نگاهی به پروژه محمدحسن شهسواری: «بهشت مغولی: فتح عدن»
دانیال حقیقی
فاشیسم در زمانهٔ ما خودش را به شکل رژههای بچگانه در میدان و خیابان آشکار نمیکند بلکه هر شکل از سرکوبی شده که به شکلی هوشمندانه با ابزار روانشناسی که در اختیار سیستم قرارگرفته در مقابل نیروهای مستقل و ضد اقتدارگرایی است و پشتیبان این فاشیسم به شکل تام و تمام بنگاههای اقتصادی و سرکوبگری مالی و نیروهای سیاسی پشتیبانشان هستند و اینطوری فاشیسم هوشمندانهای را پدید آورده که به لطف فرهنگ سلبریتی و عوامفریبی همین نفرات در شبکههای مجازی، چهرهشویی میشود و زیبا نشانش میدهند.
محمدحسن شهسواری یکی از سرکمیسران فرهنگی طی بیست سال گذشته بوده است. او که دانشآموخته دانشکده صداوسیما است، بیشترین تعداد هنرجو را در عرصه نویسندگی داشته و به قول خودش «۹۵ رمان بهطور قطعی در کارگاههایش تمام شد»، در سیما فیلم مسئولیت پذیرش و رد فیلمنامه داشته و مشاور تعداد زیادی فیلمنامه و سریال تلویزیونی هم بوده است. البته از روی اثری مثل کتاب شهرزاد هم فیلمی تلویزیونی و اتفاقاً «ارزشی» ساخته شده است.
غیر از این، رهبری نوقلمان دست راستی را از سال ۱۳۸۶ تا به امروز یک تنه بر عهده داشته و پروژههای زیادی را در مقام میانجی فرهنگی با کمک دیگر کمیسرهای فرهنگی اجرایی کرده است. از جمله پروژهٔ شهر کتاب در بخش آموزش نوشتن، پروژهٔ انجمن رمان ۵۱ بهعنوان پایلوت صنف کارگری داستاننویسی و خود پروژهٔ صنف کارگری بهعنوان مهمترین پروژهٔ میانجیگری دست راستی با هدف جلوگیری از پدید آمدن یک نیروی مدنی مستقل و واقعی.
در این میان او پروژهٔ هدایت سلیقه مخاطبان را هم همچنان در دست دارد و با برگزاری کارگاههای نویسندگی و اعمال قدرتِ نرم برای انتشار کتابهای هنرجویانش به ناشرین و مخاطبان و همینطور برگزاری جوایز متعدد برای ارزشمند سازی این شکل از سلیقه که در مطلبی تحت عنوان «پونته ۳۳: یک پیکنیک خصوصی در فلورانس» کمی آن را معرفی و واسازی کردهام، اقدام کرده و همچنان هم در صدد ادامهٔ این پروژه است. مثلاً بهتازگی صنف کارگری اعلام کرده میخواهد جایزهای برگزار کند ـ که البته گمانهاش از همان ابتدای راه افتاده این صنف کارگری وجود داشت. این باز زمینهٔ تازهای است برای ادامهٔ اعمال سلیقه. اعمال سلیقهای که زمانی در پروژهٔ «به دست گرفتن و تعطیلی جایزهٔ هوشنگ گلشیری» دستور کارش صادر شده بود.
شهسواری همیشه در حال تقسیم شکست میان همه بوده. او ابتدا با جمع کردن همه پتانسیلی که شکل گرفته کارش را پیش میبرد. جلساتی برگزار میشود و بزرگان را برای جمعآوری نیروی بقیه در خانهٔ این نویسنده و دفتر آن یکی گرد هم میآورد. سپس جلسات مشورتی را تا آنجا ادامه میدهد که خودش بهعنوان نفر اول برگزیده شود. بعد از این شروع میکند به سرخورده کردن نیروهایی که انگیزه کار سازنده دارند. تجربهٔ خودم در انجمن ۵۱ و جایزه اکنون و تفرقهافکنیها و ناامیدسازیهای شخص او، یکی از مهمترین پروژههای او بوده است.
