آراز بارسقیان
دربارهٔ نمایش دانتون به کارگردانی حامد اصغرزاده
۱۳ آبان ماه ۱۳۹۷
یک سال از دیدن نمایشی به نام کوریولانوس گذشت. مطلبی که سال پیش نوشتم باعث شد تئاتر بنده خداها تعطیل شود. و باعث شد که ماشین پروپاگاندای لیبرالها (اصلاحطلبها) که تا قبل از امضای حکم ملغای برجام به دست ترامپ اولدرم بولدرم برای خودشان داشتند، ما رو کردند «مأمور بیجیره و مواجب شورای نظارت.»، «آدمفروش.» «سانسورچی» و چه و چه
یک مشت تیر هوایی برای خودشان در دادند و تا توانستند بدنام کردند. حتی محکوم شدم به اینکه چرا آن چیزی را که دیدم نوشتم. گفتند فاشیست شدی. تئاتری را که داشتم سال پیش اجرا میکردم و قرار نبود به تماشایش بشیند و از قبل تحریم بود به بهانهٔ همان مطلب و تعطیلی دو روزه و شهید شدن میرهولدشان تحریم به توان دو کردند. ماشین پروپاگاندای لیبرالهای روشنفکر وطنی مدتهاست به پتپت افتاده. به همان نسبت تئاترهای مطلوبشان.
امروز دوباره رفتم تا میرهولد شهیدشان را ببینم. امسال کسی برای این آدم تیر هوایی در نکرد. عین سال پیش نبود که دوستان از دستیابیها به جهانهای ناشناخته بنویسند و آن آشغال را به نام تئاتر تجربی سعی کنند به خورد مردم بدهند. دیگر امسال کسی برای «در ستایش گونهای از شکست خوردن» ننوشت و نگفت «بارقههایی نویدبخشی از تئاتر تجربی» داشتیم که به خاطر راپورتچی بودن یک بنده خدایی که خودش را منتقد میداند آن را جلویش را گرفتند و تئاتر را در ایران غیرممکنتر از همیشه کردند. کسی سعی نکرد در دُکان مسگری از خودش باد در کند. یا حالی برای کسی نمانده یا…
اما من راستش انتظار پیشرفت داشتم. انتظار رُشد داشتم. انتظار تفاوت فرمیک ویژهای نداشتم. همان شکل و شمایل بود اجرا. و من پیشرفت را توسعهٔ همان فرم میدیدم. نه عقبنشینیاش. صبر کنیم. پیشرفت چنین فرمی یعنی چی؟ یعنی یک تئاتر جنسی درجه یک که آدمها از هم خجالت نمیکشند. روی صحنه قشنگ هر کاری دوست دارند میکنند و خجالت نمیکشند. یعنی اگر سال پیش شرم گروه اجرایی و نیازشان کاندوم بود، امسال باید شرم دیگری را تجربه میکردند. شرمی که پیشرفت داشت. توسعهٔ فرم. نه تغییر فرم. یعنی تئاتری که بینندهٔ داخل سالن از دیدن روابط جنسی حاکم در صحنه بتواند خودش را در دنیایی پرت کند که ذهنش او را به خودش میبرد. بتواند روابط جنسی را به روابط قدرت انتقال دهد و در نتیجه احتمالاً در شکل آرمانیاش تئاتری ببیند که با شکستن مرزهای سرمایهداری (هم ذهنی هم عینی) توانسته آسمانها را هم بشکافند و انسان را با خودش ببرد به نقطهای که هر «آزادی» معنی حقیقتیاش را دارد «رهاییبخش» باشد. اما… با وضعیت غریبتری مواجه شدم. هجو شاید واژهٔ خوبی باشد. دقیقترش میشود یکجور نیهیلیسم. یک نیهیلیسم.
