اتوپیای عاری از خشونت: چند برخورد آبَکی
نگاهی به کتاب «درباره بخشایش و انتقام» آخرین کتاب رامین جهانبگلو
دانیال حقیقی
اگر خشمی درونت داری، بهتر است خشونتت را نشان بدهی جای آنکه بزدلیات را به نام صلحجویی به ما قالب کنی.
مهاتما گاندی
رامین جهانبگلو معتقد است «مرگ قذافی به ما نشان داد که در سرشت دیکتاتوری، در روانِ دیکتاتور، همیشه مانعی وجود دارد تا پیش از سرنگونی، یعنی حتی تا آخرین دقایق، دیکتاتور را سر قدرت نگه میدارد و مانع از کنارهگیری او میشود.»
او این را در یک گفتگو به سال ۲۰۱۱ با ژنه شارپ مطرح میکند؛ این سوال که «چرا دیکتاتورها تا زمانی که هنوز فرصت هست کنار نمیروند؟» منظور او مشخصاً فرصتی است که میان پاگرفتن اولین جرقهها و التهابهای آخرالزمانی تا پیش از وقتی که خشونت انقلابی به درون تکتک سلولهای جامعه رخنه میکند، برای کنارهگیری وجود دارد. این یکی از مهمترین گفتگوهای جهانبگلو پس از دریافت جایزه صلح در سال ۲۰۰۹ است که حول محور تحولات در بهار عربی میگذرد. بعد از آن کمتر کاری درخور از او منتشر شد (دست کم به نظر صاحب این قلم) تا اینکه در سال ۲۰۱۷ او کتاب «درباره بخشایش و انتقام» را منتشر کرد. کتابی که به سختی میتواند متنِ زمانهٔ خودش باشد.
به نظر میرسد حوزهای که اندیشهٔ جهانبگلو را میتوان به شکلی ویژه در آن مورد بررسی قرار داد، فلسفهٔ اخلاق است. اما درنگاهی دقیقتر، «دربارهٔ بخشایش و انتقام»، متنی است میانرشتهای که از فلسفهٔ سیاسی، روانشناسی، تاریخ، الهیات، جرمشناسی و نقد ادبی و نظریه پسااستعماری در آن سهمی دارند. اما این چطور ممکن است؟ چگونه میشود متنی نوشت که عین اینکه نقد فیلمی از فریتس لانگ در آن گنجانده شده، نگاهی هم به رمان موبیدیک در فصلی دیگر آمده و پس از آن ناگهان ما سر از «برادران کارامازوف» درمیآوریم. البته این میانرشتهای بودن و پراکندهگزینی به خودیخود بد نیست، چیزی که به نظر میرسد مشکل متن جهانبگلو است، این مسئله است که نقل قولها و اشارات و بریدهمتنهایی که کنار هم آورده با هیچ چسبی به هم نمیچسبند تا یک چارچوب نظری منسجم شکل بگیرد.
چهرههایی که جهانبگلو در و تختهٔ نظریاش را با نگاه به اندیشه و عمل آنها سعی میکند تا بسازد، در فصول ابتدایی چندان غیرقابل پیشبینی نیستند. مگر چند رهبر در سرتاسر تاریخ بشر وجود داشتهاند که با مبارزه بدون خشونت توانستند زمین انسانها را از جایی به جایی بهتر بدل کنند؟ اما جهانبگلو فقط سراغ آن دلیرانِ پدیدآورندگان وجد روحانی جمعی برای پرهیز از خشونت در زمانهٔ التهاب جمعی نرفته است. طیف وسیعی از نویسندگان و فیلسوفان اخلاق و اگزیستانسیل و ادبیان برجسته تاریخ ادبیات و اعجوبههای جهان سینما در این کتاب بر هم ساییده شدهاند که و از این ساییدگی چیزی جز صدای واپسروی مورمورکنندهٔ «اصلاحات آهسته و پیوسته» یعنی همان ترانهٔ نخنمای شعبدهبازان حفظ وضع موجود در شعبات اصلاحطلبی که در سرتاسر کائنات هم پخش شدهاند به گوش نمیرسد.