شنیدن روند تأسیس صنف کارگری داستاننویس از زبان چندتر از نویسندگان جاافتاده و روند جلب اعتماد و سرخورده سازی نویسندگان و بیرون آمدن نفراتی همچون کامران محمدی، فرشته احمدی و محمد حسینی از صنف کارگری نویسندگان به بهانه تأسیس نشر، روند مشکوک دیگری است که برای تقسیم شکست و ناامیدسازی همه طرحریزیاش کردهاند.
برای بهتر فهمیدن فضایی که این سلیقه سعی در جااندازی و بارگذاری اجتماعی آن دارد، در اینجا به بررسی رمان «بهشت مغولی: جلد اول فتح عدن» میپردازیم تا ضمن واکاوی این رمان به این پرسش هم پاسخ دهیم که آیا محمدحسن شهسواری با توجه به فعالیتهای فراوانش، نقشِ اول فیلم بیولوژیک روشنفکری وازدهٔ ایرانی است؟
در واقع «بهشت مغولی: فتح عدن» غایت توانایی او در نویسندگی است. رمان خوانش سادهای دارد و در یک نشست کل ۴۲۰ صفحهٔ کتاب را میشود خواند. برای نوشتن این مطلب در طی دو روز این کتاب را دو بار خواندهام و این علارغم خوانشی بود که چند سال پیش از این کتاب انجام داده بودم منتها به دلایل تاکتیکی تا امروز سکوت کردم… این کتاب نمونهٔ بارز یک اثر فاشیستی و آشکار کننده ذهنیت فاشیسیممحور، ضد زن و ضد آزادی نویسندهاش است.
بهشت مغولی، ظاهراً سه شخصیت اصلی دارد.
- کامران: یک مدیر میانی اقتصادی که پیوندهای خانوادگی با تولیدکننده بزرگ لوازمخانگی «واحد تولیدی گرماشهر» برقرار کرده. او لیبرال است و مثلاً مجلات قوچانی را دنبال میکند و اصالتی سرعینی دارد. مسئلهٔ او این است که همسرش «مینا» با یکی از فامیلهای شبهه هنرمند روی هم میریزد و به او خیانت میکند و سیستم بیخیالی و باری به هر جهت او به هم میریزد و باعث میشود به گذشته برگردد. کامران در گذشته دختری به نام پریسا را دوست داشته که در هاگیر واگیر دهه شصت به عراق و اردوگاه اشرف میپیوندد. پریسا بیشتر از آنکه شبیه دختران آن دوره به نظر برسد شبیه برخی از هنرجویان خود شهسواری ازکاردرآمده است. برای مثال او هیچ رویکرد ایدئولوژیکی آشکار و مشخصی ندارد، جای شبنامه و نوار سخنرانی، به محصولات فرهنگی سالمی مثل رمان آمریکایی آرام یا چیزهایی مثل این علاقهمند است و استعداد جذابی در بازیگری دارد. بذلهگو است و هیچ گرایش رادیکال یا خشکهمقدسی ندارد. یک دختر عادی اما ناگهان که به خونخواهی برادرش به عراق میپیوندد و با این کار ترس نویسنده را از دیگری آشکار میکند.
