یافتنِ جواهری فراتر از شیاطین پشت ویترین: فرخنده آقایی و کتاب از شیطان آموخت و سوزاندزمانِ خوانش 22 دقیقه

دانیال حقیقی

 نگاهی به «از شیطان آموخت و سوزاند» شاهکارِ تنها فیگور آوانگارد واقعی در چهل سال گذشته

باید مسیریابی از جنس زمان وجود داشته باشد. مسیریابی روشمند برای آن‌هایی که فقط به نویسنده‌های راستین اعتقاد دارند. وگرنه، منتقدان و داوران جوایز فرمایشی همیشه مانند گاوهایِی پشت ویترین عمل می‌کنند. آن‌ها قابل اعتماد نیستند. چون درست مثل گله‌ای گاومیش به فراخور شرایط سیاسی، مُد و منافع شخصی‌شان، تمایل دارند تا در هر نقطه‌ای که امن‌تر و در معرض نمایش بیشتر به نظر آمد، بایستند.

 به خاطر همین رفتار گله‌وار، اینان سرکوبی تولید می‌کنند که همیشه نویسنده‌هایی از طریق این سرکوب (که گاهی وزن سیاسی دارد و برآمده از سانسور است و یا گاهی از مُد پیروی می‌کند)، حذف می‌شوند. چنین سرکوبی را بگذارید کنار اتفاقات ناگوار دیگری مثل مرگ در جوانی یا شرایط سخت زندگی، و البته تاکتیک‌های سرکوبگرانهٔ دیگر، مثل تعیین کردن سن چهل سالگی برای نویسنده شدن، از طرف همان داوران همیشگی مستطیل سبز.

 این‌ها طی چهل سال گذشته، دست به دست هم داده‌اند تا ما بعضی از بهترین نویسندگان را از دست بدهیم. امروز هم این روند ادامه دارد و همین حالا که دارید این مقاله را می‌خوانید، در پشتِ ویترین تاوِه‌ای و کم قطر ادبی ما، نویسندگانی وجود دارند که حتی کورسویی از نور هالوژن‌های این ویترین نمایشیِ در معرض، بر آن‌ها نمی‌تابد. بر آنها نخواهد تابید. فاشیسم ادبی تمام تصویر را پر کرده ‌است. گاوها تمام طاقچه‌ها را پرکرده‌اند.

 با این حال، در یک نگاه وسیع‌تر، تاریخ ادبی جای ویترین ادبی را خواهد گرفت. ویترینی که سرکوب جناحی اصلاحطلبان در روزگار ما، آن را به عدهٔ معدودی اختصاص داد. منتها تاریخ به مانند عدالت کور است و با همه به یک شکل برخورد می‌کند. شاید این ناشی از خوش‌بینی من باشد اما دست کم این خوش‌بینی شامل حال فرخنده آقایی شده یا بهتر است بگوییم باید بشود؛ نویسنده‌ای که با خیال راحت می‌توان از واژهٔ اعجوبه برای توصیف شخصیتش استفاده کرد.

فرخنده آقایی، با آن موهای همیشه آراسته و رنگ شده مطابق مد روز که زیر یک روسری رنگی جایشان می‌دهد، و با آن خطوط عمیق چهره‌اش، که او را بیشتر شبیه زنان کارآفرین و موفق در حوزه‌های اقتصادی و گردشگری می‌کند، درحقیقت تنها فیگورِ آوانگارد و ارزشمند در میان سایر نویسندگان هم نسلش است.

یعنی درمیان چهره‌هایی همچون رضا جولایی (که همیشه تلاش کرده جایگاهِ نویسنده تحسین شده در ژانر تاریخی از رمان بدنه و عامه‌پسند را به دست بگیرد)، علی مؤذنی (که نویسنده‌ای تثبیت شده در ژانر رمان‌های مذهبی شده است)، فرخنده حاجی‌زاده (که به نویسنده ـ فعال محبوب محافل لیبرال‌ماب خارج کشور بدل گشته است)، منیروروانی‌پور (که به نویسنده‌ای با دنبال‌کننده‌های بسیار در شبکه‌های اجتماعی و شبکه‌های خبری ولی بدون خواننده، تبدیل شده) و محمدرضا صفدری (که تنها سلحشور واقعی باقی‌مانده از کلانشهر ادبی جنوب محسوب می‌شود).