تئاتر مستقل تهران ـ علاوه بر اینکه باید یک تحلیل اساسی دربارهٔ نسبت واژههای تشکیلدهندهٔ نام این تماشاخانه داشته باشیم: یعنی تئاتر بهعلاوهٔ مستقل و البته منهای تهران ـ همیشه آن حالت زیرزمین شکل سالن نسبتاً بزرگش آدم را یاد کلوپهای شبانه میاندازد. نمایش دانتون این حالت را یکمرتبه به عینیت رساند؛ از همان ورودی صدای موسیقی میآمد و شما باید پلهها را پایین میرفتید. از راهرویی تاریک میگذشتید و با آدمی مواجه میشدید که جلوی شما وایستاده و دارد میرقصد. بعد گروه اجرایی شما را به گوشهای از صحنه دعوت میکردند. تکهای از صحنه را گرفته بودند یک استخرِ توپ رنگرنگی درست کرده بودند. به گمانم بهش میگویند Ball Pit و مخصوص بچهها است. حالت رینگ بوکس هم بهش داده بودند. یک دیجی هم نشسته بود گوشهای و داشت موسیقی را هدایت میکرد. چهار بازیگر نمایش میرقصیدند برای خودشان و یکی هم لای توپها خوابیده بود. هم میشد دور رینگ نشست هم میشد روی صندلیهای خالی سالن. نمایش پانزده نفر هم بیشتر پذیرش نداشت. اگر همین میزان محدود تماشاگر را مدعایی بر «ادای تجربی بودن» نمیگیرد پس چه در نظر میگیرد؟ صدها بار پرسیدن ولی کسی جوابی نداشته بدهد. سؤال: چطور میشود در سالنی رسمی و پر عبور و مرور تئاتر تجربی اجرا کرد؟ خب تا وقتی آقای پسیانی مردم را به تئاتر آبهندوانهایش به نام تئاتر تجربی در سالن ایرانشهر گول میزند و هر شب هر شب اجرایش بدون صندلی خالی میرود و خود را پدر تئاتر تجربی میداند ـ این تئاتر چقدر پدر دارد. بیچاره تئاتر که زیر دست این پدرها تبدیل به فاحشهای شده چندین و چند دست گشته و وارفته. پدر تئاتر دانشگاهی (بابایی به نام ناظرزاده) پدر تئاتر تجربی و کارگاهی ایران (آبهندوانهکار محترم آقای پسیانی) و پدر بازیگری (آن عزتالله انتظامی که فقط ادا بود و ادا و آنقدر پدر بود که خانهٔ تئاتر در انتخابات سالیانهشان اسمش را میگذاشتند و رأی میآورد درحالیکه اصلاً جانی نداشت از خانه بیرون دربیاید و دوستان شبهاخلاقمدار از همان جنازهٔ زندهاش چه استفاده که نکردند) و چرمشیر هم احتمالاً پدر نمایشنامهنویسی نئولیبرالیستی ماست و رحمانیان پدر نئوآتاراکسیون نئولیبرالیستی و مهندسپور هم پدر تئاتر تجربی دانشگاههای کالایی شده و حلقههای تئاتری دانشگاهی و چشم و چراغ جوانها و پدر و پدر و پدر… آنقدر پدر دارد این تئاتر که آن مساوات پولیتزر نبردهاش آخر سر بیپدر اجرا میکند تا ثابت کند اگر کسی نتوانست رسماً با فاحشهای به نام تئاتر بخوابد و خودش را پدر و شوهر فاحشه بانوی تئاتر بداند، میتواند لااقل ادایش پدر بودن را در بیپدری دربیاورد. بیچاره فاحشه بانوی تئاتر که هنوز تحت سلطهٔ پدرسالاری است. خواه پدرسالاری سیستمایک از بیرون باشد خواه پدرسالاری درون خانوادگی.
برگردیم به نقطهٔ قبلی: چه چیزی باعث میشود که تئاتری تجربی باشد؟ اینکه در سالنی صدوخوردهای نفره پانزده نفر بیشتر پذیرش نداشته باشیم؟ این هم قبول. ولی باید یک کارکرد بیشتری هم داشته باشد. یعنی باید فرقی باشد بین پانزده تا صد نفر آدم برای تماشای آن نمایش. برای انتقال خواستههای کارگردان. در این نمایش چنین اتفاقی میافتاد؟ بعدازاینکه دهپانزده دقیقه با آن آهنگ کلوپهای شبانه شاهد رقص این بچههای بَدنکار هستیم. آنها بهم توپ پرتاب میکنند. هر از گاهی بهطرف تماشاگرها هم توپی پرتاب میکنند و حتی گاهی سعی میکنند با تماشاگر مثلاً بازیای هم داشته باشند. دنبال «کنش» تماشاگر بودن؟ ولی این خواستاری کنش به همان توپ دادن و توپ گرفتن ختم میشود آن هم نه بهصورت گسترده. کارگردان هم گوشهٔ دیوار تکیه داده و مدام دارد صحنهای که خلق کرده را تماشا میکند. موسیقی با اینکه یک ده دقیقه یک ربعی طول میکشد ولی حیفیم میآید تمام شود. تازه باهاش ضرب گرفته. اما قطع میشود. آدمها در این استخر توپی شروع میکنند به صحبت کردن. دانتونشان که تا حالا خواب بوده بیدار میشود. آنها زندانی شدهاند. بقیهاش چیزی نیست جز تاریخ فرانسه به تلاش اجرایی متفاوت. یعنی شکلی متفاوت از گفتار. گفتاری که بیشتر در اصطلاح چیزی نیست جز «قفلی زدن» سر یک سری کلمات. مثلاً «گُه نه کمیته»، «چرا نمیتونیم این چیزیه که خودمون ساختیم.» و کلماتی قفلی خورده از این دست است. آنها از خون ریختن بیزار شدهاند. دانتون کسی بوده که تمام مدت میخواسته خون بریزد. خودش کمیتهای برای کشتوکشتار راه انداخته و حالا پشیمان است. عاشق زندگی است. آن هم زندگی این زمینی و البته عریان است در برابر دیدگان همهٔ مردم. خون میریخت که لذت کند و حالا دیگر این کار را نمیخواهد بکند چون «لذتش از دست رفته» و صدالبته که با «روبسپیر حال نکرده.»