- هما: که او هم بسیار شبیه کسی ازکاردرآمده، منتها زنی بیرجندی شاعر و نویسندهای است، بیبندوبار و از جنبه اخلاقی فاسد و هرجایی توصیف میشود که حشیش میکشد و سالها در پاریس اقامت داشته و دختر صاحب کارخانه گرماشهر بهعنوان قیم وارث سرمایه است و نویسنده او را «فاحشه روح» معرفی میکند. در صفحهٔ ۳۵ کتاب در معرفی شخصیت هما میخوانیم: «فاحشههای روح، نامشان همین است. یکسری از زنها فقط به درد این میخورند که مردها زمان کوتاهی را عمیق با آنها در ارتباط باشند و بعد با درد رهایشان کنند. اینطور زنها درست مثل فاحشهها دریچه ورود مردها به زندگی واقعی برای روح باکرهٔ مردها هستند.» نکته بامزه اینکه کتابهای همای شاعر و روشنفکر، در یک کتابفروشی زیر پل کریمخان میفروشند. نویسنده آدرس کجا را داده است؟ نشر چشمه یا ثالث؟ هر دو؟
- سعید: دوست مذهبی و خشک مقدس کامران که به لطف او کارمند مورد اعتماد مجموعه گرماشهر شده. توانایی جنسی سعید در لحظهبهلحظهٔ کتاب مورد ظن و شک قرار میگیرد و عمده مسئله این شخصیت در این کتاب کمپلکسهای جنسی معرفی میشود.
سعید شخصیتی است که به دلیل داشتن روحیه حساس و آسیبپذیر نیاز دارد تا یک تیمارکننده نقش مادر/همسر را برای او بازی کند. همین پاشنهٔ آشیل او در ماجراهایی میشود که در روند قصه با آنها برخورد میکند و چون به واپسروی روحی مردانه دچار است، نمیتواند از پس خودش بربیاید و قافیه را میبازد و مرتکب قتل و ترور زنجیرهای میشود. از جمله یک نویسنده یا شاعر که به مورفین هم اعتیاد دارد.
شخصیت چهارم این رمان اما خود نویسنده است که جابهجا سعی کرده با ظرافت صدای خودش را لابهلای صدای ذهنی و نقل و قولهای غیرمستقیم شخصیتها قرار دهد اما با خامدستی بدی این صدا، زنگ صدای نویسنده را به راحتی و شکلی غیر هنرمندانه فاش میکند. این بدیهی است که در هر نوشتهای خواهناخواه، صدای نویسنده در اثر رسوب میکند اما اینجا، از آنجایی که نویسنده کتاب اعتمادبهنفس کاذبی دارد که ناشی از دیدگاههای ایدئولوژیک و خشک ذهنیاش است که در جایجای رمان هم مصداق دارد که جلوتر به آن پرداختهام و همینطور از یک خودشیفتگی لطمه خورده رنج میبرد، جای آنکه آینهدار جامعه باشد، آینهدار درون باریک و نازک و لطمه دیدهٔ خودش شده است.
داستان کتاب شکل خطی و سادهای دارد. هر سه شخصیت بر سر اینکه آیندهٔ سرمایه مجموعه گرماشهر به چه سمتی برود با هم در دیالکتیکی گشوده پیش میروند تا هر سه آنها به نابودی و فنا برسند. کامران میخواهد از فروپاشی اقتصادی گرماشهر جلوگیری کند، سعید گاهی با کامران همراه است و در انتهای کتاب هم گرایشی به هما پیدا میکند که فقط میخواهد همهچیز را بفروشد و به اروپا بازگردد. پایان رسمی همگیشان اما نیستی است.
مسئله اصلی این است که در شرایط بد اقتصادی، چارهای برای تعطیل کردن مجموعهٔ تولیدی گرماشهر وجود ندارد باید آن را به فروش برسانند. حالا هما پریدار که قیم اصلی و عمهٔ دختر بچهای است که وارث کل سرمایه گرماشهر شده و کامران که نقش یک داماد آویزان و چرب زبان را برای خاندان پریدار ایفا میکند، به همراه عدهای دیگری از اشخاص فامیل پریدار، به دنبال آن هستند تا سهم بیشتری در این تقسیم غنائم نصیب خود و افراد نزدیک به خودشان بکنند. منتها در ادامه هرکدام با کمپلکسها و مسائل درونی خودشان روبهرو میشوند که کار را برایشان سخت و نشدنی میکند. درواقع، داستان مدام با حاشیه روی از اصل مطلب پیش میرود و هر جا نویسنده در این حاشیه رویها با مشکل روبهرو شده، نقطهای گذاشته و برگشته سرخط تا از جایی دیگر دوباره بتواند حاشیه رفتنهایش را با هدف واگویه کردن مشتی حرفهای بیسروته ادامه میدهد که مونولوگهای یک عنصر واداده را تداعی میکنند که در فضایی نوستالژیک غوطهور است و دستبردار هم نیست.
