ بودند؟ یا نه این حرفها را برای همان کوتهقدانی میزد که دور و برش بودند؟ آنچه باعث جوانمرگی است رفتن به زیر چتر گلشیری است. و شما خود بهتر از من میدانید در تمام این سالها چند نفر زیر این چتر رفتهاند. گلشیری آدمها را به هپروت محتوا میرساند. مثلاً چیزی بهشان میدهد به نام نثر. که این خود چرندی بیش نیست. نه ایشان آورندهٔ نثر فارسی به دنیای ادبیات معاصر بودند و نه آنطور که در خور است از خود چیزی در این باب به یادگار گذاشتند. ایشان هم به مانند تمامی همدورههایشان در نثر، هر چه کردند، هم قد و قوارهٔ سایرین است و در یک چشمانداز عادلانه قابلآموزش برای هر نوآموزی. هر «نثر» معاصری ـ اگر تاب تاریخ را آورده باشد ـ قابل آموختن است. تکنیکهای ادراک نثر فارسی مگر چیزی بیشتر از خاصیت تعلیمی دارد که آدمها بخواهند خود را نهنگ تعلیم و تربیت بدانند؟ عمری است که میگویند مواد مخدر توهم میآورد، آیا این نوعی توهم برخواسته از مواد مخدر نیست؟ گمانم چنین باشد چرا که ایشان حتی معنای نهنگ بودن را هم تقلیل دادند. تقلیدی شدند از ایدهٔ نهنگ ادبیات که هیچ نسبتی با ایدهٔ افلاطونی نهنگ نداشت و ندارد. همان توهم بود و انتقال این توهم باعث جوانمرگی بسیار از نویسندگان نسل من شد چون بسیاری خیال میکردند اگر پا به فنجان ادبیات بگذارند، حتماً نهنگی آنجاست که ممکن است آنها را بخورد.
خلاصه کنم: ما از چهلویک سال پیش به این طرف در جا نزدهایم، ما هیچوقت در جا نزدیم. ما پیش رفتیم، ولی این پیشرفت ما آیا به سمت نور و روشنی بوده یا به سمت تاریکی؟ من یکی میگویم تاریکی. یکی ممکن است بگوید ما حرکت نکردیم و ثابت ماندیم. راستش در تاریکی راه رفتن حکم همان راه نرفتن را دارد چون معلوم نیست چی به چی است. آنی که نگران جوانمرگی بود حالا که به کارنامهاش نگاه میکنیم میبینیم در این تاریکی بیشتر سهیم بوده تا روشنایی. دایهٔ آزادی داشتن، بدون ادراک عدالت بیمعنی است و این آزادی ما را به چیزی جز ابتذال نکشاند. چون ما خود وقتی مدعی هستیم، تا وقتی حرفمان حرف است که خود باشیم و اگر روزی روزگاری نباشیم چه میشود؟ هیچ. همین که است میشود. میدانید ما در تمام این هیجده سالی که گلشیری نبوده به نام همین گلشیری چه خیانتهایی کردیم؟
چطوری در چنین کشوری که این مرحوم دادِ جوانمرگی بر سر نویسندگان سر میداد، ما حالا با مسئلهای به نام فاشیسم ادبی مواجه هستیم؟ این همه بگیروببند برای رسیدن به فاشیسم ادبی؟ این همه بگیروببند برای ذوب شدن در بازار آزاد؟ این همه جوانمرگ کردن آدمهای زنده با دستهای آلودهٔ روشنفکرانهمان که آخرش به این فاجعه برسیم؟ اگر عمری سرکوب جامعه انضباطی بر سر ما بود، در درون آن فنجان که نهنگش مثلاً آن مرحوم بود، چه بر سر یکدیگر آوردیم که تهش رسیدیم به فاشیسم ادبی؟ تهش رسیدم به رمان ژانر؟ تهش شدیم نامهنویس سانتیمانتالی که هر سال ۱۶ خرداد به ۱۶ خرداد یاد این مرحوم میافتد شبه نامهای بهش را منتشر میکند؟ یا بدتر، تهش شدیم کسانی که ۱۶ خرداد هر سال عکس آن مرحوم را در دنیای مجازی به طور گسترده پخش میکنیم و در ترحیم نامه نوشتن برایش مسابقه میگذاریم؟ من خود از نسل دههٔ شصت هستم. سؤالم اینجاست؛ این همه ادبیات ادبیات کردن و داستاننویسی داستاننویسی و آزادی آزادی کردن تهش چه داشت جز اینکه منِ دههٔ شصتی نه در نسل خودم آدمحسابی پیدا میکنم و نه امیدی به آیندگان دارم. تمام گناهها را نباید گردن این مرحوم انداخت ولی کسی که مدعی نهنگ بودن و البته چند ادعای زنندهٔ دیگر هم کرده، باید گناهی در این جوانمرگی هم به گردن بگیرد. چرا هرچقدر نقدهایش را میخوانم نمیفهمم ایدئال داستانش چیست؟ «زبان»؟ آیا تنها درد ما در این سالها زبان بود؟ نثر بود؟ یعنی دیگر جز اینها خبری نبود؟ بازماندگان و فکر تشدید شدهای که از این بازماندگان به دیگران رسید با ما چه کرد؟ چرا رویمان نمیشود بگوییم اینها بزرگترین خیانت را نه در حق نسل ما کردند که در حق نسل بعدی کردند. به ما خیانت کردند ولی کاری که با آنها کردند جنایت بود. نسلکشی اگر بخواهیم خیلی سانتیمانتال شویم. چه بلایی سر بچههای دههٔ هفتاد آمده؟ چه بلایی قرار است سر بچههای دههٔ هشتاد بیاید؟