در نمایش گئورگ بوشنر علت اصلی جدایی بین روبسپیر و دانتون در این است که گروهی که با دانتون هستند به دنبال نوعی از لذتگرایی از جنس اپیکوریسی هستند. در عین اینکه روبسپیر به دنبال «ترسِ با فضیلت» است. او میگوید «مردی که vice دارد (هرزی ـ فساد) دشمن آزادی است در یک جمهوری.» او به دنبال پایین کشیدن اشرافزادههای این انقلاب است. و اینطوری دارد به جمعی اشاره میکند که دانتون دور خودش جمع کرده. دانتون در تضاد کامل با روبسپیری است که نمیرقصد و تابهحال حتی یک بار لباس از تنش در آورده باشد و مدام به دنبال فضیلت است. دانتون به او میگوید «تو حتی یه لکه هم روی کُتت نیست. شرط میبندم با هیچ زنی هم نبودی… تو فکر میکنی مأمور امنیت خدا هستی؟» به طور کل نمایش بوشنر نمایشی است سیاسی آن هم با استفاده از نوعی مستندنگاری ـ بوشنر برای نوشتن این نمایش از اسناد و مدارک موجود در انقلاب فرانسه استفاده کرده. به همان نسبت اجرایی که شما میبینید هم باید سیاسی باشد. هر چند اگر یک خط از این نمونه دیالوگهایی که خواندید هم توی اجرا نشنوید. و این مورد هم گفتنی است که در نهایت دانتون مُردن خود را عملی انقلابی میداند در راه آزادی. او حتی در آخرین لحظات زندگی کسی نیست که بخواهد دست از شوخطبعی بکشد. به دوستش میگوید: «گیوتین بهترین پزشک است.» و به مأمور اعدامش میگوید: «تو میتونی از مرگ سنگدلتر باشی؟ نمیتونی جلوی نبوسیدن سرهای ما تو سَبد رو بگیری.»
خب ما هیچکدام از این دیالوگها نمیشنویم و این اگر بخواهیم بیتعارف صحبت بکنیم باید بگویم از بارزترین خصوصیات تئاتری بود که تا چند وقت پیش به نام آبهندوانهای مشهورش کرده بودم. راستش نمایشهای این چنینی فرصت خوبی به آدم میدهد که واژههای قبلیاش را کمی تغییر دهد و از واژههای کاملتری استفاده کند. نمایش دانتون این اجازه را میدهد تا از واژهٔ تئاتر آبهندوانهای به واژهٔ فراتری حرکت کنم به نام تئاتر تهی. Theater Empty شاید جایگزین خوبی باشد. اگر اعتقاد داشته باشیم که تئاتر آبهندوانهای تئاتری است که هدفش تهی کردن تئاتر از تئاتر است پس چه اصطلاحی کاربردیتر از تئاتر تُهی و اینطوری میتوانیم آن را جایگزین تئاتر آبهندوانهای بکنیم. یعنی تکامل اصطلاح تئاتر آبهندوانهای به تئاتر تهی میرسد. این نمایشها نیهیلیسم غریبی در خودشان دارند. نیهیلیسمی که اتفاقاً از ساختار سرمایهداری به آنها انتقال پیدا میکند. نیهیلیسمی که به هر گوشه از دنیای سرمایهداری نگاه کنیم میتوانیم نشانههای زیادی از آن را پیدا کنیم. این اصطلاح البته باید در جایی دیگر پرداخت شود ولی عجالتاً این نمایش خیلی راحت شما را به این نقطه میرساند. نقطهای که احساس کنید با یک تئاتر تهی طرف شدهاید. عمده نمایشهای آبهندوانهای چنین احساسی در شما ایجاد میکند. اما اینکه این احساس در لایههای زیرین خودش دنبال جایگزینی چه طرز تفکری برای مخاطبش هست جای خودش. یعنی به زبان دیگر مخاطبان تئاتری در این طور نمایشها صرفاً مصرفکنندگان یک جامعه مصرفی که هدفش مصرف بیشتر و بیشتر است نیستند. شبکهٔ فکری و ذهنی بینندگان این طور تئاتر در بافت کلی اجتماعی دچار تحول میشود. این تحول مسلماً تحول خوبی برای آدمهای یک جامعه نیست؛ اما تمام دعوا وقتی است که میخواهیم این خوبی را تعریف کنیم. چرا که این جریان از طرف حاکمان وضع موجود بسیار هم مورد پسند است. البته شاید بد هم نباشد اینجا تکلیفمان را با واژهٔ نیهیلیسم هم مشخص کنیم. ما معمولاً با دو جنبه از نیهیلیسم مواجه هستیم. نیهیلیسم فعال و نیهیلیسم منفعل. اولی اراده به هیچی است. دومی اراده نکردن است. در واقع در یک روند طولانیمدت نیهیلیسم فعال تبدیل به نیهیلیسم منفعل میشود. یعنی درست وقتی که اراده به هیچی خودش خستهکننده میشود. در واقع نیهیلیسم منفعل واکنشی به نیهیلیسم فعال است. این چیزی است که در نهایت ما را بنبست