پرسش اصلی و ایدهٔ مرکزی «درباره بخشایش و انتقام» یافتن پاسخی برای این پرسش است که چطور میشود از شیطان نافرمانی کرد و او را بیرون راند، بیآنکه پشت سر شیطان تازهای ایستاد؟ جهانبگلو توضیح میدهد، دشوارگی رسیدن به درکی نو انتقادی از آن مفهوم باستانی عدالت که نامش را wild justice میگذارد و میشود به عدالت خونخواهانه فارسیاش کرد، عمدهترین دلیلی است که در طول تاریخ، تلاشهای تحولخواهانه و انقلابی همیشه منجر شده تا در زمان سرنگونی شیطان، شیطان تازهای بر مسند قدرت تکیه بزند. چیزی که در یکصد سال گذشته در کشور خود او هم مانند همهجای جهان مرسوم بوده. اینکه خون را با خون میشوییم. جهانبگلو تعبیر زیبایی در این باره دارد: دیالکتیک قربانیان و دژخیمان.
به زعم من، یکی از دلایل اصلی ماندگاری چنین برساختِ باستانیای از مفهوم عدالت، در ذات خود چیزی نهفته است که ما به آن تمدن میگوییم. بنابرنظر بسیاری از نظریه پردازان با پسزمینههای فرهنگی غیرغربی، تمدن همیشه محدود بوده به محدودههای خاصی از زمان و مکان. چیزی که به آن محدودیتها یا محدودههای کنترل هم گفته میشود. خارج از این محدوده، حتی چشمآبیها هم دیگر آن مردمان متمدن و اتوکشیده نیستند، حتی با خودشان. سرگذشت بسیاری از کسانی که با میلیتاریسم سرکوبگرانهٔ استعمارگران در کشورهای آفریقایی و آسیایی مخالفت کردند تا همین نکته را در آینه آثارشان به جامعه به ظاهر متمدن غربی نشان دهند، همین تصویر را به ما نشان میدهد. بهترین نمونه در این حوزه، مطالعه زندگینامه ژاک سوستل وزیراطلاعات شارلدوگل، و مردمشناس دگراندیش فرانسوی است. کسی که بخش عمدهای از عمرش را در زندان، تبعید، شکنجه جسمی و روحی گذراند و دوبار هم به دست عناصر حکومتی ربوده شد. او زمانی فرماندار کل الجزایر بود و عمیقاً از رفتار استعماری و غیرمتمدنانهٔ فرانسه با الجزایر منزجر شده بود.
اما جهانبگلو برای بیرون آمدن از این دیالکتیک چه چارچوب نظری پیشنهاد میکند؟
اولین این نفری که نویسنده کتاب «درباره بخشایش» به اندیشه او مراجعه میکند تا چارچوب نظریاش را شکل بدهد، مارتین لوتر کینگ است. جهانبگلو عشق را نیروی پیشبرندهٔ تاریخ میداند به تبعیت از مارتین لوترکینگ؛ و از قول او نقل میکند: «عشق نیرویی است که اصول همه ادیان را به هم پیوند میزند تا هندومذهب و مسلمان و بودایی و یهودی و مسیحی همه بدانند که ما یک زندگی داریم. و آن هم در عشق به دیگری است، به بندگان خدا که همه از او هستیم.» به این ترتیب مارتین لوتر کینگ به ما میآموزد که باید عشق به قدرت را با قدرت عشق معاوضه کنیم و اینجاست که تعبیر انسان مبهوت عشق را میسازد. عشق به بندگان خدا و عشق به خدا. این ایدهای است که از نظر جهانبگلو میتواند جهان بیخشونت فردا را بسازد.
گاندی در ادامه همین روند وارد اینچارچوب فکری میشود. فیگوری که خیلی زود از تصویر محو میشود و به نظر میرسد صرفاً برای اشارهای گذرا در سرتاسر متن، به عنوان یک رنگآمیزی مردمپسند است که جهانبگلو، گاهی به گاندی بازمیگردد. فصل دوم کتاب با همین رنگآمیزی در سرلوحه از حافظ و خطوط ابتداییِ مزین به بزرگداشت گاندی، بیش از آنکه به گاندی و جهان غیرغربی مربوط باشد مرور انتقادی یکی از فیلمهای فریتز لانگ است با عنوان fury(1936) که پیوند میخورد با ایدههایی که نویسنده از دیگران دربارهٔ روانشناسی تودهها وام میگیرد.
