تاوانی که داده نشد: درباره‌ی «بند محکومین» نوشته کیهان خانجانیزمانِ خوانش 14 دقیقه

نگاهی به کتاب بند محکومین

مسعود قادری آذر

کتابِ «بند محکومین» ایده و شروع هیجان‌انگیزی دارد:

«هزار و یک حکایت دارد زندانِ لاکانِ رشت. هزار تا را باور کنند، این یکی را نمی‌کنند: یک شب درِ بندِ محکومینِ مرد باز شد، یک دختر را انداختند درونش.»

یک دختر درون یک زندان مردانه، آن هم چه زندانی؟ بند محکومین که خطرناک‌ترین مجرمان در آن حضور دارند. چنین شروعی، مسئولیت سنگینی بر دوش رمان می‌گذارد و هر آنچه پس از این می‌آید، تلاشی است برای اقناع خواننده‌ای که انتظاراتش بالا رفته. نویسنده نیز در مصاحبه‌ای با رادیوفردا بر اهمیت این شروع تأکید کرده: «تاوان سه سطر اول این رمان را باید در دویست و سی و خرده‌ای صفحات مابقی رمان می‌دادم.» [۱]

چنین شروعی با اتحاد و شورش زندانیان تحت تأثیر حضور دختر به پایان می‌رسد. طرح داستانی به ظاهر می‌بایست در پی به تصویر کشیدن ایده‌های کلانی دربارهٔ زندان، تنبیه، قدرت، اتحاد و جایگاهِ زن در جامعه باشد. حتی در همان مصاحبه با رادیو فردا، درگیری با این ایده‌ها به تفصیل بیان می‌شود. اما باید ببینیم نویسنده برای دادن تاوان و تحقق این ایده‌ها چه کرده است؟ در ادامه با بررسیِ فُرم روایت و منطق داستانی به ارزیابی عملکرد نویسنده خواهیم پرداخت.

فُرمِ روایت

باید ده دوازده ساعت حضور دختر در زندان روایت شود اما به جای اینکه ۱۵ شخصیت رمان حین روایت سفر دختر در زندان، معرفی شود، رمان تکه تکه شده و هنگام مواجهه با هر شخصیت بخشی تحت عنوان «حکایتِ…» به آن فردِ مورد روایت اختصاص داده می‌شود. به عنوان مثال رمان با «حکایت زاپاتا» که سرگذشت راوی است، آغاز می‌شود. پس از این بخش، صحنه‌های حضور دختر در زندان ادامه پیدا می‌کند تا اینکه راوی به شخصیت زمان برخورد می‌کند و بخش «حکایت زمان» در ادامه می‌آید و الی‌آخر.

برای استفاده از این فُرم، دو دلیل می‌توان یافت. یکی اینکه نویسنده به اعتراف خودش داستانِ کوتاه را بهتر می‌نویسد و دوم اینکه اشاره‌ای هم به «هزار و یک شب» کرده باشد.

اعتراف نویسنده باعث نمی‌شود آسیبی را که این فُرم روایت به کتاب وارد کرده، نبینیم. ما حتی با چند داستان کوتاه خوب هم طرف نیستیم. اول اینکه این فُرم تنها تا جایی ادامه پیدا می‌کند که شخصیتی برای معرفی کردن وجود دارد. از صفحهٔ ۱۶۵ که حکایتِ «گاز» یکی از آدم‌های رمان به پایان می‌رسد، تا صفحه ۲۲۷ انتهای رمان، این فُرم غایب است و بخش‌بندیِ رمان معنایی ندارد.

راویِ رمان از طریق قصه‌گویی، جایگاهی برای خودش در زندان، دست و پا کرده:

«همه نشسته سر تخت‌ها، چای کنارشان، سیگار دست‌شان، رو به من فتوا می‌دادند برو در پوست خلق‌اللهِ بندِ محکومین. من هم حکایت یکی‌یکی‌شان را دقیق با اَدا و زبان و صدای خودشان تعریف می‌کردم؛ چه جور آدمی بود، عشقش کی بود، چه بر او گذشت، چه طور گیر کرد، در زندان چه کارها می‌کند.»

