چه کسی مسعود میناوی را کُشت؟
یا وقتی هنرپیشه درجه دو تلویزیون جای نویسندهٔ درجه یک مینشیند
آراز بارسقیان
محمد ایوبی در شرح حالی که از وضعیت مسعود میناوی در مقدمهٔ کتاب «پپر و گلهای کاغذی» مینویسد، به چند نکتهٔ دردناک دربارهٔ شرافت این آدم و جفای دوستان و اطرافیانش نسبت به داستانهایش اشاره میکند. نوشتهٔ ایوبی را میتوانید اینجا بخوانید. نوشتهٔ ایشان مثل هر نوشتهای از این دست، با خودش همان محافظهکاریهای پیرمردی را دارد و البته خشم پنهان و احساس گناه عمیق نسبت به آدمی که دستش از دنیا کوتاه شده. خشم پنهان در تمام خطوط نوشتهٔ ایوبی مشخص است اما حس گناه چیزی است که در لایههای عمیقتر نوشتهٔ کوتاه ایوبی میشود یافت.
نوشته به اندازهٔ کافی گویا است. حالا به اصل مطلب چیست؟ در نشرهای بزرگ و کوچک، لونههایی وجود دارد و در آن لونهها موشهای کوچک و بزرگی مشغول ارتزاق هستند. آنها نسبتی با کارفرمای خودشان ندارد. آنها انگلِ نشرهایشان هستند و کاری جز این ندارد که آدمها را پشت درهای بسته علاف کنند. این موشها خود را به عنوان مشاورِ نشر، بررسِ نشر یا حتی گاهی سرویراستار نشر میشناسند. وظیفهشان این است که نویسندهها را این پا آن پایشان کنند و هر چیزی که دوست دارند را برای خودشان و دیگران تبدیل به سلیقهٔ عمومی ادبی کنند.
این هیچ ربطی هم به قدرت نویسندهای که با او مواجه هستند ندارد. آنها معمولاً خودشان از بیسوادترین یا کممایهترین آدمهای ممکن هستند. این موشهای حاضر در نشرها، عمده کسانی بودند که به امثال میناوی بدی کردند. این موشهای بزرگ و کوچک چون عمدتاً مثلاً نویسنده هم هستند، همگی به اتفاق چشم ندارد بالاتر از خودشان را ببیند. حتی اگر بالاتری هم از خودشان هستند معمولاً نویسندههایی هستند که قبل «دُم در آوردن» آنها برای خودشان کسی بودند و مثل میناوی این قدر بدشناس نبودند که گیر این اوراق بهادار بیفتند.
میناوی میتواند مورد جالبی برای مواجه باشد با تمام احمقهایی کرد که خود را نویسندهای مستقل میدانند. باید از هر کدام از این جماعت پرسید که شما «مستقل» بودن را چه تعریف میکنید و در نسبت خودتان با میناوی چه میکنید؟ اوضاع خیلی از این بچههای کلانشهر از بین رفتهٔ جنوب که دیگر بدتر هم هست. کسانی که در کمال بیچشم و رویی برای زندگی محقر خود دست به «دکترای» جعلی گرفتن میزنند و موشهایی میشود در سوراخیهای دانشگاه و برای گذران زندگی حقیر خودشان با «گُلم گُلم» گفتن به دختر پسرهای جوانی که دنبال «مکانی» برای تخلیهٔ هذیانهایشان هستند، سبک زندگی صوری برای خودشان میسازند. باید رفت خِرشان را گرفت و گفت تو برای یکی از مهمترین نویسندههای جنوب چه کردی؟
اتفاق غمانگیزی که در مرور کوتاهی بر داستانهای میناوی داشتیم این بود که دیدیم سال ۱۳۹۰ که کتاب «پپر و گلهای کاغذی» از طرف نشر افراز منتشر شد این در جایزهٔ گلشیری بررسی شد. دورهٔ یازدهم جایزه که داورهایش در بخش داستانکوتاه این شرح بودند: «هلن اولیایی ـ نیا، شاپور بهیان، علی خدایی، مهدی ربی و فرهاد کشوری.»
نه اشتباه نمیکنید. این عزیزان داور بودند و جالب است که به گزینهٔ نهایی حضرات نگاه کنید:
«من ژانت نیستم» از محمد طلوعی و «فارسی بخند» از سپیده سیاوشی.