جهانبگلو با صراحت تودههای مردم را در این مورد سرزنش میکند و با نقل قولی که از کتاب روانشناسی تودهها اثرِ گوستاو لهبن میآورد آنها را به مجسمهٔ ابولهولی تشبیه میکند که هرگز نمیتوانند هوشمندی و ابتکار عملِ افراد نخبه را در بزنگاههای خاص داشته باشند: «آنها همیشه حریص، بیمنطق و انتقامجو هستند.» درست مثل فیگور ابولهول که تجسمی هنرمندانه از میل و عشقِ به کسب قدرتی ازلی و خدشه ناپذیر در یک تخیل باستانی است. اینجا نویسنده ایدهٔ عدالتخونخواهانه را تلویحاً به کمک یک نخ ظریف ذهنی از تداعی و ایما و اشاره متنی، با این استعارهٔ هوشمندانه از تودهها مرتبط میکند.
لحن جهانبگلو در این سطور از کتابش به شکلی است که بدون اشاره به مصدق، من را به یاد تراژدی سیاستمدار ملیکنندهٔ نفت ایران انداخت چون جهانبگلو اینطور مینویسد: بسیاری از تراژدیهای تاریخ بشر ناشی از تقابل فرد و توده مردم اتفاق افتاده است. او برای اثبات حرفش ارجاعش را به کیرگارد میدهد: فرد همیشه در تقابل با توده است چرا که همیشه، جمع توی دل فرد را خالی میکند تا با صلب قدرت تصمیم گیری از او، فرد را به دل خود بکشاند و انگیزهٔ این همسانی هم صلب مسئولیت از فرد خلاق و کنشگر است. از نظر کیرگارد آنطور که جهانبگلو از زندگینامهٔ این فیلسوف دانمارکی نقل میکند، سورن کیرگارد معتقد بود هر تغییری که در جامعه با یورش و خیزش تودهها انجام میگیرد، یک پسرفت است و گامی است که ما در جهت ارتجاع برمیداریم. اینها خطوطی هستند که فیلسوف اگزیستانسیالیست و الهیاتی در واکنش به خیزش نیروی کار در خیابانهای کپنهاگ، در دفتر یادداشتهای روزانهاش مینویسد. نویسنده کتاب درباره بخشایش، در ادامه این، برای ما از تنفری مینویسد که کیرگارد از تودهها و حکومت تودهها به دست تودهها و اصلاً خود تودهها داشت. او آنها را زمخت و غیرمنطقی توصیف میکند. جالب اینکه لهجهٔ لیبرالی رامین جهانبگلو در این کتاب به شکلی است که خیزش تودههای وسیع مردم در جریان جنبش سبز، که مراتب حیرتانگیزتر و هولانگیزتر بودند در سال ۸۸، اصلاً لابهلای این سطور تداعی نمیشوند و به شکلی ظریف، صرفاً به خاطر آن روحیهٔ کارگری خیزش کپنهاگ که بهش اشاره میشود، خیزشهای مردمی دیگر که گاهی هم در دفاع از مواضع لیبرالی هستند، احتمالاً سورن کیرگارد را نمیترسانده است و او را تا مرز حالت رعشه ناشی از ترس و لرز نمیرسانده. آنطور که جهانبگلو در گفتگویش با ژنه شارپ (۲۰۱۱) از جنبش سبز دفاع میکند، به واپسرویهایی که جامعه ما در آن زمان کرد، اشاره نمیکند. اما به هرحال، ظرافت کار کسی مثل جهانبگلو دقیقاً در همین است. اینکه همیشه بخشی از حقیقت گفته میشود. آن هم قسمتی که مطلوب ما است. جهانبگلو درست میگوید، جامعه زیر فشار تودههای (crowds) عقبگرد میکند از مواضع ترقیخواهانه.
نمونهٔ تاریخی اینگونه واپسروی زیرفشار تودهها در تاریخ معاصر ما و رویدادی که من دوست دارم اینجا به آن اشاره کنم، خلع سلاح سرداران ملی مشروطهخواهی است. قشون ستارخان و باقرخان در زمان اقامت در تهران با فشار قدرت مرکزی تازه مستقر شده، مجبور شدند زیر نگاههای سرزنش آلود تودهها، خودشان را تسلیم کنند. مسلح بودن سرداران ملی، یعنی ستارخان و باقرخان و قوایی که از تبریز و رشت و گیلان و قزوین به تهران رسیده، کار را یکسره کرده بود و حالا در باغ عشرتآباد مستقر شده بود، در آن مقطع حساس، البته که بسیار مسئولیتزا بود اما خودش یک نیروی بازدارنده برای پیشگیری از اوج نگرفتن مجدد سرکوب و هراسافکنی ارزیابی میشود؛ چنانکه دیدیم بعد از منزوی شدن ستارخان، این اتفاق رخ داد و شیطان دوباره به صحنه قدرت بازگشت.