Deadlock) قرار میدهد. و شاید در یک تعریف ساده بگویم نیهیلیسم پیکربندیای است که در آن اراده (یا خواست ما) در دوگانگی بین “خودِ اراده کردن به هیچی” و “اراده نکردن” جریان دارد. این دو را نمیشود از هم جدا کرد بلکه باید هر دو را در یک فضای مشترکِ بهم پیوسته دید و اینها بهم وابسته هستند. کاری که نیهیلیسم فعال میکند این است که توهمات را بهجای واقعیت جا میزند چرا که ارادهاش به سمت Nothingness یا همان عدم وجود یا نیستی یا هیچی است. شما وقتی اراده به هیچی میکنید در نهایت دارید با هیچ میجنگید. یعنی با صورت ظاهر و بهظاهر دارید همهچیز را افشا میکنید. اما اینها در خودشان هیچی نیستند جز توهم و دروغ و صورتبندیای تخیلی که به نام حقیقت به خورد ما میرود. تمام تئاترهای تهی که تا پیشازاین نگارنده از آنها به نام تئاترهای آبهندوانهای نام میبرده دارای چنین ویژگیای هستند. آنها وقتی ویژگیشان پیچیدهتر میشود که خودشان را در بافت جامعهٔ مصرفی کامیابِ پساصنعتی میبینند. این رفتار نهیلیستی برای خنثیسازی انواع نیروهای اجتماعیای که خواهان هر نوع تغییر ساختار اجتماعی هستند بسیار کاربرد دارد و همینطوری که سالهاست اهالی تئاتر شاهدش هستند، این روند ادامه دارد. روندی که برعکس هر چیزی به وضع موجود کمک میکند و هیچ تلاشی برای تغییرش انجام نمیدهد. بیمعنی کردن معانی هم یکی دیگر از کارکردهای چنین تئاترهایی است. خواه این مفاهیم حاصل درونزایش فنی تئاتر باشند؛ مفاهیمی مثل بازنمایی در تئاتر، بازنمایی در نمایشنامهنویسی، تئاتر فرمالیستی، تحلیل نمایشنامه و مفاهیمی از این دست خواه مفاهیم انتزاعی انسانی باشد: آزادی، عدالت، عشق و الخ. تهیسازی این مفاهیم مسلماً از تهیسازی مفاهیم نمایشنامهنویسی شروع میشود. این کاری است چرمشیر و پسیانی و مهندسپور و دیگران در این سالها بهخوبی از ایدهاش برآمدهاند. این تهیسازی باعث میشود روی صحنه هم تهیسازی تسریع پیدا کند و ازآنجاییکه حالت نهیلیسم فعال به خودش میگیرد، باعث ایستادگی بیمورد در مقابل مفاهیمی میشود که روی صحنه بیشتر از آنکه با امر واقع بیرون از صحنه و زندگی بینندهها ارتباط داشته باشد؛ در همان صحنه با ساخت واقعیتی غیرواقع؛ به نام تئاتر آوانگارد و پیشرو دستبهدست وضع حاکم، تخیل آدمها را سر جای خودش حفظ میکند. شاید پُر بیراه نرفته باشیم اگر همانطوری که دوستان به چای ایرانی و فرش ایرانی و زعفران ایرانی و نمایش ایرانی مینازیدند و امروز هیچکدام از آنها را نداریم بتوانیم درزمینهٔ تئاتر بگویم این تئاتر تهی ایرانی، نسخهٔ جانشین و ترسناک آن چیزی شده که دوست داشتند روزی روزگاری به نام تئاتر ایرانی آن را بسازند. این نسخه، نسخهٔ منحصربهفردی است و هر از گاهی هم اگر در جهان به موفقیت اندکی دست پیدا میکنیم به نام همین تئاتر تهی ایرانی (سابقاً آبهندوانهای) است.
برگردیم به تئاتری تهیای به نام دانتون. بعد از یک ربع حدوداً رقص و موسیقی کلوپهای شبانه، همانطوری که گفتم بهکلی دیالوگ میرسیم. آدمها همانطوری که گفته شد با دیالوگهایی کاملاً عصبی و با همان حالت بیانی آدمهایی که ماریجوانا میزنند به حرف میآیند. آنها بیشتر از اینکه درگیر فضای انقلاب فرانسه (یا هر انقلابی باشند) فضای نشئه بازی جوانهای پارکهای تهران هستند ـ جوانهایی که این روزها در کوچههای خلوت و پارکهای تهران گُله به گُله دور هم جمع میشوند و نشئه میکنند. جوانهایی که تعدادشان اتفاقاً هم زیاد است. فضا بیشتر از اینکه انقلابی باشد، بیشتر مهمانی دورهمی است که در آن مثلاً قرار است برای آدمها مشکلی پیش بیاید… این اواخر فیلمی اکران شده به نام گرگ بازی ساختهٔ عباس نظامدوست. شاید عصارهٔ چنین فضاهایی در این فیلم بهخوبی بشود تجربه شود و اتفاقاً حمید پورآذری در این فیلم بازی میکند که خودش یکی از سرشاخههای این تئاتر تهی ایرانی (آبهندوانهای سابق) است.
