دانیال حقیقی
لانادلری دافِ سنگینی که از دوستپسر شانس نمیآورد، اما این هم زیبایی خاص خودش را داشت!
به بهانهٔ خبر انتشار زودهنگام جدیدترین آلبومِ لانادلری
Norman Fucking Rockwell
بشرِالکتریکی اسقاط شده است. پیامی که لانادلری، دختر بالابلند و خاطره بازِ نیویورکی، در ابتدا کارش را با آن شروع کرد همین بود. این پیام درواقع استراتژی تجاریای بود که دلری روی آن کار کرد و بازار محصولات موسیقاییاش را بهوسیله آن گسترش داد: «بشر الکتریکی» ای که در دهه شصت و هفتاد سوژهٔ اصلی جامعه سرمایهداری بود، و از داشتن تلوزیون رنگی و ماشین ظرفشویی نیمهخودکار و دوربینِعکاسی در تبلیغات تلوزیونهای کابلی ذوق زده، توی دوربین نگاه میکرد، حالا اسقاط شده است. اما راه دیگری هم پیش روی ما نیست جز تماشای این فرسودگی و شاید هم پیدا کردن لذتهایی دردآلود در دلِ این نیستی. دستکم لانا جان چیزی بیشتر از این در ابتدای کارش برای گفتن نداشت. ابتدای کارش یعنی آلبومهای اولیه دلری مثل Born to Die، این ویژگی مشخص را داشتند.
او در ترانههایش از فساد عشقهای تیره و تاری میگفت که در رخوت اعتیاد فرو رفتهاند و دوستپسرهای بد و کهنگی شهرش مقصرشان هستند. شهری که دیگر از سکه افتاده و در احتزار است و این مرگ از نظر دختر زیبا بود. چون دلیل موجهی بود برای اینکه ترک موتور یایو (زیدِ خط و خفنش) سوار شود و بزند به چاک جاده. از نوادا برود به میامی یا نشویل یا هرجای دیگری که دار و دستهٔ گروپیِ پراکندهٔ The Doors بعد از مرگ جیم موریسون در یک رمان گمانهزن باید میرفته است.
امروز در آستانهٔ ده سالگی ورود خانوم دلری به عرصه موسیقی و به بهانهٔ خبر انتشار زودهنگام آخرین آلبوم او و همچنین انتشار آلبوم Essential این هنرمند و موسیقیدانِ آمریکایی با شصت آهنگ، در این مطلب قصد دارم نظریاتی درباره او بنویسم که روندی که طی کرده و روش کارش را کمی روشنتر میکند. چون لانادلری امروز یکی از مهمترین پدیدههای فرهنگی در نظام جهانی محصولات فرهنگی است.
در یک روایت کوتاه، اگر زمانی مارشال مکلوهان مینوشت: «ادوات مدیریت روانی جامعه، امروز مانند سیمکشی برق شهری همه جا را در بر گرفته است و سیستم عصبی آدم را، دارند مانند یک رادیو از نو مدارکشی بیولوژیکی میکنند.» امروز باید میبود و زوال بشرِالکتریکی را با چشمهای نافذش مینگریست. احتمالاً آنجا به شما میگفت که استعارههای «بشر الکتریکی» و «سیمکشی روانی» دیگر قادر نیستند عمق اتفاقاتی را که در مدیریت تودهها درحال به انجام رسیدن است، نشان دهند.
چون اگر تا دیروز مدیریت روانی جامعه یک ضرورت امنیتی بود، امروز تبدیل شده به فضایی بکر و برهوت، برای انباشت بیشتر که همنظر با هاروی باید آن را به مدد صلب مالکیت از درونیات و سلایق ما دانست. ما وارد سرمایهداری پسامتاخر شدهایم؛ جایی که انباشت روی روان جامعه صورت میگیرد و صلب مالکیت از اعصاب افراد هموار کننده این مسیر است. آن هم در روزهایی که عصر خشونتورزیها برای تحصیل قدرت هویتی گذشته است و هر اقدام رادیکالی به اشدِ درجه تقبیح میشود. مکلوهان به ما آموخته است که یکی از نمودهای بارزِ بحران هویت رشد نوستالژی در جامعه است که ظواهرش را در لباس، موسیقی و موزیکویدئوها میشود جُست. این محصولات فرهنگی با مُد نوستالژیک سعی دارند به ما یادآوری کنند که چه کسانی بودهایم.