این مصداقی از همان اتفاقی است که ژیژک همیشه درباره آن به ما هشدار داده است. اینکه شر را هیچوقت دستکم نگیریم و از خودمان با بهانههای آرمانشهری و تمنای یافتن یک معصومیت کودکانه، خلعید نکنیم تا بتوانیم در موقع لزوم علیه خشونت دستکم مقابلهای به مثل داشته باشیم. چیزی که جهانبگلو در ادامه جا به جا مدام علیه آن موضع گیری کرده است.
سوای اینها، اما نکتهٔ درخور دیگری هست که جهانبگلو به آن اشاره کرده: کیرگارد در مقابل ایدهٔ سنتیای که از دموکراسی وجود داشته و هنوز هم دارد، یعنی به جای حکومت تودهها بر تودهها، یک دولت مکالمهمحور را پیشنهاد میکنید: dialogical government. چیزی که بسیار به سیاست دوستی ژاک دریدا فیلسوف الجزایری تبار فرانسوی نزدیک است و اصلاً ایدهٔ سیاست دوستی، در این کارکرد، به نظر میرسد که کاملتر و درستتر است.
مرور مهم بعدی کتاب از ادبیات موضوع، مقالهای است باز هم از سنت الهیات اگزیستانسیل، که در سومین فصل از متن به آن مراجعه میکنیم که از میان مقالات مارتین بوبر، فیلسوف اتریشی وجودگرا انتخاب شده و در روند فصلی مرور میشود که که نویسنده باز هم با سرلوحهای از گاندی مزینش کرده، با این مضمون که اگر خشمی در قلبت داری بهتر است خشونت بخرج دهی (تا به تعادل برسی)، جای آنکه بزدلیات را به نام صلحجو بودن به ما قالب کنی.
مقالهٔ بوبر تحت نام «گناه و احساس گناه» هم بازگویی بسیطتری از همین ایده است. بوبر در این متن، به بررسی نقش مهم ارتکابِ گناه اگزیستانسیال در اشراق و تهذیب میپردازد. از نگاه بوبر، ارتکاب گناه اگزیستانسیال مرحلهای مهم از بلوغ روحی فرد است و اتفاقاً نقش مهمی هم در بلوغ و تکامل اخلاق اجتماعی بازی میکند. درواقع، ارتکابِ گناه اگزیستانسیال، باعث میشود تا فرد و جمع در برخورد باهم، در وضعیتی که یک وجود عصیانی مرتکبِ گناه اگزیستانسیال میشود، در خودشان بازنگری کنند و به تعادلی در رابطه با یکدیگر برسند. درواقع میشود گناه اگزیستانسیال را بخشی از کنش فرد خلاق و فعال دانست در برخورد و رویارویی با حرص، بیتفاوتی و خودپرستی و خوی انتقامجویِ مجسمهٔ ابولهول تودهها. جایی که این دو با یکدیگر ناگزیر، گلاویز میشوند تا آنجا که هردو به درکی عمیقتر از دیگری برسند.
در انتخاب این مقاله، که به هیچوجه با سایر متون کتاب تا به اینجای کار سنخیتی وجود ندارد، شکلی از عقبنشینی در نزدیک شدن به ایدهٔ اصلی کتاب نهفته است. چطور میخواهیم شیطانی را کنار بزنیم و پشت شیطان دیگری نایستیم وقتی صحبت از گناه و احساس گناه به میان میآید؟ گناه کجاست؟ جایی که سر و کلهٔ شیطان پیدا میشود.
جهان مادی ما، رحم مادر نیست، یک مهدکودک غیرانتقاعی هم حتی نیست. ما در یک اتوپیای کودکانه و معصومانه زندگی نمیکنیم. اینکه اسم خشم آن کودکی را گناه اگزیستانسیل بگذاریم، که در داستان صمد بهرنگی از فروش رفتن عروسک زیبای پشت ویترین به یک پدر از طبقه مرفه برای بچهٔ ننر نازپروردش، به خود میلرزد، به شکلی انضمامی چرب کردن سیبیل بزرگترین شیطان روزگار ما یعنی طاغوت سرمایهسالاری است.