اما نه اضطرار قصه‌گویی شهرزاد را دارد، نه شخصیت ویژه‌ای برایش رقم زده است. اصرار بر استفاده از فُرمِ حکایت، به قیمت ساخته نشدن شخصیت‌ها تمام شده است. بعد از یکی دو حکایت، خواننده متوجه می‌شود آدم‌ها را نباید در حکایت‌ها جستجو کند. خواننده اندک شناختش را تنها از خط اصلیِ داستان کسب می‌کند و از این حکایت‌ها تنها اطلاعاتی از شخصیت‌ها دریافت می‌کند؛ اطلاعاتی که تفاوتی بنیادی در آن‌ها ایجاد نمی‌کند. در نهایت می‌توان گفت این روند کاملاً غیرضروری و حتی مضر از آب درمی‌آید. عجیب است که نویسنده از فرصت ایجاد زبانِ متفاوت بهره نبرده و «با اَدا و زبان و صدای خودشان» قصه‌ها را تعریف نمی‌کند. نباید فراموش کنیم که زبان می‌تواند به شکل قدرتمندی در خلق شخصیت‌ها اثرگذار باشد.

زبانِ رمانِ «بند محکومین» شاید تنها نقطهٔ قوت و خصیصهٔ اصلیِ آن باشد. می‌توان حدس زد یکی از انگیزه‌های اصلی نویسنده برای نوشتن این رمان، پیاده کردن زبانِ عامیانهٔ زندان بوده است. طنز و ریتم در زبان و نیز استفاده از مَثَل و نقل ویژگیِ این زبان است. البته باید دقت کنیم طنز بیشتر کلامی بوده و برخاسته از موقعیت‌ها نیست. از نیمه‌های کتاب این شکل زبانی حالت افراطی پیدا می‌کند و بیش از پنجاه درصد صفحات را نه روایت داستان که مَثل‌ها و اصطلاحات تشکیل می‌دهد. هر چه پیشتر می‌رویم این شکل زبانی، امکان ارتباط گرفتن با راوی و خط اصلیِ داستان و نیز اثرپذیری از پایان‌بندی را کاهش می‌دهد. این مشکل در نهایت از عواملی است که ابهام بیش از اندازه‌ای در پایان‌بندی و منطقِ داستانی ایجاد می‌کند.

منطقِ داستانی

بهانهٔ روایت، حضور دختر در زندان است. تحت تأثیر شرافت و اقتدار خان و عمو، کسی جرأت بد نگاه کردن به دختر را پیدا نمی‌کند. با دختر کاملاً محترمانه برخورد می‌شود و به بهانهٔ حضورش ضیافتی نیز بر پا می‌شود. اتاق ۷ رنگ و بوی زندگی می‌گیرد، زمان و یکی دو نفر دیگر دعوت می‌شوند و یک آشتی بین خان و زمان اتفاق می‌افتد. صحنهٔ کشیدن غذا توسط دختر و حظ کردن زندانیان از دیدن دست‌های زنانه، اوج احساسی رمان است. جشن تا پاسی از شب با انواع مواد مخدر و مشروبات الکلی ادامه دارد. راوی زودتر از بقیه به خواب می‌رود و صبح درحالی‌که هنوز تحت تأثیرِ بنگِ دیشب است، می‌بیند خبری از دختر نیست و زندانیان شورش کرده‌اند. زندانیان سرکوب می‌شوند و همهٔ اعضای اتاق راوی، غیر از خودش، به جای دیگری منتقل می‌شوند.

۱. بسیاری از نواقصی که در داستان وجود دارد، از صفحات اول ناشی می‌شود. در حقیقت تاوانی که نویسنده باید بدهد فراتر از سه سطر اول است.

راوی در صفحات اول ادعاهایی مطرح می‌کند:

«اینجا بندِ تشخیص و سلامت و موادمخدر و سرقت و چک و دیه نبود که با پینگ‌پنگ و والیبال و وزنه و نانوایی و نجاری و اتوشویی و کتابخانه سرِ مردم را گرم کنند. یک شب اسباب[۲] محکومین قطع می‌بود، نگهبانان را اسباب می‌کردند، میله‌های زیر هشت را سیخ و سنجاق. اگر بندهای دیگر عدم صلاحیت بیرون خورده بودند آمده بودند زندان، بندِ محکومین عدم صلاحیت زندان می‌خوردند می‌رفتند یخچالِ انفرادی. پیِ این بند را با دعوا ریخته بودند. بندی که نوشتهٔ دیوارهاش می‌گوید «قتل هم شد جُرم؟»، آخر خط است؛ بندی که زندانیانش می‌گویند حبسِ زیر پنج سال وقت تلف کردن است، بندی که نگهبانانش می‌گویند ورودی دارد، خروجی ندارد.»