اما تکمیل نیهیلیسم در نمایش دانتون چطوری صورت میگیرد؟ این وقتی است که ما داریم به آخر نمایش نزدیک میشویم. نمایش به خاطر بیهدف بودن همیشگیاش شما را تقریباً از اواسطش که میگذرد خسته میکند. از خودتان میپرسید این نمایش چطوری قرار است پایان بگیرد. این جوابی است که بازیگر نقش دانتون خیلی خوب به شما میدهد. درست درحالیکه خستگی شما اوج میگیرد، بازیگر شروع میکند به بازتعریف داستان. میگوید داستان دانتون فلان است و موقعیت خودشان را در آن استخر توپ (زندان مثلاً) توضیح میدهد اما یک تفاوتی با پایان نمایش مرگ دانتون ایجاد میکند این است که در این روایت دانتون نمایش میگوید وقتی با یکی از زنهای نمایش خوابیده است و دارد برایش از نقشهای که کشیده میگوید (چون در طول این نمایش مدام به این دانتون میگویند چرا “هیچ” کاری نمیکند) زن با چاقو به پهلوی او میزند و باعث مرگش میشود. خب این حداقل در نمایش مرگ دانتون نوشتهٔ بوشنر نیست و همانطوری که خواندید آخرین دیالوگ آن نمایش همان حرفی بود که دانتون به مأمور اعدام میزند. بعد از این روایت (بازروایت باری شیرفهم شدن ما) بازیگر از ما میخواهد که سالن را ترک کنیم تا نمایش بعدی اجرا شود. اگر فکر کنیم قرار بوده این نمایش با همخوابگی دانتون با یکی از زنهای نمایش تمام شود و ما این صحنه را ببینیم و اوج افکار دانتون را دربارهٔ اپیکوریسم در این همخوابگی و ایدههایی برای نجات یافتنشان از آن دخمه (استخر توپی) ببینم خب چون این صحنه را نمیبینیم و بههیچوجه اجرا نمیشود اینجاست که نیهیلیسم منفعل شروع به کار میکند؛ یعنی نمایش به هیچی ارادهای نشان نمیدهد. اینطوری چرخهٔ نیهیلیسم نمایش کامل میشود. و ما با احساسی تهی شدهتر از قبل از نمایش خارج میشویم. یعنی نه آن کم تماشاگر بودن اثر سیاسی دارد و نه مکان نمایش و نه خودِ اجرا. نکتهٔ فرعی این است که سالنی مثل تئاتر مستقل تهران چطوری به چنین کارهایی که سود اقتصادی هم ندارد در ساعت هفت غروب اجازهٔ اجرا میدهد ـ چون این ساعت زمان تقریباً مناسبی برای اجرا است. آن سالنی که همیشه در صف اول گریه و زاری برای ابراز بدبختی تئاترهای مثلاً خصوصی ایران است. ولی مدعی مستقل بودن است. این استقلال که شامل نوعی استقلال فکری هم هست به هیچ روی در آثار ارائه شده در این سالن دیده نمیشود. آثاری که یا جنبهٔ تجاری دارند و خودتان میدانید تهی بودن کارهای تجاری چقدر است یا آثاری که مدعی مستقل و پیشرو بودن دارند که تا امروز نگارنده هر تئاتری در این سالن دیده با این ادعا کیلومترها فاصله داشته و ما را با یک کنش آبهندوانهای/تهیکننده و زیرساختی مواجه کرده. عملی که به اخته شد میانجامد. همان اختگی که وقتی دانتون میگوید باید با این زن بخوابد و کشته شود، به اوج میرسد.
در این نمایش دانتون با اینکه همه از یک جور عصبیت رنج میبرند اما در نهایت همگی آرام هستند. همگی میفهمند کاری از دستشان برنمیآید و نمیتوانند آن نمایشی که دوست دارند و فکر میکنند درست است را نشان دهند. و تقلیلگرایی در خلاصه داستانی باعث قابلفهمتر شدن شرایط آن آدمها نمیشود چرا چون فضایی ساخته نشده برای این کار. فضای زندگی آدمها در یک انقلاب و آن طوری که کارگردان ادعا میکند، یعنی فضایی که میخواهد «بروی مفهوم تغییر و دگرگون شدن به میانجی یکی از رهبران اصلی انقلاب فرانسه» تمرکز کند، اصلاً ساخته نمیشود. این فضا را نمیشود (نتوانستهاند) با رقص و آن استخر توپی و دیالوگهای نشئهوار بسازند. تمام شور و حال دانتون تبدیل شده است به هیچ. بهنوعی کرختی که بیشتر حاصل ماریجوانا زدن مداوم هست تا چیزی دیگر…
ثابت شده است و از حالا به بعد هم ثابت میشود چنین نمایشهایی بههیچوجه نمایشهایی “تجربی” نیستند. بلکه این طور نمایش ادامهٔ روند تهیسازی تئاتر از تئاتر است. نسخهٔ خیلی ایرانی از تهیسازی تئاتر از تئاتر با حضور هنرمندان تئاتر ایران.