جهانبگلو در ادامه مینویسد که باید در جامعه به روشنی تفاوت قائل شد میان احساس گناه و حس شرم. هرچند که او معتقد است هردوی اینها به نوعی تولید عذاب وجدان میکنند اما باهم تفاوتی ذاتی و مهم دارند. درحالی که به نظر من، احساس شرم، ربط مشخصی به عذاب وجدان ندارد. شرم ناشی از خودکمبینی و عدم اعتماد به نفس کافی است که سمت دیگرش وقتی به شکلی مفرط کنار زده شود، به وقاحت میرسد و این با حس گناه که سمت دیگرش معصومیت است بسیار تفاوت میکند.
در پایان فصل سوم بالاخره ارجاعی روشن به گاندی ظاهر میشود: «بشریت غیرقابل تفکیک است. همه اعضاء یک جمع هستیم و هرکدام از ما در برابر همهٔ آنهای دیگر مسئول است.» یا اگر شما دوست دارید، بنیآدم اعضای یکدیگرند. نقل قولی که کرامات خاصی را به گاندی بزرگ نسبت نمیدهد. این در متن جهانبگلو یک اصل است، اینکه به چهرههایی که با پسزمینه غیرغربی در صحنهٔ جهانی به شکل و شیوهای نقشی فکری را تجربی ایفا نمودهاند، وزن خاصی نمیدهد و نقلقولها هم کرامات خاصی را نباید نشانگر باشند.
در فصل بعد، در فصل چهارم کتاب، نویسنده ما را با چالشی بسیار دشوار روبهرو میکند: «تاریخ بشر نشان میدهد که ما همیشه میل داشتهایم که میل به بخشایش را بهجای احساسی جهانشمول، از درکی درونی، از معنای عدالت تعریف کنیم.» اینجا نویسنده به درستی به یکی از اساسیترین دامهای هرمونتیکی اشاره میکند که در موقع انتقاد از مفهوم باستانی عدالت، یعنی عدالت خونخواهانه پیشپای ما پهن میشود و تلویحاً به دامهای هرمونتیکی دیگری اشاره میکند شاید ربط مستقیمی هم به بحث اصلی متن نداشته باشند.
خود من وقتی این جمله را خواندم متوجه شدم که در تمام این سالها درکی غلط از عدالت داشتم. نه تنها از عدالت بلکه از تمام آن معانیای که گمان میکردم آنها را به واسطه یک نیروی آسمانی با سایر همنوعانم شریک هستم. کریستین نوربرگ شولتز معنای مکانیت را در چنین تعریفی در چارچوب فکری و فلسفیاش جا انداخته است و درک جهانی از عدالت را مدلی برای ساخت این مفهوم مد نظر داشته. همینطور دوید هاروی نظریه پرداز اقتصاد سیاسی هم، از حس مکان به عنوان یک معنای جهانشمول یاد میکند. اما آیا همه اینها به نوعی بازتعریف خواستههای شفقتآلود و همدلانه ما نیست؟ آیا این نام گذاری به غلط انجام نشده و ما میل به ریشه داشتن و ریشه کردن را به حس جهانشمول مکان تعبیر نکردهایم؟
نتیجه اینکه، متن جهانبگلو از آنجایی که به مفاهیم پایهای انسانی، مثل عشق و عدالت میپردازد و آنها را مورد پرسش و واکاوی قرار میدهد، خیلی راحت این فضا را داشته تا همه چیز را نیمهکاره رها کند چرا که این مفاهیم ابدی و ازلی، کانسپتهای گشودهای هستند که هرکس از ظن خودش یار آنها میشود و نمیتواند به این سادگی و گشادهدستی، گرانیگاه نظریهای برای ساختن چارچوبی فکری برای پاسخ دادن یک مسئله یا مسائلی مشخص باشند. فکر کردن درباره این مفاهیم بزرگ انسانی، همیشه فلسفیدنهایی عمیق میطلبند که در طول تاریخ فقط یکی دو تنی در جایگاه کسی مثل امانوئل کانت توانستهاند قاب فکری دقیقی حولشان میخ و چکش بزنند.