باید این نکته را در نظر داشت که آوانگاردها، برخلاف باور عموم، همیشه کمتر از آن‌های دیگر تلاش می‌کنند خودشان را در ویترین کم‌قطر و کم‌مایهٔ ادبی روزگار سلطه یک مُد فرهنگی نمایشی در معرض دید همه‌کس، بگذارند. یک نگاه به جایگاه دیگر نویسندگان هم‌نسل آقایی و همینطور نویسندگان نسل‌های بعد در این ویترین پر زرق و برق، درستی این ادعا را به شما نشان می‌دهد.

اما بگذارید این حرف‌ها را به همین جا خلاصه کنم و به شاهکارِ فرخنده آقایی بپردازم. «از شیطان آموخت و سوزاند»، به احتمال زیاد، بهترین رمان در چهل سال گذشته است اما تقریبا در هیچ کدام از بازنگری‌های انجام شده و فهرست‌های بیرون آمده به مناسبت چهل سالگی انقلاب ۵۷، یادی ازش نشد. منافع و ارزش‌های امروز ما نه تنها اجازهٔ راهیابی چنین کتابی را به فهرست نهایی جوایز و بزرگداشت‌های کم‌اهمیتی با عناوین گوش‌خراشی همچون «تلگرام طلایی» و مانند آن نمی‌دهد بلکه حتی علاقه‌ای ندارد چنین کتابی را به خاطر بیاورد.

رمان تقریبا چهارصد صفحه‌ایِ «از شیطان آموخت و سوزاند» (۱۳۸۶) را اغلب به دفتر خاطرات زنی ارمنی تعریف کرده‌اند که از همسرش جدا شده و تنها زندگی می‌کند. احمقانه‌ترین ایده درباره این رمان همین است. در اصل «از شیطان آموخت و سوزاند» کتابی است که خودش را از یک سو، در مقابل سایر رمان‌های دفترچه خاطراتی به اصطلاح زنانه تعریف می‌کند و از طرف دیگر در تقابل با رمان‌های دیگر موسوم به ادبیات زنان. مشخصا رمان «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» (۱۳۸۰).

علاوه‌بر این‌ها، رمان فرخنده آقایی، می‌تواند رمانی مکتبی در سنت خلاقهٔ جنبش موقعیت‌گرایان (به رهبری گی ارنست دوبور) قرار بگیرد، که جریانی مهم در میان جنبش‌ها و مکاتب جامع‌شناسی نیمهٔ دوم قرن بیستم، پس از شکست پارادایم‌ها است. درباره آقایی می‌دانیم که در سال ۱۳۵۸ از دانشگاه الزهرا لیسانس مدیریت اداری گرفته و در ۱۳۶۶ از دانشگاه تهران، دانشنامه فوق لیسانس علوم اجتماعی‌اش را دریافت کرده است. بدون در نظر گرفتن این نکته هم «از شیطان آموخت و سوزاند» یک اثر ادبی ارزشمند است که از جنبه‌های گوناگونی واجد کارکردهای اجتماعی، زیباشناختی و هنری است. در ادامه این مقاله تلاش بر این است تا به این نکات بپردازم تا هم روشن‌کننده وجوه خلاقه رمان باشد و هم خوانشی عمل‌گرایانه برای امروز.