او از آمریکا و رویکرد آمریکاستیزی سعید میگوید و همینطور عقدههای کوچک و بزرگ و پرتعداد هما و وازدگیهای جنسی و عشقی و اقتصادی و خانوادگی کامران. هر سه مبتلا به ریاکاری، واپسروی روحی و درگیر با مسائلی هستند که همگیشان یک همدلی عمیق با دهه شصت دارد. جایی که به نظر میرسد آمال نویسنده و چشمانداز او برای آینده میتواند باشد. دست کم تا حدی این در رمان مشهود است. چون نقاط عطف انحراف جامعه آنطور که در کتاب مطرح میشود همگی از سال ۵۹ آغاز میشوند یا در جایی اوایل دهه شصت.
خیلی خلاصه، بزرگترین مشکل رمان «بهشت مغولی: فتح عدن» میدانداری کلیشههای دوزاری در دیدگاه نویسنده است. یک نگاه کوتاه به یک دوجین از شخصیتهای رمان ما را با انبوهی از کلیشههای آشنا روبهرو میکند: شخصیت پدر کامران (مرد خشکهمقدسی که بعد از انقلاب ظاهرپرستیاش دو برابر میشود)، شخصیت مادر کامران (یک زن چادر چاقچوری سبک مغز که همش با مادر پریسا نوکبهنوک میشود و پچپچ میکند) شخصیت پدر پریسا (مردی که نماز نمیخواند و عرقخور است و باز هم سبک مغز است و مانع ازدواج کامران و پریسا میشود و با این کارش باعث از دست رفتن آینده پریسا میشود)، شخصیت ناهید زن صیغهای سعید (زنی که بعد از دلخوریاش از سعید خودش را در میدان هفت تیر به حراج میگذارد) بهطور کلی هر زنی که از کهنالگوی مادر مقدس پیروی نکند محکوم به فساد است.
بهشت مغولی به لحاظ ساختاری هم به مجموعه درد دلهای یک مرد شلخته شبیه است که در یک مهمانی شبانه سر دلش باز شده و به پرحرفی افتاده. یک عالم جملات قصار مثل این: «مردی که در رختخواب به درد نخورد بیرون رختخواب به درد میخورد» ص ۱۱۷ یا فهرست درست کردنهایی مثل این: «شاید اینطوری بشود گندی را که تلویزیون و سینما و سازمان تبلیغات و بنیاد حفظ آثار و ارزشها و بقیه نهادهای نظام به بچههای بسیج و سپاه زدهاند کمی ماله کشید.» ص ۱۳۶. این تکهها از کتاب نشان دهنده نگاه نهیلیستی، وازده و ارتجاعی نویسندهاش است. او همه را مسئول میداند که چرا جامعه آرمانی او را خراب کردهاند. جلوتر این مطلب بازتر میشود.
هرچند این کتاب بهعنوان اولین مجلد از سهگانهٔ بهشت مغولی معرفی میشود اما شواهد و قرائن نشان میدهد پروژه مؤلف بنا بوده همینجا در پایان صفحه ۴۱۹ کتاب به پایان برسد. یا اینکه به دلیل حجم زیاد هذیانگوییهای خارج از چارچوب جلوی آن گرفته شده است:
کامران فاسق زنش را جلوی مسجد نور به قتل میرساند. زن صیغهای سعید به جای پیدا کردن یک شریک جنسی دیگر، خودش را در اختیار معتادان و فروشندگان مانتوی میدان هفت تیر قرار داده و مبتلا به ایدز شده. سعید فاسقان زنش را (که یکی از آنها نویسنده است و در نشر «ثالث» کتابی منتشر کرده) به شکلی فجیع به قتل میرساند. هما هم در بنبستی است که با قرص و مواد آرامبخش و حشیش کشیدن خودش را آرام نگه میدارد.