در ادامه همین فصل، نویسنده با مرور نمایشنامه هملت از شکسپیر به این نتیجه میرسد که هملت توان برقراری دیالوگ با دیگرانش را نداشت. چرا که در میان قشری که دارای نفوذ، ثروت و قدرت هستند، دیالوگ به سختی امکان شکلگیری پیدا میکند. همهٔ ما دستکم یکبار تفاوتی را که میان ارتباط گرم همسایگان در پایین شهر، با بیتفاوتی برجنشینان شمال شهری را با همسایگانشان، به چشم دیدهایم و این دو را با هم مقایسه کردهایم. برای من که بیشتر عمرم را در وضعیت اول سر کردهام، وضعیت دوم به هیچوجه پذیرفتنی نیست. هرچند که واقعیتِ طبقهٔ غالب اقتصادی، اهمیتی به خواست من و برقراری دیالوگ نمیدهد. حتی وقتی مثل صحنههای پایانی نمایشنامه هملت جابهجا خونی ریخته شود. امروز هم مردم امکان برقراری دیالوگ را ندارند با همین سلبرتیهایی که، بنا بود سرپلهای جریانی باشند که حامی جهانبگلو هم هست، و امروز بیشتر به خوناشامانی سنگدل میمانند. مجسمههای ابولهول دوران ما، نه جمعیت معترض نیروی کار در خیابانهای آفتابزده و داغ اهواز و اراک، بلکه جمعیت پرتعداد سلبرتیهایی هستند که حریصانه به دنبال حفظ وضع موجود (وضعی که شهرت و ثروت و منزلت اجتماعی را فقط برای آنها داشته) از خودشان ویدئو روی اینترنت میگذارند و دو روییها و ریاکاریهایشان را توجیه میکنند. کیرگارد در برخورد با چنین پدیدههایی چه وضعی پیدا میکرد؟ این چیزی است که دوست دارم دربارهاش یک داستان کوتاه خیالین بنویسم!
در این مورد خاص، احتمال قوی نویسنده کتاب «درباره بخشایش و انتقام» با ما هم نظر است. چون او مینویسد دیالوگ در جهانی که یک طرف بیآنکه لازم ببیند به کسی پاسخگو باشد سرکوب میکند، زندانی میکند و به دار میآویزد یا مثل آمریکای بعد از یازده سپتامبر، دسته دسته مسلمانان را رنجیده خاطر از ایالات متحده بیرون میراند و جلوی مکزیکیهای تهیدست دیوار بالامیبرد و بر طبل اسلام هراسی و دیگرهراسی میکوبد، و بله، تحریم پشت وضع تحریم میکند، شکل نخواهد گرفت. ما نمیتوانیم با کسی مذاکره کنیم که خودش را سلطان همهچیز و همهجا میداند. مشابه همین، امروز هم طبقهٔ طاغوتیشدهای که خودش را صاحب همه چیز میداند، حتی سلیقه، و از طنز روزگار چیزی جز کژطبعی روی اینترنت از خودش به جا نگذاشته و آلوده است، آلوده از سرقت نقاشی تا سرقت ادبی تا سرقت صندوقهای ذخیرهٔ مردمی، علاقهای به گفتگو با جامعه ندارد.
فصل پنجم کتاب با سرلوحهای جالب از مارتین لوتر کینگ آغاز میشود: «اگر میخواهی شیطان را بیرون برانی، باید باهاش همدستی کنی.» این فصل با مداقه و مراجعه به نظرات الکساندر سولژنستین پیش میرود. به طور مشخص به تعریفی که سولژنستین از خشونت پیش روی ما میگذارد. اینکه خشونت همیشه فیزیکی نیست، همین که مجبورت کنند یک دروغ را بپذیری، یک دروغ را تبلیغ کنی و از آن دفاع کنی، خودش شکلی از سرکوب و خشونت است. یعنی دقیقاً همین چیزی که سلبریتیها مدام امروز روی آن تاکید دارند. سلبرتیها و چهرههای اینستاگرامی که همگی حامیان یک جریان مشخص هم هستند که خیلی ساده میتوانیم آنها نولیبرال بنامیم. آنها مدام میخواهند تا مردم ماسکهای دروغینشان را بپذیرند و چیزی درباره زیر پوست شهر بر زبان نیاورند چرا که «دنیا هنوز خوشگلیاشو داره.»
