لنین در سال ۱۹۱۵ گفت مارکسیستها به خوبی میدانند که انقلاب را نمیشود ساخت. انقلاب براساس بحرانها و چرخشهای تاریخی توسعه مییابند، برای یک مارکسیست مسلم است که انقلاب، بدون موقعیت انقلابی محال است. برای اینکه انقلابی رخ دهد به شدت نابسنده است که طبقات فرودست صرفاً نخواهد به شیوههای قدیمی زندگی کنند، بلکه الزامی هم هست که طبقات بالادست نتوانند به شیوههای قدیمی خود زندگی کنند. یعنی از نظر عینی غیرممکن شود که طبقهٔ حاکم بتواند سلطهٔ خودت را به شکلی تغییر نیافته حفظ کند.
نقل قولی از هنریک گروسمان (۱۸۸۱ – ۱۹۵۰)
بیونگ ـ چول هان
مترجم آراز بارسقیان
وقتی در اکتبر سال ۲۰۱۳ آنتونی نگری و من دو برِ یک مناظره در سالن تئاتر میدانِ لِنینر/ Berliner Schaubuhne بودیم کار بهقدری بالا گرفت که نتیجهاش شد مواجهای متضاد بین دو نقدِ متفاوت از سرمایهداری. نگری پرشور و حرارت از امکان بالقوهٔ ایجاد اپوزیسیونی جهانی علیه «امپراتوری/Empire» میگفت؛ علیه نظام سلطهٔ نئولیبرال. او وقتی صحنه را به دست گرفت خود را کمونیستی انقلابی خواند و من را پروفسوری شکاک/skeptic. قاطعانه دست به احضار «انبوهه/multitude» زد؛ منظورش هم اعتراضات شبکه شده و تودههای انقلابی بود؛ این عنصری است که به نظر نگری میتواند امپراتوری را بهزانو درآورد. من حس کردم وضعیتِ کمونیستِ انقلابی زیادی سادهدلانه است و دور از واقعیت. پس سعی کردم برای نِگری توضیح دهم چرا انقلاب این روزها دیگر ممکن نیست.
چرا نظام سلطهٔ نئولیبرال تا این حد باثبات است؟ چرا اعتراض به این نظام بسیار کم است؟ چرا تمام این اعتراضات فوراً به ناکجاآباد میرسند چرا انقلاب دیگر ممکن نیست، آن هم علیرغم اینکه گسست بین فقیر و غنی بیشتر از همیشه شده است؟ توضیح این شرایط ابتدا نیازمند این است که متوجه باشیم قدرت و سلطه امروزه دقیقاً چطوری عمل میکنند.
هر کسی که میخواهد یک نظام جدید حاکمیت برقرار کند نیاز دارد بر مخالفان/نیروی مخالف فائق آید. برای اینکه شما بتوانید یک نظام جدید حاکمیت برقرار کنید نیاز به قدرتی در حال ثبات دارید و همین روند معمولاً مستلزم خشونت است. این قدرتِ در حال ثبات نسبتی/شباهتی به قدرتی که نظام را از درون به ثبات میرساند ندارد. این را همه میدانند که مارگارت تاچر بهعنوان یکی از پیشگامان نئولیبرالیسم با اتحادیههای کارگری به مانند «دشمنِ درونِ [نظام]/ enemy within» برخورد کرد و برای نبرد با آنها دست به خشونت زد. هر چند مداخلاتِ خشنی که برای دفاع از برنامهٔ نئولیبرالی است را نباید با قدرتی که باعث حفظ نظام است یکی دانست.
قدرتِ حفظ نظام در جوامع صنعتی و انضباطی وابسته به سرکوب/پسرانی بوده است. کارگران کارخانه توسط صاحبان کارخانه به بدترین شکل ممکن مورد بهرهکشی/استثمار واقع میشدند. خشونتِ بهرهکشی کارگران کارخانه به دست دیگران جرقهای بود برای اعتراضات و مخالفتها. در این زمینه تنها چیزی که ممکن بود انقلابی بود که بتواند روابط حاکم بر تولید را براندازد. در چنین نظام سرکوبگری هم سرکوب شده هم سرکوبگر آشکار بودند. یک شخص آن طرف خط [نبرد] وجود داشت، دشمنی مشخص که در مقابلش مقاومت میشد.