درواقع نوستالژی پاسخ مضطربانهای است که ما میخواهیم به بحران هویت بدهیم. بحرانی که آن خواننده لسآنجلسی، یعنی داریوش اقبالی از بابت آن همیشه نگران است: «به بچههامون چی بگیم؟!» دغدغهای که داریوش با صداقت محض آن را در آهنگی به همین نام مطرح کرده بود و در سطحی مسخره باقی ماند چون آن را یک ترانهخوان پاپ مطرح روی زخمههای گیتار خوانده بود و احتمالاً ژانر مورد علاقه یوسف اباذری و سایر بزرگواران جامعه چنین فرمتهای سخیف و مزخرفی نیست، زیر باخ اصلاً جلو نیا!
از داریوش اقبالی و حرفهای منقلی که بگذریم باید به بحث جدی نوستالژی و بحران فقدان هویت برگردم. اگر موافق باشیم که رواج نوستالژی در نتیجه ضعف و بحران هویتی است، و اگر باز پذیرفته باشیم که هویت، قدرتی است که از مسیر اعمال خشونت-خشونت کلامی، خشونت انقلابی، خشونت فیزیکی، خشونت منفعلانه- به دست میآید، به سادگی میتوانیم نتیجه بگیریم که جامعهٔ درگیرِ نوستالژی، درگیرِ خشونت است.
درواقع، اگر خشونتورزی برای کسب قدرت هویت بنابر آنچه کاستلس از دنبالهروی مکلوهان تشریحش کرده، رویکردی رادیکال به مسئلهٔ بحران هویت است، نوستالژی را میتوانیم رویکرد محافظهکارانه به آن دانست. اما این در لایهٔ پنهان، یعنی در روان ما، به تشدید خشونت ناشی از بحران هویت دامن خواهد زد. چون نوستالژی اساساً تهی است. از هر گونه دلالت مشخص و فعالانه تهی است و در حالتی از تفاط معنایی، معنا را به درهٔ نهیلیسم فرو میغلتاند. چون مکانیزم نوستالژی صرفاً به این کار میآید که ما آزمایش کنیم آیا مجرای ارتباطی با گذشتهٔ جامعه باز است یا گسست به شکلی قاطعانه اتفاق افتاده. غیر از این، نوستالژی رویکردی مرتجعانه به هویتسازی است که این خودش راه را برای بازگشتِ خشونت باز میکند. آن هم به یک دلیل ساده، نوستالژی همیشه دورانی را برای رجعت انتخاب میکند که جامعه به شدت درگیر خشونت بوده و به واسطهٔ همین امر، هویتی پررنگ از خود در خاطر برجا گذاشته است. اینجاست که نوستالژیای که از دست رادیکالهای دیروز وارد میدان میشود و کلیشههای هویتی دهههای خشونتبار را در لفافی لطیف و دوستداشتنی به عرصهٔ زندگی معاصر میچکاند. اینجاست که استعارهٔ دیگر مکلوهان هنوز از کار نیوفتاده است.
اگر «بشر الکتریکی» و «سیمکشی روانی» استعارههای منسوخ مارشال مکلوهان باشند، استعارهٔ «چاه مستراح» او هنوز کار میکند. نظریهپرداز و پیامآورِ کانادایی معتقد است نوستالژی دراصل چاه مستراحی است که در زمانهٔ بحران هویت همه با هم در آن فرومیافتیم و تیرخلاصزنهای قدیمی و آنها که تا دیروز از دیوار مردم بالا میرفتند امروز در مقام تهیه کنندهٔ موسیقی و سینما و طراح مُد در قالبِ مِتامضمونهای اصلاحجویانه، همان هویت خشونتبار دیروز را این دفعه در لباس نوستالژیهای خاطرهانگیز به خورد ما میدهند. به این معنی که ما داریم خودمان را اصلاح میکنیم، پس جای نگرانی نیست!