اینجا باید اشارهای کرد به جرج اورول و رمان مهم ۱۹۸۴. چون فضای تکقطبی رمان اورول امروز با مضمونی اصلاحطلبانه در جامعهٔ ما شکل گرفته. بله، خبری از لباسهای متحدالشکل و تاکید روی یکدسته کدهای رفتاری همچون مقدساتی نانوشته درکار نیست، بلکه ۱۹۸۴ امروز در سیاستزدایی بیکم و کاست از فضای فکری و سیاسی انجام شده تا درنهایت فقط یک رخداد برای جامعه مهم باشد: جنبش سبز. شما هرگز نباید چیزی درباره دیماه ۹۶ بگویید. شما باید همچون سرو باشید و در زمان وزش تندبادها، اینبار جای مصاحبه با ژنه شارپ، سر فرود بیاورید و درخود فرو بروید.
در ادامه همین تعریف، جهانبگلو به ایده ترور مدرن هانا آرنت میرسد. تروری که با شلیک مستقیم نیست، بلکه با آزار و اذیتی زیرپوستی، مدام، پیوسته و همه سویه است. طوری که عامل را از درون تهی میکند و جز پوستهای منفعل از او باقی نمیگذارد. یعنی دقیقاً همان کاری که امروز این ۱۹۸۴ با تِم اصلاحطلبی دارد با ما میکند تا به حرارت فارنهایت ۴۵۱ برسیم.
اما چاره کار ما در این وضعیت چیست؟ مقاومت یا انتقامجویی؟
جهانبگلو با نگاه به رمان موبیدیک اثر سترگ هرمان ملویل، نشان میدهد که انتقام و تلافیجویی بدون هزینه نیست. برای کاپیتان انتقام و تلافیجویی او از طبیعت خشمآلود و خروشانی که درش گیر افتاده یک مفهوم ذهنی نیست بلکه تکاپویی عینی است که او بابتش هزینههای روحی و جسمی زیادی را متحمل میشود. جهانبگلو رمان موبیدیک را آناتومی روح انسان مدرن توصیف میکند. روح تلافیجویی که در راه گرفتن انتقام از دریای مهلک پیرامونش فرسوده و افسرده شده است.
نویسنده در فصل بعدی کتابش، بهتر این تلاش پیوستهٔ تلافیجویانه را توصیف میکند: انتقام کوششی است که خودش را پشت بسیاری افکار و رفتار روزمره پنهان میکند. قصد و نیت خیلی از کنشهای روزمره تلافیجویی است. به این ترتیب تلافی کردن آن سرکوب و خشونتی که سولژنستین و هانا آرنت آن را همچون مولکولهایی معلق در فضای زندگی تحت نظارت حکومتهای تمامیتخواه توصیف کردهاند، یک کنش روزمره است، درست مانند پختن یک ناهار برهنه. و این کنش از آنجا مکرر است، روح را تاریک و تباه میکند. جهانبگلو درمان این تباهی را بخشایش میداند. او بخشیدن را به شمعی توصیف میکند روح ما را مجدداً روشن میگرداند. نویسنده به شکلی خیلی کنایی، همدستی با شیطان را اینطور تعبیر کرده است: اینکه از جایی به بعد، خیلی ظریف دست از این بازی شیطانی سرکوب و تلافیجویی بکشیم. خودمان را از این بازی بیانتها و بیثمر کنار بگذاریم، بیآنکه شیطان متوجه شود و به دنبال کشیدن مجدد پایمان به میدان بازی برآید.
در غیر اینصورت ما در همان دیوانگیای گیر میکنیم که خانواده کارامازوف رمان داستایوفسکی درش به دام افتاده بودند. آنها مدام در حال تلافیجویی اقدامات و رفتارهای پدر و دیگرانشان بودند و تنها شخصیت رمان که روحی آزاد داشت، همان آلیوشا بود، برادر کوچکتر خانواده. کسی که با گوشسپردن به نصایح پدر زوسیما، بخشیدن را سرلوحهٔ زندگی خودش قرار داده بود.
این نکتهای است که جهانبگلو کتابش را با آن به پایان میبرد. اینکه انتقامجویی و رفتارهای تلافیجویانه هزارتویی هستند که اگر سعی نکنیم از کلاف سردرگمشان بیرون بیاییم، عاقبت چیزی جز تباهی و دیوانگی برای ما برجا نمیگذارند.