پیوست:
مطلبی که سال پیش نوشتم و گویی بابتش دو سه روزی نمایش کوریولانوس را توقیف کردند. لازم نیست که بگویم بههیچعنوان چنین قصدی نداشتم، لازم است؟
کوریولانوس: یک بسته کاندوم یا عشقِ آزاد
دربارهٔ نمایش کوریولانوس تمرین اجرایی از حامد اصغرزاده
۱۶ مهرماه ۱۳۹۶
هوا برعکس دیروز خوب است. سرد نیست. همین یعنی خوب. در سایت اعلام کردهاند اجرای امروز ساعت ۱۵:۳۰ دقیقه است. ساعت یک و نیم از خانه میزنم بیرون. یک سر میروم خانهٔ تئاتر. بعد میروم تئاتر مستقل. خلوت است. چهلوپنج دقیقه زود رسیدهام. میروم کافهاش. آمریکانو سفارش میدهم. لپتاپ را باز میکنم و شروع به ادامهٔ رمانم میکنم. وقتی به میزان کلمات روزانهام میرسم دست از نوشتن میکشم. ساعت هم شده سهوبیست دقیقه. محمد مساوات جلویم نشسته. بنده خدا مرا نشناخت، شاید هم شناخت، ولی به نظرم نشناخت وگرنه حتماً با هم میشستیم قهوهای میزدیم و دربارهٔ جایزهٔ پولیتزر و آبهندوانهٔ مبتذل تبادلنظر میکردیم. میروم به لابی. انگار قرار نیست کار شروع شود. بین ساعت چهار و سهونیم شروع کار نوسان دارد. گویا مشکلی در ساعت شروع است. نیم ساعت بیشتر ماندن. خودکار و کاغذ ندارم. تراکتهای کار را برمیدارم. میشود روی کاغذش نوشت. سفیدی هم دارند. خودکار میخواهم. خودکار اضافه نیست. میروم بیرون بقالی اول فقط قرمز دارد، دومی آبی. برمیگردم داخل. تا ساعت چهار مانده. ساعت شش خودم اجرا دارم و نمیخواهم دیر به کارم برسم. کسی زمان کار را نمیداند. بالاخره ورود میدهند. خلوت است. شاید به بیست نفر هم نرسیم. نمیشمارم. حالا میپرسم چقدر زمان نمایش است. میگویند یک ساعت یک ساعت و نیم؛ شما هر وقت خواستید میتوانید نمایش را ترک کنید. از یکی از اعضای گروه که مسئول صداست کجا بشینم که زود بتوانم بروم چون دیرم میشود؟ جایی را بهم نشان میدهد. میشینم. راحت میتوانم بروم. روی صحنه پنج جوان، دو دختر و سه پسر دارند میرقصند. البته رقص که نبود. بیشتر گرم کردن بود که تو هیچ پیشنمایش یا پیش تمرینی ندیده بودم. شاید آن بوگارت این کارها را میکند؟ نه چند وقت پیش فیلمی از تمرینات مشهور به Viewpoint ایشان دیدم و تمرینات اینطوری نبود. شاید چیشلاک؟ نه. فیلمهایی از تمرینات فیزیکی چیشلاک هست، قبل از عید دیدم. اینطوری نبود. باید این سؤال را نگه دارم. موسیقی ادامه دارد و کارگردان کار (حامد اصغرزاده) میآید میگوید این تجربهٔ تمرین را میخواهد با ما شریک شود. چند سؤال: چقدر میتوانم در تمرینشان دخالت کنم؟ من از زمینهٔ تمرین چه میدانم؟ نمایشنامهٔ کوریولانوس را نخواندم پس پیشزمینه ندارم. سوالها پرسیده نمیشوند. مشارکتی در کار نیست. تئاتر شروع میشود البته ادامه پیدا میکند واژهٔ بهتری است. چند دقیقه از کار نگذشته کرونومتر موبایلم را روشن میکنم. زمان پیش میرود.
یکی از بازیگرهای پسر از جمع جدا میشود. سعی میکند بین خودش و دیگران فری بگذارد و سعی میکند دیگران را به خودش جلب کند. (زیر سلطه ببرد؟) دست یکی آبکش فلزیای است، دست دیگری یک همزن دستی برای کیک. بهطرف پرتابش میکنند. سلطه باید رخ بدهد. کارگردان هم مدام دور آنها میچرخد و کار را نگاه میکند. یک بار جای یکی از دخترها را تنظیم میکند. همین. واقعاً یک تمرین تئاتر اینطوری است؟ واقعاً یک اجرا اینطوری است؟ تمرین ـ اجرا اینطوری است پس لابد. باید ببینم. اجرا ادامه پیدا میکند. پسر نمیتواند کسی را به سلطه در آورد. بالاتنهاش را عریان میکند. Topless بود واژهٔ درستش دیگر؟ میرقصد تا آدمها را به دست آورد. موفق میشود دختری که قبلاً به سلطهاش در نیامده بود را به سلطه در بیاورد. دختر زیر پای پسر میرود. سلطه کامل میشود. نمایش ادامه پیدا میکند. سربازهای پسر/فرمانده حمله میکنند اما شکست میخورند. بعد دختری با ملافهٔ مخلمی خوشگلی به بغل مدام میگوید مادر است. مادر فردی که کوریولانوس در نهایت میخواننش. نمایش دیالوگ دارد؟ نه یک دیالوگ مدام تکرار میشود. بعد یک دیالوگ بهش اضافه میشود. آدم را یاد کارهای آبهندوانهای اصغر دشتی و یوسف پاپیری میاندازد. مخصوصاً نمایش کامنت. دختر میگوید مادر است. دختر دیگری مدعی مادری میشود. دو دختر مادر کوریولانوس هستند. یکی خانمتر از آن یکی فقط. سعی میکنند پسر مو بلندی که مدام چهارزانو است را به دست آورند. با بازی با همان ملافحهٔ مخمل. غلت خوردن روی ملافه. کارگردان تذکر جالبی میدهد «وقتی نمیتوانید به همدیگر دست بزنید، اداش رو در نیارید.» چه توضیح خوبی. کمی که میگذرد کارگردان میگوید کسانی که میخواهند بروند میتوانند بروند. یک آقای تا این را میشنود پا میشود میرود. از همان اولش هم که آمده بود سرش تو موبایل بود. پسر موبلند/ کوریولانوس به مادر نزدیک میشود. او را به چنگ میآورد. این بار بدون برهنه کردن بالاتنه. شروع میکند به بو کردن پایبرهنهٔ دختر. دارد بهش نزدیک میشود. لیس میزندش؟ کارگردان همینطوری دور آنها میچرخد. زمانسنج را نگاه میکنم. چندین بارم است البته. نیم ساعت شد. ده دقیقهٔ قبل گفتم ده دقیقهٔ دیگر؛ حالا وقت تمام است. شکسپیر؟ یاد فیلم تمرینهایی میافتم که کمپانی تئاتر شکسپیر تهیه کرده بود. این به آن شباهت نداشت. وقتی پسر برهنه میشد قرار بود مثلاً یاد چیشلاک بیفتیم. وقتی مخمل روی زمین پهن میشد و دختر درش میغلتید قرار بود یاد تئاترهای تجربی دههٔ شصت و هفتاد جولین بِک در تئاتر زنده بیفتیم منتها بدون برهنگی مطلق؟ وقتی پسر پای دختر را میلیسد چطور؟ قرار بود یاد چی بیفتیم؟ اصلاً چرا آمدم این نمایش؟
حد فاصل لحظهای که دستم را روی شانهٔ استخوانی کارگردان گذاشتم تا لحظهای باز کردن در خروجی سالن به این سوالها فکر کردم. آمدم بیرون. رفتم دستشویی. در دستشویی فکر دیگری کردم. نزدیکترین داروخانه کجا بود؟ بقالی هم میشد رفت ولی نه داروخانه بهتر است. میخواستم بروم برای کارگردان یک بسته کاندوم بخرم و بهش تحویل بدهم و بگویم خودت میدانی چطوری کلک کار را بکنی.