در جای جای کتاب، دشمنی با روشنفکران و نویسندگان و هنرمندان آشکار میشود. آنها سراسر مفسد، معتاد و ترسو و بزدل معرفی میشوند. در جامعهای که نویسندگانش را زنجیرهای به قتل رساندهاند، شاهدیم که:
«گوشه سمت چپ اتاق هم پر از کتابهای روی هم تلنبار شده است. سرش را پایین میآورد و عنوان کتاب را میخواند. سر و صدایم را ثواب میزند. مجموعه شعر. نشر ثالث. سعید خیالش راحت میشود. طرف روشنفکر است. سعید بیخایهتر از روشنفکر جماعت ندیده.» (ص ۳۹۳)
او خود زمانی در گفتگویی با روزنامه آرمان گفته بود: «نویسندگان از جهت نویسنده بودنشان آبرو ندارند.»
در این صحنه شخصیت نویسنده را معتاد مورفینی نشان میدهد که مشغول تزریق است. خانهاش یک کثافتدانی واقعی است و یکی از کسانی است که ایدز را به زن صیغهای سعید منتقل کرده. سؤال مهمی که باید پرسید این است که این شخصیت ـ یعنی زنی که به ازدواج موقت سعید در این رمان درمیآید، هم به اندازه کافی وقت آزاد داشته و هم منزل مستقل و هم امکانات دیگر ـ پس چرا رابطهای با یک آدم سالم دیگر را آغاز نکرده؟ چون وقتی از سعید دلخور میشود میرود و خودش را مثل یک زن خیابانی در میدان هفت تیر به حراج میگذارد! ترس نویسنده بار دیگر از هرکسی که سبک زندگی خلاف نظر او دارد آشکار میشود.
ضد زن بودن نویسنده در لحظات بسیار دیگری هم آشکار میشود.
امروزه کسی که با قدرت نوظهور زنان مشکل دارد و مشغول تربیت نویسنده هم هست و به قولی یک سرکمیسر فرهنگی محسوب میشود نمیتواند با صدای بلند به شکلی کودکانه درونیاتش را آشکار کند و بگوید «از همه زنها متنفرم!»
در چنین وضعیتی، ذهنیت ضدزن ضمن ارائه یک چهرهٔ به ظاهر دوستداشتنی از زن کاری میکند که از سبک زندگی خاصی که وی از آن تنفر دارد، خواننده هم زده شود. در همه جای کتاب زنان و روشنفکران و دانشگاهیانِ دگراندیش آدمهایی خارج از عرف معرفی میشوند که کارهای مشمئز کننده میکنند. همچنین با جنبشها و نیروی نحیف کارگری و مدنی هم چنین میکند. آنها طوری تصویر میشوند که نه تنها جدی به نظر نرسند بلکه این ظن را پدید میآورد که در صورت نیرو گرفتن ایدئولوژیک، خطرناک و کینهای هم باشند.
شخصیت ژیوان در این کتاب چنین کسی است. ضمن اینکه زندگی آنها را هم خلاف عرف جامعه تصویر میکند. روابط خارج از ازدواج، بیسر و سامانی و بیجا و مکانی و ولنگاری، اعتیاد، بیچاک و دهنی، عقدههای ناشی از فقدان پدر یا روابط مسئله دار با مادر، نسبتهایی هستند که شهسواری همچون یک دور آکورد از پیش معین آنها را در مورد هر شخصیتی که در رمان ظاهر میشود و مثلاً روشنفکر و زنی با سبک زندگی مستقل یا جوانی غیر سنتی یا کارگری فعال است به کار میاندازد تا تصویری منفی از او در ذهن خوانندهاش بسازد. یک نهیلیسم فعال که بیشتر از همه آینهٔ درون نویسنده است تا آینهای در برابر جامعه.