قبل از هر چیزی شما را دعوت به خواندن دو نقد بر کتابهای طلوعی دعوت میکنم. نقدی از فاطمه علی اکبریان به نام «داستانهای باورنکردنیِ اسفندیار، پری و مهران» و نقدی از مسعود قادری آذر به نام «خیالِ خام». این دو نقد به خوبی نشان میدهد که ما با چه نویسندهای مواجه هستیم. این نکته را هم در نظر بگیرید که یکی دیگر از نامزدهای جایزه کتابی بود به نام «جایی به نام تاماساکو» از فلامک جنیدی که یک بازیگر درجه دو تلویزیونی است و حضورش در چنین لیستهای فرای شایستگیهای معمول باید حساب شود. اگر با جماعتی که در این سالها ـ سالهایی که قبل از بسته شده جایزهٔ گلشیری سکان جایزه را رسماً به دست گرفته بودند؛ امثال محمدحسن شهسواری… میتوانید مطمئن باشید که حضور هر کسی در این جایزه، مخصوصاً مواردی مثل فلامک جنیدی، بیشتر جنبهٔ جینگیلبازی داشته تا هر چیزی. برای اطمینان از این فضای جینگلی کافی است به شما اطلاع بدهم که از کتاب جنیدی «تقدیر» هم به عمل!
تعجب نکنید؛ واژهٔ جینگیلبازی مثلاً از هر تحلیلی به دور است ولی برای این موضوع شما باید به فضای شبهروشنفکری اواخر دههٔ هشتاد و اوایل دههٔ نود مراجعه کنید. فضایی که تا سال ۱۳۹۶ هم کم و بیش ادامه داشت. هدف این نوشته تحلیل این فضا نیست ولی یکی از آسیبهای مستقیم این فضا را شما اینجا میتوانید در همین روند تعطیلی جایزهٔ گلشیری ببیند. اهالی این فضا آدمهایی بودند که دچار افسردگی صوری پسا ۸۸ شده بودند و همگی خود را قربانی میدانستند و در لباس اصلاحطلبها به کار و زندگی ادامه میدادند. این فضای حاکم بر روشنفکری صوری ادبیات ایران هم سایه انداخته بود و تا حدود زیادی هژمونی دستش بود.
در چنین وضعیتی جایزهٔ گلشیری برگزار شد و مگر میشود جایی علی خدایی باشد و محمد طلوعی جایزه نبرد؟ دیگر رابطهٔ دوستی و عمیق این دو نفر را شما از استوریهای اینستاگرامی هم میتوانید بفهمید. میبینید به چه سادگی میناوی فراموش میشود و جایش را لیستهای ادبی آدمهایی پر میکنند در هر گونهٔ مواجهٔ ادبی شکست خوردهاند؟ جایزهٔ گلشیری را همین جماعت با تکرار مدام اینکه «داستان خوب» نداریم و «فضا خوب نیست» به چنان وضعی رسانند که فرزانه طاهری ترجیح داد آن را تعطیل کنند؛ هر چند سهم خود خانم طاهری در جمع کردن چنین موجوداتی دور و بر خودش را نباید دست کم گرفت. این چیزی است که ما بارها بهش اشاره کردیم و در سالهای بعد و مرورهای بعد بیشتر بهش پرداخته میشود و نقش منفی جایزهٔ گلشیری در وضعیت ادبی روشن میشود.
اینجا یک جایزهٔ دیگر هم هست که نباید بگذاریم قسر در برود و آن جایزهٔ مهرگان است. جایزهٔ مهرگان یک قانون عمیقاً الکی دارد. قانونی که چون خودش دوبار نقضش کرده؛ آدم باید به ماهیت وجودی این قانون در جایزه شک کرد. قانون ساده است: به نویسندهٔ که بعد از مرگش کتابی چاپ شود و یا حتی در حین روند داوری [که معمولاً یک سال دو سال طول میکشد] فوت کند، کتاب از جایزه کنار گذاشته میشود. این قانون دو بار استثنا خورده. یک بار سر محمد ایوبی و یک بار هم سر کورش اسدی. جالب است؛ شما میدانید قانونی که استثنا بخورد یکی از هدفهای اصلیاش سرکوب است. یعنی نه عدالت برای همه یکسان و نه قانون. کسی هم نمیپرسد این قانون مسخره کلاً برای چی هست و این مسخره بازیها متاسفانه مبنای عقلانی درستی ندارد و همین نقض کردنها نماد بیمبنا یا سست مبنایی قانون است. کسی هم بهشان کاری ندارد و گیر نمیدهد.
باید از حضرات داور جایزه گلشیری پرسید کار میناوی از جنیدی چه کم داشت؟ از خانم اولیایینیا که حالا از قضا داور این دورهٔ مهرگان هم هست باید چنین سوالی را پرسید… هر چند شاید جوابی نشود پیدا کرد… اکثر این حضرات حتی یادشان نیست چه کتابی خواندهاند. در کلانشهر ادبی عدهٔ زیادی وجود دارند که کارشان خفه کردن صدای نویسندهٔ مستقل و قتلش است. این هم جزو چنین روندی است.