میآیم توی خیابان رازی. ساعت چهارونیم است یک ساعت و نیم تا اجرای خودم فرصت دارم. رازی را میاندازم پایین. چشم میگردانم برای داروخانه. یکی در شیخ هادی است ولی دور است. لوازمآرایشی هم آنجا هست. به جمهوری که میرسم بیخیال میشوم. میگویم ولش کن. بیشتر فکر میکنم؛ اصلاً چرا آمدم به تماشای این نمایش؟ به خاطر شعار کار بود که میگفت باید از تئاتر تجاری فرار کرد؟ اگر این فرار از تئاتر تجاری است پس ما در تالار محراب داریم چه میکنیم؟ نمیدانم. اگر این تئاتر تجربی هست، ما داریم چه میکنیم؟ نمیدانم. چرا یاد کاندوم افتادم؟ مشکل آنها چه بود؟ حرکات آنها در ابتدای نمایش به رقص و پاکوبی حیوانی بیشتر شبیه نبود که سعی داشتند قبل از انجام عمل مربوط به غریزهٔ اصلی آماده شوند؟ مرد و زن هم ندارد. اینها داشتند چه میکردند؟ وقتش نشده خیلی بیتعارف دربارهٔ اینها صحبت کنیم؟ چرا میتوانم خودم با خودم صحبت بکنم که.
یکعمر سانسور مسائل جنسی روی صحنه و پشتصحنه؛ حالا باید اینطوری خودش را بیرون ریزی کند؟ آن هم روی صحنهٔ تئاتر؟ خب پروژهٔ مهندسپور چیست؟ آزادسازی همین عمل جنسی نیست؟ خواستار بازگشت به کارگاه نمایش که آتیلا پسیانی و چرمشیر پیگر پروژهاش هستند و بازوهای زیادی هم برای این کار دارند نتیجهاش چیست؟ این نمایش کجا دارد اجرا میشود؟ در یکی از سالنهای وابسته به دوستان آبهندوانه کار. آن تابلوی احمقانهٔ بزرگ مرکز مشاورهٔ اصغر دشتی سردر کافهای که درش قهوه خوردم توی چشم میزد. جزوهایش هم بود. چه خبر است اینجا؟ آخرین آشغالی که در تئاتر مستقل دیدم چه بود؟ رؤیای نیمهشب تابستان؟ نه شب دشنههای بلند آخرین زبالهٔ تولیدی این مرکز بود. اما این نمایش که امروز دیدم و درش از تمام اساتید دانشگاه تهران و کلی آدم مثلاً سرشناس تئاتر تشکر کرده بود تیر خلاص بود. تیر خلاص؟ نه شلیک رسمی شروع مبارزهٔ تئاترهای جنسی روی صحنه.