خرید کتاب الکترونیکی از شیطان آموخت و سوزاند

خرید نسخه صوتی کتاب الکترونیکی از شیطان آموخت و سوزاند

 داستان:

کتاب، داستان «ولگا» زنی چهل و دو ساله است که بنا بر مصلحتی تغییر دین داده شده است تا با یکی از اقوامش ازدواج کند. او را پیش آیت‌الله صاحب مقامی برده‌اند تا با تغییر دین از مسیحیت به اسلام، مجوز وصلت با همسرش را دریافت کند. اما پس از مدتی، ولگا بعد از دنیا آوردن فرزند پسر، مجبور شده تا از همسرش جدا شود و برای فرار از شرایطی که در ایران پس از جدایی گریبانش را گرفته به قبرس مهاجرت می‌کند. دختر خواهر شوهرش که همگی افرادی به ظاهر مذهبی هستند، زندگی او را از هم پاشیده‌اند. رمان از جایی آغاز می‌شود که ولگا دومرتبه به خاطر وضعیت بدش در قبرس به تهران بازگردانده شده و در یک مرکز بهزیستی به نام شفق زندگی می‌کند و سعی دارد تا گلیمش را در هاگیرواگیر سال ۱۳۷۷ تهران از آب بکشد.

در این بازگشت دوباره، ولگای مسلمان، با برخورد سخت هم‌کیشان سابقش مواجه می‌شود. یکی از آن‌ها شخصیتی فرعیِ مردی به نام ریموند است که با صراحت به ولگا می‌گوید کاری می‌کنند تا به گدایی بی‌افتد. ولگا بعد از یادآوری این گفتهٔ ریموند، در دفترش می‌نویسد: «کار خودشان را کردند.»

حالا او که در زندگی قبلی‌اش، زنی متمول بوده و در لندن و اروپا زندگی می‌کرده، پس از طلاق و انتقام هم‌کیشان سابق، و از کف دادن ارث و میراثش، عملا با قرض گرفتن‌های مداوم از این و آن، زندگی را می‌گذراند و با مطالعه کردن و خودآموزی سعی دارد به عنوان منشی، مدرس زبان‌انگلیسی یا فرانسوی و یا تایپیست، شغلی برای امرار معاش پیدا کند. ولگا در آسایشگاه زنان فرهنگسرای شفق زندگی می‌کند و اوایل رمان به توضیح و تشریح این زندگی اختصاص دارد. در همین حین، نویسنده به شکلی تلویحی دارد تناقضات موجود در جامعهٔ پساانقلابی و از آن مهم‌تر، پسا دوم خردادی را هم نشان می‌دهد. جامعه‌ای که میان‌مایگی در آن ارزشی بسیار بسیار مهم است و درواقع، یکی از اصلی‌ترین مولفه‌های حفظ وضع نامتعادل موجود.

در صحنه‌ای از داستان، جایی که خواننده به اندازه کافی با تلاش‌های ولگا برای تحصیل و پیشرفت آشنا می‌شود، یکی از هم اتاقی‌هایش پیش او می‌رود و به ولگا می‌گوید که به واسطه مطالعه کتاب‌ها و این خودآموزی‌ها از ما برتر نمی‌شی و با ما تفاوتی نداری. بعد کتابی را که زن مشغول خواندنش است از دست او می‌گیرد و بر سر ولگا می‌کوبد.

مددجویان شفق و دکترها هم به زنان بی‌سرپرست آسایشگاهی که یک شب برق ندارد و یک شب سیستم گرمایشی‌اش از کار می‌افتد، مدام توصیه می‌کنند که کم غذا بخورید. غذای زیاد ضرر دارد. معلم پرورشی‌ها هم تاکید می‌کنند که همه باید مساوات را رعایت کنیم. و چند دانه بیسکوییت و یک استکان چای برای شام کافی است. ولگا با طعنه در دفترش می‌نویسد مساوات خوب است. خودکار بیک خوب است. خودکار بیک برای همه.

اما آیا واقعا اینطور است؟ ولگا در طول رمان «از شیطان آموخت و سوزاند» به خوبی پاسخ این سؤال را نشان خواننده‌اش می‌دهد. صدای ولگا در حقیقت، صدای بی‌صدایان در جامعه‌ای میان‌مایه‌ساز و نخبه‌کش است که در وضعیت حاشیه‌ای قرار گرفته‌اند. حاشیهٔ اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و سکسی. نویسنده در جای‌جای رمان به نشانه‌های یائسگی زودرس در ولگا اشاره می‌کند و سعی دارد با برجسته کردن آن‌ها بر این جنبه از وضعیت حاشیه‌ای شخصیت رمانش هم تاکید کند.

