دانیال حقیقی
در جامعهٔ عملیات روانی، آزادی در فریاد کردن دیگری است
آزادی در فریاد زدن دیگری است. در فکر کردن درباره دیگری به صدای بلند؛ و بازجستن تصویری روشن از خود در نگاهی از دیگرانمان. این است که مرزهای آزادی را گسترش میدهد و ما را از دامِ نگاه اتوپیایی داشتن به مفهوم آزادی نجات میدهد. نگاه آرمانشهری، همیشه شعار آزادی بی حد و حصر داده است. چیزی مانند عشق رمانتیکی که نوجوانان در کتابها به دنبالش هستند. اما حقیقت آزادی، و ارزش ذاتی آن در محدود بودن آن است. مادامی که ما قوهٔ درک دیگری را نداریم، گشودن آزادی میتواند فاجعه آمیز باشد. ما باید به این باور برسیم که آزادی حقیقی فقط زمانی قابل دسترسی است که اذهان عمومی به سطح قابل توجهی از منظومگی رسیده باشند. آزادی حقیقی فقط برای سیاراتی است که میدانند حرکتشان در صورتی که از مدارشان خارج شوند، انهدامی کیهانی را به بار میآورد.
اما اگر جامعهای بود که کلاشی و دو به هم زنی، جزو ابزارهای پیشرفتش شده بود، شعار آزادی، برای به چنگ آوردن فرصتی برای نفرتپراکنی و هراسافکنی است؛ درست مانند آجری که میتواند جای نعل درگاهِ رهایی، برای تکمیل کردن دیوار سلول به کار رود. شعار آزادی دادن، برای تشدید کردن اثرِ عملیات روانیِ آن دروغگویانی هم هست که با شعارِ «جامعه مدنی» میآیند، اما «جامعهٔ عملیات روانی» ترتیب میدهند. مادامی که هرکدام از ما، داغ شخصیمان را به سینه میفشاریم شبانه روز، مویه میکنیم و مانند زندانیهای قدیمی به دنبال سواستفاده از زندانیهای تازه وارد هستیم و میخواهیم صداهای دیگر را در نطفه خفه کنیم، ادعای آزادی کردن، دراز کردن دماغ پینوکیو است.
در جامعه عملیات روانی، هرکس بغل دستیاش را سرکوب میکند و در شرایطی که او میخواهد وارد عمل شود، فورا تصویر یکی از نقطه ضعفهای او را نشانش میدهد تا مثلا هشداری داده باشد از لکهٔ ننگی، جملهای که در گذشته به زبان آورده یا همراهی که در شرایط عادی با کسی داشته یا نداشته. این زندانی است که از هرکدامِ ما یک دیکتاتور دیوانه ساخته که در توهم توطئههای دائمی، کاملا ترسیده و منزوی شده است. همه فضا چشم شده و مراقب تکتک نفراتش است تا کسی دست از پا خطا نکند و اگر کرد او را با به کار انداختن یک عملیاتی روانی و همه جانبه چنان از اعتماد به نفس تهی میکنند که قدرت انجام هیچ کنشی را نداشته باشد. در چنین وضعیتی آزادی شکل نمیگیرد مگر با فریاد کردنِ دیگری. دیگرانی که با اعمال عملیاتهای روانی متعدد، منزوی و تنها شدهاند. جامعه با این کار، دوباره «ما» را به کار میاندازد و به «ما» اعتماد به نفسی تازه و جانی سرشار میبخشد تا به حالت فعال خودش بازگردد. باید مراقب بود تا ما هم به عمله عملیات روانی تبدیل نشویم. و باید آگاه بود که راهی نداریم جز اینکه با عقلی بالغ شرایط را بسنجیم و «ساسهای خونخور» را از محیطمان بیرون کنیم. همانهایی که مدام با یادآوری نکاتی از گذشته یا چشماندازهای اتوپیایی، به دنبال خفه کردن هر صدای معترض هستند. همانهایی که هرکس را که فرشته نیست، به شیطان بودن متهم میکنند.
امروز ما شاهدیم که دوستان مدام دوستان دیگرمان را به هیچ و پوچ متهم میکنند که تو زمانی با فلان شخص دوست بودی و امروز دیگر نه! خب چه میشود کرد که کار و امورات دنیا، موقتیتر از آن است که بتوانیم دوستیهای افسانهای و زوال ناپذیر بسازیم. این نمیتواند یک اتهام باشد! امروز شاهدیم که دوستانمان دوستانشان را متهم میکنند که شما در تلویزیون ظاهر شدی و حرف زدی. اما وقتی دوست دیگرش هم به همان صدا سیما میرود میگوید چون مالیات میدهیم میخواهیم از این تریبون استفاده کنیم!
همهٔ اینها به اندازه کافی بوی شارلاتانیسم میدهد. صدا و سیما و سینما و ساندویچی و کتابفروشی، همه در یک فضا هستند و با مجوز از یک دولت کار میکنند. پس هیچکدام از این حرفها نمیتواند یک اتهام باشد و بیشتر برآمده از ذهنهای عقب مانده است.
پس بهتر است جای داشتن ایدهٔ «فرشتهٔ معصوم» از روشنفکر و هنرمند، هدف و مسیری که او درش گام میزند بررسی شود، نه معصومیت به اصطلاحِ خصومتکاران، «لکهدار شده»اش، که خود این معصومیت سنجی ما آدمها، یک ایدهٔ شارلاتانی است. اینکه مدام بیاییم برای آدمها تکلیف روشن کنیم که «هروقت شما فلان کار را کردی ما میفهمیم که فلان…»، نه آقا! بنا نیست شما برای کسی مشخص کنی که چه کار کند. شما خیلی بزرگواری، کمتر چوب لای چرخِ کسی بگذار، که برای پیشرفت شخصیاش زحمت میکشد و عرق روح میریزد و آنهایی که پیگیر کارهای مردم هستند.