این مرحوم خود پاسخکی داده. میگوید برای گذار از این برزخی که صدسالی است در آنیم نویسنده یکی است از هزاران، یک دست است و یک قلم. مسئولیت پای بقیه هم است. ولی کدام مسئولیت؟ اینکه آدمها را دچار گسست نکنیم؟ خب کسی که فرمان جوانمرگی دیگران را صادر میکند اسم این عمل را چه میگذارد؟ کسی که هنوز هیجده سال بعد از مرگش، تنها دارایی نویسندگان شبهروشنفکر این مملکت است و اکثریت شبها قبل از نوشتن و زَدن مِی جلوی عکسش لحظاتی زانو میزنند خود کیست و چطور آدمی است؟ همین تحکم این نهنگِ فنجان ادبیات، چه برسر جوانمرگ شدن ما آورده؟ چند دقیقهٔ آخر آن سخنرانی را اگر بهتر به یاد بیاورید و با این ادعای نهنگی او بسنجید به نتیجهٔ جالبی میرسید. او دیگرانی را که جوانمرگ شدهاند را «بچهنهنگ» خواند. منظورش هدایت و چوبک و علوی و بهرام صادقی و غیره است. آدمی که آنها را بچهنهنگ دیده حتماً چند سال بعد خود را نهنگ همان حوض و آبدانی حقیری میداند که بچهنهنگهایش «خفه» شدهاند.
چهلویک سال پیش مرحوم نغمهٔ آزادی سر داد. تمام آن ده شب شعرِ کانون نویسندگان ایران در انجمن فرهنگی ایران و آلمان نغمهای آزادی بود در شبهای تیرهٔ سال ۱۳۵۶٫ آرزوی درجا نزدن و قطع نشدن و تداوم در مقولهٔ فرهنگ. آرزوی منتشر شدن کتابها و خوانده شدنشان توسط خوانندگان. آرزوهای شیرینی بود که اتفاقاً خواستی جمعی بود. اما امروز چه؟ با تمام مواردی که برشمردیم و برای دنیای همین امروز و شاید آیندهمان بود چه کنیم؟ زمانی شعار هنرمندان حزب توده این بود «کار! کار! کار!» در جامعهٔ در حال گذار ما، در جامعهٔ انضباطیای که دارد تبدیل به جامعهای کامیاب میشود و سلطه در درون خود سوژه کاشته میشود و اسمش را آزادی جدید (نئولیبرالیسم) مینامند شعار یک تودهای قدیمی به چه کار میآید؟ شعاری که آن لیبرال همیشه آزادیطلب و علاقهمند به مقام شامخ «انسان» شاید ردش میکرد شاید هم تاییدش!
قبل از پایان بگذارید چیزی را یک بار با هم مرور کنیم. شازده احتجاب چه سالی منتشر شد؟ ۱۳۴۸؟ بعد از انقلاب سفید. بعد از اصلاحات عرضی. وقتی که پهلوی دوم به سرعت به سمت سرمایهداری کردن کشور پیش میرفت. همان مسیری که پهلوی اول پیموده بود. دشمن پهلویها مگر قاجار نبودند؟ داستان شازده احتجاب مگر این نیست که شازدهای قجری (نماد فئودالیسم) دارد سقوط میکند. آن شازده نمیتواند با دنیای آزاد و سرمایهداری همراه شود و محکوم است به فنا. پهلوی دوم بهشدت بیشتری در سالهای بین ۴۲ تا ۵۶ دست به از بین بردن مظاهر فئودالی و خانی دوران قبل از خودش زد و مدیریت را جانشین کرد. شازده احتجاب چه را میکوبد؟ آیا همانی را نمیکوبد که خواست پهلوی دوم بوده؟ نه، پوزخند نزنید. بیشتر فکر کنید.
آقایان و خانمها ـ من شما را علاقهمندان به ادبیات میدانم که امروز اینجا دور هم جمع شدیم تا دربارهی موضوع مهمی صحبت کنیم؛ من شما را نمیشناسم، ولی میدانم اگر میخواهید نویسندهای باشید که قرار است با خودش صادق باشد، باید این خطرها که سر راه جوانمرگیاش است را بشناسد و نسبت به آنها آگاه باشد. بله آن مرحوم هم تایید کرد که ما هنوز در جهان سوم زندگی میکنیم. ولی بگذارید شعار جدید را با صدای بلند فریاد زنم؛ «کار و کار و کار» دیگر فایدهای ندارد. امروز رنج مای نویسندهٔ تک افتاده در دنیایی که بازار آزاد حاکمش است این است: «آگاهی معرفتی، غلبه بر ناخودآگاهی فردی، سازماندهی جمعی». چنین باد!
هجده سال بعد از مرگ هوشنگ گلشیری، شانزدهم خرداد ۱۳۹۷