همین سال پیش تابستان؛ رضا حداد کشتن کفتر چاهی را داشت اجرا میکرد. در یکی از گروههای تئاتری (مثلاً تئاتری) تلگرامی توضیح طولانیای دادم نسبت به اینکه بروند روی صحنه هر کاری میخواهند انجام دهند. اورجی راه بیندازند یا هر چی. من ناراحت نمیشم خوشحال هم میشوم و استقبال میکنم. جالبش این بود که بنده خدا حداد با تمام ادعایش به تکاپو افتاد که مثلاً من را زندانی کند. انگارنهانگار که من و غلامحسین دولتآبادی بعدازآن نامه به چرمشیر عزیزشان در سانسور شدید رسانههای شبهروشنفکریشان به سر میبریم. این به کنار چند تا از بازیگران دختر گروهش بهم نامه دادند و گفتند خدا از خیر من نگذرد که از این حرفها زدهام؛ (کدام حرف اصلاً؟ کدام کشک؟ کدام دوغ؟) دختر بازیگرش میگفت شوهر دارد! خب که چی؟ مگر کسی حرفی زده؟ چرا این خاطره وسط راه یادم میآید؟ چون از کنار داروخانهٔ شیخ هادی گذشتهام؟ نه. در کشوری که هنوز سردمداران تئاتر آبهندوانهاش به خاطر یک کامنت بیربط بهم میریزند و کار را به تهدید زندان میکشانند؛ جماعتی اگر در آغوش همین آبهندوانه کاران نیمه برهنه شوند و بخواهند زنی را به سلطه درآورند چه میگویند؟ بیتعارف؛ وقتی هنوز تناقض بین درون و بیرون داریم چطوری میخواهیم با این آزادیهای یواشکی (معلوم نیست ادارهٔ نظارت عزیز که سالها سعی میکرد عدالت را مثلاً بهخوبی رعایت کند حالا کجاست؟) در پستوها و ساعتهای پرت تئاتری داریم برای خودمان میخریم، کنار بیایم؟
راست میگویید آزادی است و یواشکی نیست؟ واقعاً از دلم نیامد به سراغ افتضاحی به نام پسران تاریخ بروم. چند نقد دروغین دربارهاش خواندم ولی رویم نشد بگویم خواندن Take Me to Church (آهنگی دربارهٔ مسائل همجنسگرایان که سال ۲۰۱۰ به بعد سروده شده) چه معنی وسط نمایشی دارد که نمایشنامهنویسش تأکید دارد در اوایل دههٔ هشتاد میگذرد؟ ربط زیبا شناسانه است یا محتوایی؟ با این همه هجوم خاطرات چه کنم؟ بگذارم و بگذرم؟ یاد کشتی گرفتن دو پسر در کار آخر پیام لاریان میافتم. دیگر عمهٔ من که در ده زندگی میکند شاید نداد وقتی دو پسر روی صحنه با هم کشتی میگیرند یعنی بله. ترس آدمها از صحبت نکردن دربارهٔ این حرفها واضح است: یا میشوی نویسندهای از اهالی روزنامهٔ کیهان، یا روشنفکری به بیراه رفته و دشمن مردم و مخالف آزادی. آدمها مختار هستند هر نظری دلشان میخواهد داشته باشند، نظرشان وقتی پذیرفته است که تبدیل به دانش شود. جز این وضع همین است که هست.
گشنهام است. از قهوهترش کردهام. کنار یک ساندویچی میایستم. ساندویچی سفارش میدهم. یک ساعت فرصت دارم تا به اجرای خودم برسم. پروژهٔ آبهندوانهایها چیست؟ وارد کردن آزادیهای یواشکی از طریق تئاتر به کل سطوح جامعه؟ خب اینجا چه خبر است؟ قرار است قهرمان انتهای روز ما اینها باشند؟ همینها که یادآوری آزادیهای غیریواشکی کارگاه تئاتری هستند؟ آشور بانیپال را عرض میکنم. نمایشی که همه توش عریان میشدند. راستی مگر عریانی ایراد است؟ ما همه عریان میآییم و عریان میرویم. نتیجهٔ آن تابو شکستنها چه بود؟ آن همه آزادی غیریواشکی؟ نتیجهٔ این چیست؟ آیا الان وقتش شده که با صدای بلند بیاییم بگویم آقای محترم اگر میخواهی صحنه را تختخواب بکنی و تهش دو نفر روی هم بیفتند؟ دو دختر؟ دو پسر؟ پسر و دختر؟ اصلاً چند نفر با هم؟ عین کارهای تجربی تئاتر زنده؟ خب بکنید. زودتر. صادقانهتر. زودتر این کار را بکنید ببینم ته این چی هست؟ ته آبهندوانههای حسین پاکدل و مهندسپور و چرمشیر و پسیانی و سایر شرکا که چیزی نبود جز ابتذال و رسیدن به نمایش سی. ته این چه خواهد بود؟ رقص دستهجمعی و امیال چهلسالهٔ سرکوبشدهٔ جنسی مردان و زنان و مرد/زنهای کشور؟ راستی اینها چه ربطی به شکسپیر دارد؟ جرات دارید بروید نزدیکتر روی صحنه اجرا کنید؛ بروید اتاق آبی اجرا کنید؛ این آبهندوانهٔ جنسی مبتذل راه بهجایی ندارد. به نام تَن هر کاری نمیشود روی صحنه کرد. تَن منهدم کردن هم رفتی به لخت شدن و بیرون انداختن و سلطهٔ روی نر و ماده ندارد. امری است فراتر از این حرفها که بهترین کاریکاتورهایش در کل جهان هم توانایی رسیدن بهش را ندارند چه برسد به چند دانشجو که قرار نیست یک روز از راه چیشلاک را بروند.
ساندویچم حاضر میشود. بروم بستهٔ کاندوم را بخرم؟ وقت دارم هنوز… نه بگذارم دانشجویان با عشق آزاد خوش باشند، بالاخره هر کدامشان واحد تنظیم خانواده را گذراندهاند. یادم نیست این واحد به تازگی حذف شده؟ این سؤال خوبی از آدم غیردانشگاهیای مثل من نیست. راستی این دانشگاههایی با این همه کرسی و بزرگواریشان این همه سال چه کردند؟ که ما غیردانشگاهیها نکردیم و آنها شدند هیئتعلمی و ما، شدیم دیگری؟