غیر از مددکاران و هم‌اتاقی‌ها، دیگران هم رفتار بهتری با ولگا ندارند. هرجایی که برای کمک گرفتن می‌رود (و از سر ناچاری هم این کار را می‌کند) پیش هر دوست و آشنای قدیمی، آن‌ها به دنبال کشف یک نقطه ضعف در زندگی او هستند. اینکه ولگا با وجود این همه مشکلاتی که برایش پدید آورده‌اند باز هم سالم زندگی می‌کند و به دام هیچ رقم فسادی نیوفتاده برایشان قابل تحمل نیست. مدام می‌شنویم که دیگرانش به او می‌گویند چرا مثل راهبه‌ها است و اهل دود و دم نیست و چرا مردی را در زندگی‌اش ندارد. کمک‌هایشان هم محدود است به چندهزار تومان پول قرضی و کتلت‌های فاسد شده و یا مرغ آب‌پزی که در اصل غذای سگ صاحبخانه بوده است.

در ادامه ولگا مدام شرح توفیق‌های اندک و شکست‌های فرسوده‌کننده‌اش را با ذهنیتی حساب‌گر روایت می‌کند و مدام از طعنه و کنایه‌های هم‌کیشان سابقش می‌نویسد. درصحنه‌ای که او یک شب را با منت فراوان در خانه یک زن ارمنی متمول می‌گذراند، صبح‌هنگام صاحب‌خانه اینطور با او سر میز صبحانه برخورد می‌کند: «خیلی شیکی خانم مسلمان. چه خوب کامل صبحانه می‌خوری. من فقط می‌توانم کمی قهوه بخورم با چند نخ سیگار.»

گویی همه از سبک زندگی سالم این زن شاکی هستند چراکه او در هم شکسته نمی‌شود، از پا نمی‌افتد و رازی هم برای پنهان کردن ندارد و این آخرین سنگری است که نتوانسته‌اند فتحش کنند. دست کم دو جای داستان، قهرمان رمان اشاره می‌کند که همه در ازای جاسوسی کردن از او و خبرکشی برای خاله‌اش که، کمکش می‌کنند. خاله‌ای که نقش حامیِ نیم‌بندش را ایفا می‌کند. آن‌ها با دادن اندک پولی به ولگا سعی می‌کنند مجرای ارتباطی با او را حفظ کنند.

اما او تمام ناملایمات را تحمل می‌کند و به قدر یک دوزاری هم قضاوت دیگری بزرگش (خاله پوران) برایش اهمیت ندارد، گویی او اصلا وجود ندارد. ولگا تمام تلاشش را می‌کند تا به هدف اصلی‌اش برسد: او می‌خواهد برای پسرش معافیت تکفل بگیرد و سقفی از آن خودش داشته باشد برای اینکه در کنار پسرش زندگی کند چراکه نگران است او درگیر اعتیاد و معضلات دیگری شود از نردبان طبقات اجتماعی پایین بیوفتد. اما در وحلهٔ اول باید خودش را از طبقات پایین این نردبان چند پله بالاتر ببرد. برای این منظور او مدام در این فرهنگسرا و آن کتابخانه می‌ماند تا اینکه در اواخر رمان در مرکز نگهداری به نام مرکز امیدوار منزل می‌کند که از مراکز تحت پوشش بهزیستی است. فضایی که از این مرکز تصویر می‌کند، فضایی مداخله جو در زندگی مددجویان و پر از عقده و کینه‌هایی است که مثل قارچ سمی همه‌جای آن روییده‌اند. توصیف مراکز بهزیستی در این رمان، تا حدی آدم را به یاد اثر اندوهگینِ اسکاروایلد «ناله‌های زندان ری‌دینگ» می‌اندازد.