این نیهلیسیم فعال و عدم وجود هیچ ایمانی «به خود» و «به دیگری» در جملات پایانی کتاب به شکل هجوِ خود نویسنده آشکار میشود: «مسئولین یک جنگ اتمی به ما بدهکارند.»
هستهٔ نهیلیسم و ناتوانی حاضر در این کتاب در نکتهای دیگر نهفته است. اگر فرهنگ سلبرتی میخواهد از وضعیت فاشیستی جوامع در عصر سرمایهداری گانگستری چهرهای دوستداشتنی ارائه کند، این کتاب مدام برای همه آرزوی مرگ میکند. مدام تلاش میشود ضرورت بازگشت فاشیسم پیراهن مشکیها را به شکلی ظریف تئوریزه کند؛ یعنی میخواهد تا همان شکل فاشیسم سخت و عبوس بازگردد. دراصل جامعه آرمانیای که در این لابهلای سطرهای این کتاب آشکار میشود، قسمی فاشیسم مقتدر و بیتعارف است که میانجیگری و مماشات را کنار بگذارد و همه را به یک چوب براند. چون زنان، فعالان مدنی، روشنفکران، چهرههای لیبرال و آن دسته از اصولگراها و سنتگرایانی که قافیه را به لیبرالیسم سلبرتیمآب باختهاند، همگی شایسته سرکوب و کنار زده شدن هستند. این موضوع با صدای بلند در جایجای این کتاب بیان میشود. شهسواری با رمانش به صدای بلند گفته است که باید تعارف را کنار گذاشت! او جامعهٔ بسته و با آزادیهای محدود و بیشمار گرفتاریهای اقتصادی را به باغ عدنی تشبیه میکند که در آن دارد به همه خوش میگذرد منتها یک فروپاشی اخلاقی در کمین است که باید جلوی آن گرفته شود. یک نگاه ایدئولوژیک تحریف کننده.
منتها برای چنین فریادی مجبور است تا وازدگی خودش را مدام روی دیگران فرافکنی کند.
در اصل بهشت مغولی یک ماشین قصهبافی مکانیکی است که با خیال راحت هرکسی را که نیروی دگراندیشی در جامعه امروز هست، چرخ میکند و از بین میبرد. او ایرانیان تحصیلکردهٔ خارج نشین یا در تبعید را که نمونهشان در کاریکاتور شخصیتی به اسم دکتر نیرومند معرفی میشود، مشتی آدم شوت خارج باغ نشان میدهد که در عوالم نوستالژیک قبل از انقلاب همچنان غوطهورند و درکی از شرایط و وضعیت فعلی ندارند. نویسنده با کنار هم قرار دادن یک دوجین از کلیشههای ژورنالیستی و نخنما مدام سعی دارد وضع موجود را عاری از مصائب و مشکلات واقعی که درگیرش هستیم نشان دهد و مشکل را وجود این تیپ شخصیتها و سبک زندگیشان معرفی کند که فاسد و بیاخلاق و مشنگ هستند. برای شهسواری فروپاشی مجموعه تولیدی گرماشهر یک شوخی خُنَک است: یک واحد تولیدی بزرگ که کارش را با تولید بخاری در یک منطقهٔ کویری در بیرجند آغاز کرده! جالب است که در بیرجندِ واقعی تنها کارخانهٔ مهم کویر تایر بوده و خبری از بخاری و این حرفها نیست. البته نمیشود خیلی به تخیل نویسنده ایراد گرفت. جالب است که این کارخانه رفته رفته به سرتاسر خاورمیانه لوازم خانگی صادر میکرده و حالا دارد ورشکسته میشود اما جای پرداختن به آن، ما واگویههای ذهنی دیگری میشنویم که بر بیاخلاقی ادارهکنندگان این مجموعه تولیدی تاکید میکند؛ اما کار به همینجا هم خلاصه نمیشود.