اینجاست که میشود با خیال راحت توضیح داد، خانومِ الیزابت وولریج گرانت متولد سال ۱۹۸۵ میلادی، با نام سازمانیِ «لانا دل ری»، ابزار دست همین تیرخلاصزنهای دوران جنگ سرد و جنگ ویتنام است. دو آلبوم اول لانادلری (۲۰۱۰ و ۲۰۱۲) مملو هستند از احساسات غرورآفرین میهنپرستانه آمریکایی و ناسیونالیسم افراطیِ زن محکمِ آمریکایی. همان دختری که دوستپسرش به او سلام نظامی میدهد تا برای دفاع از حریم و منافع فاشیستها به خاور میانه فرستاده میشود:
بهم میگفتی سنبل من/ میگفتی طلوع من/ خدا جهان را حفظ کند/ خدا اقیانوسها را حفظ کند/ خدا تورا حفظ کند/ خدا من را حفظ کند/(…) بعد به من سلام نظامی دادی/ به من، بانوی آمریکا/ بله من {در آن لحظه} بانوی اول آمریکا بودم
در این ترانه (Mermaid Motel) که با ظرافت جای کلمه «آمریکا» با «جهان» عوض شده است، میشود عمق احساسات ملیگرایانه را دید که در اتمسفری تماماً نوستالژیک ارائه میشود. سرتاسر کلیپ تصویری این ترانه، مملو است از تصاویری که آمریکا را در روزهای تاریخی جنگ نشان میدهد اما به جای آن الویس پریسلی و هنرپیشههای فیلمهای آن دوره در مونتاژی مقطع و کلاژین پشت هم قطار شدهاند در اتمسفری که یادآور کیفیت آنالوگ نوارهای VHS است. ریتم این ترانه یک مارش نظامی است که از آن گرتهبرداری شده و حالتی سایکدلیک پیدا کرده و دختری اغواگر با لحنی تحریک آمیز، یک شعر روانگردان برای شنونده میخواند: تو به من سلام نظامی دادی/ به بانوی آمریکا/ چون من هستم، بانوی اول آمریکا.
این درواقع باجی است که لانادلری به فاشیستها داده است و در یک مصاحبه درباره همین ترانه تلویحاً آن را فاش میکند: «نوشتمش چون خیلی خوشحال بودم. سه تا آهنگ بیرون داده بودم و هرسه تاشون پرمخاطب شده بودن. نوشتنش هم خیلی سخت نبود. ملودیش آماده بود، هارمونیش هم آماده بود. به خاطر همین خیلی سریع نوشتم و اجراش کردم.»
درادامه فعالیتش اما این احساسات میهن پرستانه رفته رفته رنگ میبازند و جای آن را فقط و فقط یک چیز میگیرد. آن هم نوستالژی دوران طلایی سرمایهداری و یکهتازی آمریکایی که مهمترین این دوران را میشود دهه نود آمریکا دانست. وقتی جهان، پس از فروپاشی شوروی در حالتی تکقطبی درآمد و هژمونی آمریکایی در بهترین شرایط مکانیزم جهانیسازیاش را به کار گرفت تا در آسیای جنوبشرقی هرکاری میخواست به انجام برساند. دورانی که نام تجاری «پستمدرنیسم» بر آن نهادهاند.
زیباشناسی کردنِ شکست، به خصوص در قالب روایتهای تیره و تار از شکستِ عشقی سویهای دیگر از استراتژی فرهنگیای است که لانادلری پیشبرندهٔ آن است تا در بزنگاههای مشخصی بخشی از یک پروژهٔ مهندسی افکار عمومی در ایالات متحده باشد تا تعادل شخصیتی افرادِ این کشور به شکلی مصنوعی صرفاً در لایهٔ روانی حفظ شود. سادهترش اینکه، نقشی که او در زمان میدانداریهای رودیجولیانی و رسواییهای جنسی ترامپ در بزنگاه حساس زمان تحقیقات بازرس مولر برای این جناح سیاسی ایفا کرد و بر سویهٔ جذاب «پسرهای بد» -به تعبیری ترامپ گناهآلود و خیانتکار در عشق- تاکید میکرد، دراصل معادل نقشی است که چهرههایی مثل تیلر سوییفت و سلبرتیهای طرفدارِ اوباما در زمان دولت گذشته آمریکا ایفا میکردند و کارش هم معکوس عمل سیاستزدایی استراتژی نولیبرالها از کنشهای خلاقه و فرهنگی است. به بیانی دیگر، اگر مثلاً تیلر سوییفت به دنبال حذف مازاد سیاسی کنشهای خلاقانه هنری است، لانادلری با حداکثر کردن آن مازاد بازار خاص خودش را پدید میآورد و قشر دیگری از جوانان آمریکایی و حتی اقشار جوان در سرتاسر جهان را به خودش جلب میکند. او مشخصاً استراتژی ترامپ را با خط رمز «Make America Great Again» را در میدان موسیقی و کلیپهای تصویری دنبال میکند. استراتژیای که عمیقاً نوستالژیک است و گذشتهای با شکوه در گذشته را تمنا دارد. اما مدام تاکید میشود که دنیا به هرحال پر از خطرات و بدعهدیها است و بهای ساختن آمریکای بزرگ و با شکوه گذشته به همین سادگیها پرداخت نمیشود. ما باید بجنگیم، بمیریم، از دست بدهیم تا پسرهای بد ما به اهدافشان برسند، چون آنها حق دارند بد رفتار کنند. چون اینها همه زیبایی خاص خودشان را دارند حتی اگر تاریک و فسادآمیز باشند.