یکی دیگر از قاتلین میناوی نفوذیهای حزبهای توده در جریان روشنفکری ادبی ایران هستند. باورتان بشود یا نه هنوز تودهایها که خود را چپ هم میدانند اما بیشتر شبیه اتوبوس چپه است، در جریان امروز دیگر بی چهرهای به نام «جریان روشنفکری ادبی ایران» حضور دارد. شاید باورتان نشود ولی چنین جریان موهومی وجود دارد. جریانی که کارش دیگر رسیده به خالهزنک بازی و جرات هیچ واکنشی نسبت به چیزی را ندارد. روشنفکری و ادبیات مسلماً با هم ربطی دارند؛ ولی جریانی که خودش را جریان روشنفکری ادبیات ایران میداند؛ در واقع یک جریان روشنفکری صوری است که متشکل از نویسندههای واماندهٔ زیادی است. نویسندههایی که کارشان شده اعتراضهای صوری به در و دیوار. خودشان را «چپ» میدانند بدون ذرهای داشتن منش چپهای حسابی و بیخود نیست آنهایی که کمی عمیقتر مسائل را درک کنند میفهمند باید خودشان را مستقل کنند، ولی این استقلال باعث ترور هویت فردی آنها توسط این دستور بگیران حزبی باشد.
این حضرات خودشان را در موقعیت «ما» و «آنها» قرار میدهند و دیگران را متهم به فاشیسم میکنند و از آدمها میخواهند «تمرین مدارا» بکنند؛ حال اینکه این رفتار آنها را فاشیست واقعی میکند و به ما یادآوری میکند همین «ما و آنها» کردن و به تمنای «تمرین مدارا» بودن این جماعت را در قالب اصلاحطلبی صوری قرار میدهد. دلالتش هم همین «ما» و «آنها» ساختن است. این رفتار و اخلاقِ تودهای هست که هنوز دارد با میراث حزب کهنسال خودش زندگی میکند و از خون و گوشتِ امثال محمد مختاری و جعفر پوینده ارتزاق ـ آنها سعی میکنند هر سال یاد مختاریها و پویندهها را زنده نگه دارند و خدا من و شما را نمیبخشد اگر ذرهای به شرافت و خون پاکِ مختاریها و پویندهها شک کنیم (مگر خلافش ثابت شود) ولی این دوستان دارند به نام اینها از همین نامها برای سرکوب دیگران کمک میگیرند.
بله ترسناک است؛ اما واقعیت است. یک روزی باید سواستفاده از نامهای مختاری و پوینده و همهٔ کسانی که خونشان به ناحق ریخته شده (مگر خلافش ثابت شود) تمام شود. باز خدا من و شما را نبخشید اگر لحظهای گمان کنید منظورم این است که آنها را فراموش کنیم؛ نه منظور واضح است، خودمان را پشت هر کسی که کشته میشود یا خودکشی میکند قایم نکنیم. لااقل آنها را تبدیل به آلتی قتاله برای کشتن دیگران نکنیم.
دیری نمیگذرد که این چهرهٔ مخفی «جریان شبهروشنفکری ادبی ایران» مجبور میشود رخ نمایی کند و خودش و کارنامهاش را رو کند. که البته مسئلهٔ میناوی یکی از چیزهایی است که باید به آن پاسخگو باشد. میناوی که دیگر «تلویزیون نرفته بود»؛ میناوی را که دیگر خیلی راحت «مزدور» نمیشد خواند؛ میناوی نویسندهای بود که میتوانست تجربهاش باعث ارتقای داستاننویسی شود؛ ولی یک جا جینگیل بازی پسا ۸۸ را به او ترجیح میدهند؛ یک جای دیگر به نام اینکه به مُردهها جایزه نمیدهیم سرکوبش میکنند؛ از طرف یک جریان هم طوری فراموش میشود که اصلاً کسی برایش مهم نیست این مرد کی فوت شده. باید یک روز رفت سراغ این جماعت و پرسید چرا وقتی کورش اسدی بعد از خودکشیاش آن طوری برایش مرثیه سرایی راه میاندازید، ولی تف کف دست میناوی که اتفاقاً داستانکوتاهنویس بهتری از همان اسدی بود نمیاندازید؟
چرا برای یکی عالم و آدم را «خودجوش» بسیج میکنید ولی این بابا که میمیرد همه چی به چهارتا دوست و اطرفیان ساده ختم میشود؟ شرح گزارش فوت او را میتوانید اینجا بخوانید. اصلاً چرا هیچوقت مراسم ختم محمد ایوبی به اندازهٔ اسدی شلوغ نشد؟ جریان چی بود؟ چرا چون این خودکشی بود و آن یکی مرگ «طبیعی» بود؟ همین فراموشیهای ساده تکلیف بعد را هم مشخص میکند. ولی این تودهایهای باقی مانده انگار برایشان هنوز ثابت نشده با این شلوغبازیهای مسخره و جو دادنهای کورکورانه، نویسنده جایش در میدان و کلانشهر ادبی تعیین نمیشود؟ همه چیز متن نویسنده است. تاثیر کارش است بر ادبیات.
در میدان ادبیات، گافهایی هست که «داده» میشود و همگی میشود زخمهایی بر پیکر درب و داغان ادبیات و آدمها. اینها فقط چند نمونه از زخمهایی هست که میناویها را کشت.