همانطور که پیش از این هم نوشتم، در بهشت مغولی، قسمی قساوت و خشونت نرینهٔ رادیکال را شاهدیم علیه زنهای مستقل که او آنها را فاحشهٔ روح معرفی میکند که باید عمیق باعث درد و رنجشان شد و از سوی دیگر ابراز میکند که قشر جوان، مثلاً پسرهای جوان (جوانانی که در واقعیت روحیهٔ بلندنظری دارند و مرتجع نیستند) مشتی منگ و ملنگ هستند که توانایی اداره خودشان را هم ندارند: «جوانهای امروز انگار فقط دنژوانهای جهان مجازیاند. از دور دل میبرند و از نزدیک هیچ.» ص ۱۵۴
دیگر شخصیتهای زن رمان هم دست کمی از همان تعریف فاحشهٔ روح ندارند. سوای این دو، عناصر مذهبی هم که مشغول همدستی با لیبرالها شدهاند در عاقبتی وحشتناک گرفتار بیماری ایدز میشوند که ناشی از همراهی با فاحشگان روح «میباشد».
از طرف دیگر، ستیز طبقاتی و جدالهای سیاسی در بهشت مغولی و تقابلهای دیدگاههای راست ایدئولوژیک و چپ فرهنگی در نگاه نویسنده کتاب، به یک سری لجبازیهای از سر کودکی تقلیل داده شده که ابداً اهمیتی ندارند و اساساً تاثیری روی چیزی نداشته و نخواهند داشت. سادگی جا انداختن چنین فرضهای مبتذلی از سوی نویسنده بهشت مغولی، نشان دهنده افول سواد متنی و رسانهای در جامعهای است که سرمایهداری گانگستری را میخواهد با فاشیسم پیراهن مشکیها ترکیب کند و میبینیم که از سال ۹۴ که این شاهکار ارتجاعی منتشر شده تا همین امروز هم صدای کسی درنیامده که چنین تفکر خطرناکی هنوز دارد کار میکند و مشغول پیش بردن پروژههایش هست و در اینجا و آنجا مشغول چپاندن آموزههایش در کتاب و کارگاه نویسندگی است. با اینحال میتوانیم از حرکت محمدحسن شهسواری در دم و دستگاههای این موسسه و آن بنیاد همچون یک کاغذ ترنسل استفاده کنیم. کاغذ ترنسلی که بیتفاوتی به جهل و ارتجاع را شناسایی میکند.
این شکل از شارلاتانیسم ادبی و رسانهای که در آینده بیشتر به آن خواهم پرداخت، ایجاد کننده شکل جدیدی از بیسوادی ترکیب شونده با اختگی ذهنی و ارتجاع فرهنگی است که این چهرهٔ درخشان آموزگار آن «میباشد». این شکل از بیسوادی سنگ بنای این باور عمومی است که گرفتاریهای ما به دلیل بیعرضگی و بدبیاریهای شخصی و حقارتهای درونی خودمان است و ابداً ربطی به جامعه با نَشاطی که در آن زندگی میکنیم و ساختارهای معیوب عمومی آن ندارد. بیسوادیای که نتیجهاش این شده که حتی قشر اهل مطالعه و دارای سرمایه فرهنگی ما هم دیگر توانایی خواندن متن و جهان را از دست داده است.
این پیروزی و پیشروی را از سوی ارتجاع صورتی که مدام در حال مایل به سیاه شدن است، به جامعه مدنی و مردم و قشر جوان تحصیلکرده تذکر و تسلیت میگویم.
«بهشت مغولی» در سال ۱۳۹۴، بدون مجوز از وزارت ارشاد، با ویرایش رضا شکراللهی، به دست خود مؤلف منتشر شد و به ظاهر به شکلی زیرزمینی در بسیاری از کتابفروشیها پخش شد. به نظر میرسد نسخههای محدودی که توزیع شده بودند به فروش رسیدند اما همگی دوستان و عزیزان نویسنده و منتقد و مانند آن، صرفاً با کلبی مسلکی از کنارش گذشتند. پاشنهٔ آشیل ما در اصل همین کلبی مسلکیها است که میدان را در اختیار چنین عناصر ارتجاعی قرار میدهد.