«ما باید فریک و بنگی و لاقید باشیم تا پسرهای بد را جذب کنیم. وگرنه بچهشاشوهای خونگی که فایده ندارن.» پیام لانادلری دقیقاً همین است. اما هرجایی که لازم باشد معکوس این را هم به شما میگوید.
ترانهٔ آرت دکو، که به عنوان بخشی از موسیقی فیلم «گتسبی بزرگ» (با بازی لئوناردو دیکاپریو) منتشر شد، مصداقی تازه از همین دنبالهروی همسانساز دوران ترامپیسم است. در این ترانه، سوژهٔ آهنگ تمنای عصر باشکوهی را دارد که سبک پر زرق و برق آرت دکو در معماری و صنعت دکوراسیون آمریکا میدان دار بود: تو خیلی زیبا آرت دکو هستی وقتی زمین را فرش قشنگی میکنی اونجا که ولو میشی کف زمین.
تماشای ویدیو کلیپ Video Games از لانا دل رِی
ویدیو زیرنویس فارسی دارد…
اخباری که به تازگی منتشر شده، مطرح کرده که عنوان جدیدترین آلبوم لانا که به زودی منتشر میشود «Norman fucking Rockwell» نام دارد که به شکلی کنایهآمیزی استعارهای است از ذهنیت سوژهٔ قلدر ترامپیست. یک سوژهٔ آنارشی محور که هر لحظه ممکن است به سمتی معکوس غش کند و تغییر جبهه بدهد. نورمن راکول، تصویرساز، نقاش و نویسنده معروف مجله واشنگتن ایونینگ پست «Washington Evening Post» بود. مجلهٔ پرخوانندهای که ایدههای سوسیالیستی را به شیوهای خلاقانه و با ظرافت وارد ادبیات ژورنالیستی آمریکا کرد و راکول هم سهم مهمی در پاگرفتن و محبوبیت این نشریه موفق آمریکایی داشت. عنوان آلبوم جدید آلبوم لانادلری هم دراصل، در دیالکتیک با همین گفتمان است و اشاره میکند که نورمن راکول از هنر و کرفتِ بیمثالش در راستای ترویج ایدههایی استفاده کرد که چندان هم باحال نبودند، اما فقط این هم نیست. چون نورمن راکول خیلی کارش درست بود. چقدر این پیام به منویات دونالد ترامپ نزدیک است؟ قضاوت این نکته را به عهده خوانندگان این مطلب میگذارم.
اما نکتهای که به نظرم در پایان باید آن را زخمی کنم این است که مسیری که شخصیتهایی مثل لانادلری دنبال میکنند از روش سیاستزداییِ چهرههایی مثل تیلر سوییفت و این ۱۹۸۴ ایهای با تِم اصلاحطلبانه، جدا نیست. این دو رویکرد در همنوایی با هم روان جامعه را به بازی گرفتهاند. کلینت ایستوود صراحتاً و بارها بر این نکته تاکید کرده است که پرزیدنت ترامپ در همان چارچوبی حرکت میکند که پریزدنت اوباما، اما شاید گاهی با روشی بهتر.
پیچیدگی پدرسوختگیهای لانادلری و بوی زُحم آهنگهایش به اینجا محدود نمیشود. روش غیرمتعهدانهٔ هنرمندانی چون او، از آنجا که پر از نیرنگ و فریب است، نیاز دارد تا بیشتر و بیشتر مورد وارسی قرار بگیرد. شیوهای که با ظرافت هرچه تمامتر میتواند نورمن راکول را از درون تهی کند و پوستهٔ جذابش را برای استفاده در موزیکویدئوها و ترانهها و آهنگهایش چپاول کند و ما هم برایش سوت بلبلی میکشیم که چقدر خوب بلد است اغواگری کند. کی چی آخه؟!