او همهٔ اینها را میگوید اما حرفی درباره بیلبوردهایی نمیزند که به صورت بیست و چهارساعته دارند با صدای بلند اعلام میکنند «ما همه با هم هستیم!» مسئلهٔ امروز جامعه ما، مسئلهٔ دیکتاتورهایی از جنس قذافی نیست. مسئله ما وقاحت طبقهای است که خیال برش داشته و چنین متنهایی ابداً و شاید هم عمداً آنها را از تصویر کنار گذاشته است. سرکوب امروز، سرکوب یک دیکتاتور چادرنشین متوهم نیست، برتریجویی کسانی است که با مواجب چربی که از خالصهٔ عمومی کشور ما یعنی از جیب من و شما، به جیبزدهاند درپی به چنگ آوردن ویزای اقامت دائم در دنیای چشمآبیها هستند و راست توی چشمهای ما هم نگاه میکنند و میخندند. در داخل فضای اجتماعی ما اتفاقی که رخ داده است، اینکه افراد صاحب ثروت و قدرت، خیال میکنند فقط در جلوی دوربینها باید چهرهای انسانی و خانوادهدوست از خودشان نشان دهند. خارج از این قاب، شبیه به معکوسِ آن جملهٔ داستایوفسکی که میگفت اگر خدا نباشد هیچچیز مجاز نیست، از نظر آنها، خارج از محدودههای زمانی و مکانی تمدن رسانهای شده، هرچیزی مجاز است.
بله، درچنین دنیایی، بخشیدن برای ما، کار سختی است و این را خودمان احتمالاً بهتر از هرکس دیگری میدانیم. شاید یکی از مهمترین دلایلش این است که تقریباً در هیچ فصلی از کتاب «درباره بخشایش و انتقام» رامین جهانبگلو، چیزی درباره آمرزش طلبی نمینویسد. گویی از نظر او، ما باید ببخشیم و محکومیم که ببخشیم. پیام رمان جهانبگلو این است: اگر میخواهید امروزی و مدرن و سطح بالا جلوه کنید، طرفدار بخشیدن باشید. آن هم بیاینکه کسی ازتان خواسته باشد. یعنی بدون اینکه حتی ستمکار و یا کسی که باعث رنجش خاطر ما شده، از ما طلب بخشش کند. درصورتی که نبخشیدن در عین تلافیجویی نکردن، خودش یک انتخاب است. انتخابی که هیچکس متوجه آن نیست و جهانبگلو هم به آن اشارهای نمیکند. شاید جز یورگن لانتیموس کارگردان و فیلنامه نویس یونانیِ فیلم «کشتن قوچ مقدس».
این فیلم به شکلی کنایی و تمثیلگون، بیان میکند در دنیایی که خدا برای تطهیر گناهان ما قوچ مقدسی نمیفرستد، این خود ما هستیم که باید با آمرزشطلبیدن از کسی که باعث رنجش خاطرش شدهایم و یا حقی جبران نشدنی را از او ضایع کردهایم، خود و اطرافیانمان را از زیر بار فشار گناه نابخشودنیِ رنجاندن دیگری رها کنیم. در غیر اینصورت، خود این بار گناه، چنان فشاری برما میآورد که زندگیمان از هم میپاشد و فاجعه به بار میآورد. اجازه بدهید کمی آتش این متن را شعلهور کنم. البته نه تا درجهٔ فارنهایت ۴۵۱.
اینجا من دقیقاً به یاد پافشاریهای لجوجانهای میافتم که امروز طبقه مرفه از خودشان بروز میدهند و چقدر به یاد آن فیلم کوتاهی میافتم که دختر پورشه سوار، وقتی با بیاحتیاطی باعث مرگ دیگری شده بود، فریاد میزد: «کشتم که کشتم، دیهشو میدم.» چه چیزی در این رفتار هست که نیاز به آمرزش را به ما نشان بدهد؟ اینجا، در چنین وضعیتی، حرف زدن از موبیدیک ملویل و آلیوشای برادران کارامازوف و نلسون ماندلا و سایر بزرگواران جذبههای روحانی بخشایش و دلگندگی، یک جوک توهین آمیز است.
و نکته اصلی دقیقاً همین است. دنیای امروز بیشتر از آنکه درگیر تلافیجویی باشد، جهان گناهکاران نابخشودهای است که فشار گناهان سنگینشان مدام وادارشان میکند مجدداً دست به سرکوب و خشونت بزنند بیآنکه بخواهند حتی یک لحظه دست از تفرعنشان بردارند. وگرنه قربانیان خاموش و سرخورده، زیر این همه فشار و ارعاب کمتر دستشان به جایی میرسد برای حتی یک تلافیجویی حداقلی. چه رسد به خونخواهی!