هرچه کتاب پیش می‌رود، کاریزمای «بند محکومین» و آدم‌هایش بیش از پیش فرومی‌ریزد؛ وقتی خواننده می‌فهمد اکثر شخصیت‌های اصلی بخاطر قاچاق مواد مخدر اینجا هستند و تنها قاتلِ میان‌شان، از ناشیگری دست به چنین کاری زده است.

راوی هم‌چنین دربارهٔ نظم حاکم بر زندان می‌گوید:

«تمام این‌ها هم نه روی کاکلِ رئیس و پاس اصلی و زیرِ هشت و وکیلِ بند، که روی کاکل دوربین و آ زمان و آ خان می‌چرخید.»

زمان و خان دو کله‌گندهٔ زندانند و یک جورهایی دو تیم مختلف تشکیل داده‌اند. توصیفی که راوی از نظم حاکم بر زندان در طول کتاب ارائه می‌دهد، همه‌کاره بودن این دو نفر و تیم‌شان را نشان می‌دهد. خواننده از همان ابتدا علتِ نگرانیِ راوی بابت دوربین را نمی‌فهمد، چون به نظر می‌رسد همه چیز تحت کنترل کله‌گنده‌هاست و مسئولین زندان هم نسبت به آنچه درون زندان رخ می‌دهد بی‌تفاوتند. پایان‌بندی رمان اما با این فرض‌ها هم‌خوانی ندارد.

۲. سوال اصلی این است که «چرا دختر را فرستاده‌اند اینجا؟» راوی حدس‌هایی می‌زند. شاید پسر است و ظاهر دخترانه دارد. شاید جاسوس است. خواننده انتظار دارد در پایان یا به پاسخ مشخصی برای این سوال برسد یا اگر قرار است پاسخ در ابهام باقی بماند، تغییر بزرگی در زندان و زندانیان رخ دهد. گزینهٔ دوم انتخاب شده. تحت تأثیر حضور دختری که به ماهیتش هنوز شک است، زندانیان با هم متحد می‌شوند و دست به شورش می‌زنند و مسئولین هم به شدت آنان را سرکوب می‌کنند.

اینجاست که سوالات بی‌پایانی مطرح می‌شود. اصلاً مشخص نیست چرا زندانیان دست به شورش می‌زنند و چرا مسئولین با چنین شدتی سرکوبشان می‌کنند. خیرخواهی و شرافت ویژگیِ آدم‌های معدودی است، پس چرا کل زندان شورش می‌کنند؟ چه اتفاقی افتاده که همه یک مرتبه و یک شبه متحول شده‌اند؟ اگر فرض کنیم حضور دختر باعث تحول شخصیت‌ها شده، باز هم حدود ده نفر که در ضیافت اتاق ۷ حضور داشته‌اند، باید چنین اتفاقی برایشان بیفتد. تنها چیزی که از حرف‌های خان و عمو هنگام شورش دستگیرمان می‌شود، غیرتی شدن است:

«هزار چه ندید بگرفتیم، زیرِ هجده پاس بدادید بندِ بزرگسال، دیوانهٔ تیمارستان نگه بداشتید؛ الان ناموس نهید به قمار؟ شرف به صنار.»

«آقا، این را آوردید که غیرت ما را خط بیندازید؟ جگرگوشه‌های ما هم بیرون‌اند. دهشی مرام و مروت خوب است آقا. پشت گردنِ شما را گل بگرفتند؟»

برای بررسی بیشتر مسئله باید برگردیم به سوال اول. چرا یک دختر را فرستاده‌اند توی بند محکومین؟

گزینهٔ اول این است که دختر نبوده و پسرِ دخترنما بوده. نویسنده با ساکت نگه داشتن شخصیت زن، او را وادار می‌کند که راز را لو ندهد. در معدود مواردی که دختر حرف می‌زند، به نظر می‌رسد به دلیل پسر بودنش او را از زندان زنان فرستاده‌اند بند مردان. در این صورت کل شورش زیر سوال می‌رود و ناشی از یک سوءبرداشت است. اگر خان و عمو و زمان موضوع را فهمیده‌اند، دیگر شورش کردن ندارد. اگر نفهمیده‌اند که بی‌خودی سروصدا راه انداخته‌اند و مسئولین زندان کافیست راز را برملا کنند.

گزینهٔ دوم این است که دختر جاسوس است. این گزینه هم با توجه به وجود دوربین و نظارت مداوم و البته وجود آدم فروش‌های فراوان در زندان ـ درست عین زندگی واقعی، غیرمحتمل است. از سوی دیگر به نظر نمی‌رسد که مسئولین زندان از قاچاق موادمخدر به داخل زندان بی‌خبر باشند و در صورتی که بخواهند پاکسازی کنند، نیازی به جاسوس فرستادن ندارند.