در این مراکز، آنطور که در کتاب آمده، هرلحظه ممکن است ماموران انتظامی به داخل مرکز امیدوار هجوم بیاورند و یکی از مددجوها را بازداشت کنند و هر شب زنی به انتهای خط رسیده رگ دستش را در حمام می‌زند. اینجا فرخنده آقایی راوی خودکشی‌های متعددی است که در مراکزی مثل امیدوار یا مرکز نگهداری زنان شفق که در ابتدای رمان، ولگا آنجا می‌ماند، خودشان را یا دار می‌زدند یا به انواع دیگر خودکشی متوصل می‌شدند تا از شر زیست پر از آزار و اذیت و سرکوبشان خلاص شوند. «من را در اتاق قرنطینه نگه داشتند. آنجا برای تنبیه مددجویان بود. زنی خودش را باملافه دار زده بود.»

 مرکز امیدوار مانند زندان ری‌دینگ آزاردهنده است تا جایی که جمعه‌ها وقتی ولگا نمی‌تواند زیاد بیرون برود، مورد آزار و اذیت مدد جویی به نام حوریه قرار می‌گیرد که همش با او بدرفتاری و بددهنی می‌کند. با این حال ولگا طاقت می‌آورد. ولگا تمام ناملایمات را دوام می‌آورد و تا آخرین قطرهٔ ممکن از امکانات عمومی برای زندگی و ارتقاء سرمایهٔ فرهنگی‌اش استفاده می‌کند که اهمیت و نجات‌بخشی این قبیل خدمات و تسهیلات به شهروندان بی‌پناه را نشان می‌دهد. این یکی از بزرگترین درس‌های رمان برای تمام کسانی است که در حوزه مطالعات کلانشهری و طراحی شهری و از همه مهم‌تر برنامه‌ریزی رفاع اجتماعی کار می‌کنند. هرچند که برگ برندهٔ ولگا استقامت و زیست قوی درونی‌اش است. ولگا درونی به استحکام دیوار چین دارد.

پشتیبانِ استقامت مثال‌زدنی و زندگی درونی قوی این زن ایمان او است. ولگا یک ایمان به شدت شخصی و نفوذناپذیر دارد. در جای‌جای رمان، او به عیسی‌مسیح متوصل می‌شود و از شرکت در مراسمات مذهبی هم آرامش می‌گیرد. او یک زندگی درونی غنی و پربار دارد که از درون یک معنی قدرت‌مند بیرون می‌آید: یک عصیان متافیزیکی علیه هرچه خشکه‌مقدس‌بازی‌های ظاهرپرستانه است. در بخش کلیدی از روایت داستان، وقتی یک متولی با بی‌شرمی به او تجاوز می‌کند، وقتی ولگا صدایش را بلند می‌کند تا این بی‌حرمتی و گناه و وقاحت و ستمی که بر او شده‌است را فاش کند، سایرین، بدون استثناء او را به سکوت دعوت می‌کنند و مدام تاکید می‌کنند که با حفظ ظاهر همه چیز حفظ می‌شود. ما می‌دانیم که اینطور نمی‌شود. ولگا هم این را می‌داند، او نشانمان می‌دهد که ایمان واقعی و راستین از ما چطور انسانی می‌سازد: شخصیتی خودساخته و متکی به خود که چشمان زلالش به سوی خودِ خودِ چیزها حرکت می‌کند. اما عاقبت چنین شخصیتی چیست؟ آیا ولگا به اهدافش می‌رسد؟ آیا از زندگی در مراکز بهزیستی خلاص می‌شود؟ آیا به چیزهایی که حقیقتا شایستهٔ آن‌ها است در چنان جامعه‌ای می‌رسد؟ برای فهمیدنش رمان را بخوانید.

فرم و تکنیک بیان:

داستان و فرم قصه‌نویسی دو چیز مجزا هستند. فرم روایت داستان، در رمان «از شیطان آموخت و سوزاند» در نگاه اول، بسیار معمولی و متداول است: یادداشت‌های روزانه زنانه. اما در خوانش دوم، رمان فرخنده آقایی درعمل با گزارش‌نویسی‌های شخصیت اصلی از دخل و خرج‌هایش پیش می‌رود. او مدام درحال مدیریت بودجهٔ محدودش است و تمام تلاشش را می‌کند تا با کمترین هزینه بیشترین کیفیت زندگی را بخرد. تکنیک این رمان در اصل، روایت بالغانهٔ یک زن زیبا اما در معرض یائسگی زودرس است که با شَمِ اقتصادی شهودی و قوی‌اش تمام تلاشش را می‌کند تا خودش را حفظ کند و با شفاجویی‌های ذهنی و رواندرمانگرانه در درون خودش به واسطه برون‌ریزی‌های مینیاتوری در طیفی از روایت‌های زیبای کوتاه و بلند، تا روایت‌های دردناک عریض و طویل، و تا کم‌جان‌ترین روایت‌های روزمره و اطلاعات به ظاهر پیش‌پاافتاده، یک زندگیِ طبیعی را مطابق با توقعات ذهنی‌اش، برای خودش بسازد. چنین تکنیکی نیاز به ساختن قصه در برخورد با شخصیت‌های فرعی زیادی دارد چون وقتی شما می‌خواهید از تکنیک بیانی زن بالغ مقتصد استفاده کنید، فرمان نظرگاهی را به دست گرفته‌اید که هیچ چیز از گوشهٔ چشمان تیزبینش دور نمی‌ماند. او یک وسواسی است و برای تک‌تک آدم‌هایی که به نوعی وارد قصه زندگی‌اش می‌شوند یک پرونده کامل می‌سازد و دندان همه را هم به دقت شمرده است.

 جهان‌بینی نویسنده:

ولگا رفاه می‌خواهد، برایش مساوات مهم نیست، فرهنگ برایش مهم است. برایش مهم نیست که چقدر فضیلت در تقسیم مساوی اسکلت مرغ میان زنان سیاه‌بختِ مقیم فرهنگسرا نهفته است. ولگا می‌خواهد آیین‌های عبادی و تاریخی به پرشکوه‌ترین شکل ممکن زنده بمانند.

او آدم‌های با فرهنگ و فهمیده را دوست دارد. از نظرگاه ولگا، کسانی فهمیده توصیف می‌شوند که توان و قوهٔ فهم او را (به عنوان دیگری مطلق) دارند. نویسنده کتاب با ساختن شخصیت این زن تغییر دین داده شدهٔ مطلقهٔ بی‌کس و کار مورد تجاوز واقع شده، دیگری مطلقی را پیش روی ما می‌گذارد که فقط تعداد کمی از شخصیت‌های فرعی که او با آن‌ها برخورد می‌کند توان درک وضعیت و درونیاتش را دارند. درونی که فرهنگ‌دوست است، می‌خواهد چیزهایی را که خودش را شایستهٔ داشتن آن‌ها می‌داند داشته باشد، یعنی دربرخی موضوعات و مقولات برتر از آحاد ملت باشد و از یک رفاه نسبی خوب برخوردار باشد.

 ولگا همهٔ آن‌چیزهایی را می‌خواهد که هر زنِ بالغ مسئولیت‌پذیر تحصیل‌کرده و متشخص دیگری می‌خواهد و از این بابت فرق چندانی با بقیه ندارد. ولگا برای رسیدن به این هدف مدام در حال حساب و کتاب است و یک دم هشیاری‌اش را از دست نمی‌دهد. نویسنده به ما نشان می‌دهد، در شرایط بد، چطور یک زن در تقلایی بیست و چهار ساعته صورتش را با سیلی سرخ نگه می‌دارد و این اهمیت عزت نفس از نگاه او را نشان می‌دهد.

ارزیابی نهایی:

هیچ رمانی تمام ویژگی‌های مثبت جهان را یکجا ندارد و خالی از نقطه ضعف هم نیست. کوبیدن یک رمان به واسطه داشتن یکی دوتا نقطه ضعف و یا اصلا اینکه چرا خالی از ضعف نیست، اساسا کار تنگ‌نظرها و منتقدین ویترینی و نظربده‌های عقده‌ای و ول‌معطل است که درباره هر رمانی یک نقطه ضعف را به نوک می‌گیرند و مانند پیراهن عثمان دهان به دهان می‌گردانند. با این وجود در پایان این مطلب خیلی کوتاه و فشره به نقاط مثبت و منفی رمان «از شیطان آموخت و سوزاند» می‌پردازم.

الف) نقاط منفی

کتاب چندان که باید ما را به درون شخصیت اصلی نمی‌برد. نویسنده آن‌چنان که باید از درونیات ولگا پرده برداری نمی‌کند و همین یک فاصله گذاری نه چندان خوب را میان خواننده و کتاب ایجاد می‌کند که پس زننده است.

کتاب تا حدی خشک روایت می‌شود. شاید این ویژگی تکنیک روایی نویسنده بوده، با این حال می‌توانست، یا اینکه باید، کوتاه‌تر شود. این نکته به علاوهٔ نکته‌ای که در بالا به آن اشاره شد، مانع از مشارکت خواننده در پیش‌روی و تکمیل روایت می‌شود.

پایان کتاب عمقی را که داستان در سرتاسر مسیرش دارد از دست می‌دهد و برای لحظاتی به سطح می‌آید و آنطور که در خواننده انتظارش پیش از این، ایجاد کرده، نیست. یک پایان منظم مهندسی شده نه‌چندان موفق است.

ب) نقاط مثبت

لحن کتاب صمیمیت قابل قبولی دارد و نویسنده موسیقی جالبی در خلق زبانش به کار برده است. بخش زیادی از نقطهٔ منفی اولی که ذکرش رفت، با ساختن لحن منحصر به فرد راوی ـ صدای نویسنده، با کمی ارفاغ حل می‌شود.

رمان سندیت دارد. به این معنی که با آوردن بی‌شمار شواهد و قرائن و ارجاع به متن زندگی روزمره زمانهٔ خودش، سندی ساخته از شیوهٔ زندگی مردمان روزگاری که قصه در آن می‌گذرد. نکته قابل توجه سندیت رمان بر شکل زندگی‌ای است که زیر پوست شهر جریان دارد.

از نظر جهان‌بینی، جهان‌بینی خواننده‌اش را توسعه می‌دهد یا دست کم آن را به چالش می‌کشد. در کنار جهان‌بینی نویسنده با تصویر کردن زندگی محرومان و اقلیت‌های شهری، تجربهٔ زیستهٔ آن‌ها را به عمیق‌ترین شکل ممکن طوری منتقل می‌کند که هرگز روایت دردآلود ولگا و قصهٔ تلخ زندگی‌اش دست از سر خواننده برنمی‌دارد و این یک آگاهی ارزشمند اجتماعی است.

ویژگی‌های شخصیت رمان بدیع است و درتقابل با کلیشه‌ها و برساخته‌های پیش از خودش به شکلی ساختارشکن، مولد و زاینده عمل می‌کند.

روایت کتاب طنزآلود است کنایه‌آمیز بودنش در توصیف فضای اجتماعی زمانه، جنبه‌ای انتقادی و شیطنت آمیز به آن بخشیده.

و در آخر اینکه کتاب، به جامعه‌ای که از آن برخاسته است، متعهد است در تأیید مخلصانهٔ ایدئولوژی‌های رسمی عمل نمی‌کند.

ارزیابی نهایی این است که این کتاب، جزو بهترین کتاب‌ها در چهل سال گذشته است حال آنکه به دلیل گزندگی مایه‌های رمان و زن بودن نویسنده‌اش و البته گوشه‌های تیز و چالش برانگیز و ملتهبی که به آن پرداخته، آن هم با یک بی‌پروایی غیرقابل پیش‌بینی، علت کوشش زیرپوستی و ناخودآگاهانه‌ای است که حافظه ادبی ما انجام داده تا به نوعی کتاب، نادیده گرفته شود. اما در شرایط فعلی که از یک سو سانتی‌مانتالیزم تخیل و از سویی دیگر، نوجوانی فرهنگی ما را در وضعیت اضطراب و نهیلیسم فرهنگی قرار داده است، بازگشت به این متن، یک ضرورت راهگشا است. دانستن دو نکته فرعی ظواهری است درجهتِ اثبات این فرضیه. اول این که فرآیند تحقیق، نگارش و اخذ مجوز و انتشار کتاب نزدیک به ده سال به درازا کشیده بوده و دوم این که چاپ نخست کتاب با سرمایه شخصی نویسنده منتشر شده بوده است.