گزینهٔ بعدی، یک توهم جمعی است. این مورد از لحاظ مضمون محتمل‌ترین گزینه است. راوی در انتهای رمان چنین ایده‌ای را مطرح می‌کند که شاید دختری وجود نداشته و این عشق از دست رفتهٔ تمام زندانیان است که مجسم شده. خلأ وجود زن در یک محیط مردانه، از ایده‌هایی به ظاهر ویژهٔ این کتاب است. اما این پاسخ نیز چرایی شورش را مشخص نمی‌کند. انگیزهٔ زندانیان همچنان مشخص نیست و از آن مهم‌تر انگیزهٔ سرکوبگران کاملاً بی‌ربط می‌نماید. سرکوبگران که اصلاً در جریان موضوع نیستند چرا باید چنین واکنشی نشان دهند.

۳. ممکن است این ابهامات را ناشی از راوی غیرقابل اعتماد رمان که تحت تأثیر بنگ است، قلمداد کنیم. اما راویِ غیر قابل اعتماد تنها می‌تواند ما را گیج کند و در تشخیص آنچه دقیقاً اتفاق افتاده، دچار مشکل کند. در صورتی‌که در اینجا هیچ روایتی را نمی‌توانیم برگزینیم چراکه همه‌شان در خود کتاب نقض می‌شوند.

۴. از عواملی که در شکل نگرفتن منطق داستانِ «بند محکومین» نقش اساسی ایفا می‌کند، جای خالی قدرت است. دوربین به تنهایی قرار است خلاء قدرت را پر کند. دوربین مداربستهٔ زندان، در صفحهٔ اولِ رمان در یک خط معرفی می‌شود اما تا انتهای رمان هیچ نقشی در داستان ایفا نمی‌کند:

«تمام این‌ها هم نه روی کاکلِ رئیس و پاس اصلی و زیرِ هشت و وکیلِ بند، که روی کاکل دوربین و آ زمان و آ خان می‌چرخید. دوربین بالای میله‌های زیرِ هشت، همه را می‌پایید. دو طرف کلهٔ هر سه تا بلندگو، دو تا دوربین داشت. اژدهای سه‌سر و شش‌چشم مغز ما را می‌خورد.»

پس تناقض همین جا آغاز شده است. رئیس و نگهبان هیچ‌کاره‌اند اما دوربین مهم است. نه دوربین کاری از دستش برمی‌آید، نه نویسنده به دوربین اجازهٔ ایفای نقش می‌دهد. در نتیجه دوربین در حد یک نماد بی‌اثر باقی می‌ماند و نمی‌تواند پایان رمان را رقم بزند. به نظر می‌رسد نویسنده اصرار داشته الگویی را که میشل فوکو از نظارت و تنبیه ترسیم کرده، در رمان خود جای دهد، غافل از اینکه داستان تناسبی با این الگو ندارد.

 سخن آخر

بدیهی است کار نویسنده مطرح کردن ایده‌ها نیست، بلکه پیاده‌سازیِ داستانی است که خواننده را وادار می‌کند، ایده را تجربه کند. وقتی داستان در منطق و روابط علت و معلولی دچار مشکل می‌شود، طبیعی است که چنین تجربه‌ای برای خواننده رقم نمی‌خورد. گویی نویسندهٔ ایدهٔ خود را به رمان قالب کرده و رمان دارد آن را پس می‌زند.

از ویژگی‌های رمان خوب این است که اندیشهٔ اصیل نویسنده در آن متبلور می‌شود. چنین اتفاقی اگر بیفتد، خواننده بر خطاهای منطقی داستان نیز ممکن است چشم بپوشد. قطعاً نویسنده قرار نیست از بین اندیشه‌های موجودگزینش کرده و بر اساسش رمان بنویسد. البته در این مورد خاص، دشوار بتوانیم رمانی دربارهٔ زندان بنویسیم و نسبت به اندیشه‌های فوکو بی‌تفاوت باشیم؛ حتی محتمل است که او را مبنا قرار دهیم. اما ادبیات و روایت امکاناتی را در اختیار ما قرار داده که از یک اندیشهٔ نظام‌مند فراتر برویم و به اندیشهٔ اصیل خود دست پیدا کنیم.

[۱] https://www.radiofarda.com/a/keyhan-khanjani-interview/30109756.html

[2]  منظور مواد مخدر است.