نظام سلطهٔ نئولیبرال ساختاری بسیار متفاوت دارد. اینجا قدرتی که باعث حفظ نظام است دیگر سرکوبگر نیست، برعکس اغواگر/ seductive است، یعنی وسوسهگر/ tempting است. این قضیه دیگر به مانند رژیمهای انضباطی آشکار نیست. هیچ شخصی برای مخالفت با او وجود ندارد، هیچ دشمنی وجود ندارد که آزادیهای را سرکوب کند تا بشود در مقابلش مقاومت کرد.
نئولیبرالیسم باعث شده است هر کارگرِ سرکوب شدهای بهصورت باکتریطور تبدیل به یک کارآفرینِ آزاد/ free entrepreneur شود، کارآفرینی که خود را میفروشد. امروزه ما همگی کارگرانِ خوداستثمارگری هستیم که در بنگاههای/ enterprises خودمان مشغول کاریم. هر کدام از ما ارباب و بندهای هستیم که دو نقش را با هم بازی میکنیم و ستیز طبقاتی تبدیل به ستیزی درونی با خودمان شده است. هر کسی امروز شکست بخورد، خودش را سرزنش میکند و شرمندهٔ خود است. معضل را درون خود میکاود عوض اینکه به سراغ اجتماع برود.
قدرتِ انضباطی که توان بسیار زیادی برای اِعمال خشونتآمیزِ فشار بر مردم میگذاشت تا بر تَن آنها کُرستیِ از فرمانها و ممانعتها بپوشاند امروز دیگر کارایی ندارد. تکنیکی بسیار کاراتر برای قدرت وجود دارد تا مطمئن شود مردم در مقابل نظام حاکم به ارادهٔ خود کمر خم میکنند. نیروی محرکِ ویژهٔ این کارایی این حقیقت است: عملکرد چنین نظامی براساس منع و نفی نیست، بلکه براساس لذت و ارضا/خرسندی است. عوض اینکه مردم را انعطافپذیر/سازشکار و سربهراه کند، سعی میکند آنها را وابسته سازد. این منطقِ تأثیرگذاری نئولیبرالیسم برای بحث نظارت هم به کار میرود. در دههٔ ۱۹۸۰ مردم قاطعانه علیه یک سرشماری ملی در آلمان اعتراض کردند؛ حتی دانشآموزان مدارس هم به خیابانها ریختند.
از منظرِ امروزی اعتراض به ارائهٔ اطلاعات الزامیای همچون دادههایی دربارهٔ شغل، تحصیلات یا فاصله تا محل کار حتی مسخره میآید. آن زمان مردم باور داشتند که آنها با دولتی مواجه شدهاند که نقش میانجی حاکمیتی را دارد که هدفش استخراج اطلاعات از شهروندان علیه اراده/خواستِ آزاد آنها است. آن روزها دیگر مدتهاست فراموش شده است. امروز ما به طور آزاد خودمان، پنهانیترین بردههای خود هستیم. دقیقاً همین حس آزادی است که باعث میشود اعتراضات غیرممکن شوند. درست برخلاف روزگاری که علیه سرشماری هدفمند اعتراض میکردیم، امروز هیچ اعتراضی نسبت به نظارت نداریم. برای اینکه نوری بر تمامی جنبههای خود بتابانیم، برای اینکه خود را عریان کنیم، آزادانه این کار را میکنیم ـ این پیروی از همان منطقِ تأثیرگذاریای است که فرد خوداستثمارگرِ آزاد، پیرو آن است. باید علیه چی اعتراض کرد؟ علیه خودمان؟ این موقعیت کنایی به بهترین شکل توسط هنرمند مفهومی آمریکایی جِنی هولزر اِبراز شد. او در اثرِ «توریسم/ truism» میگوید: «من را از آنچه میخوام محافظت کن./ Protect me from what I want.»
بسیار مهم است که تفاوتی بین دو نوع قدرت قائل شویم: قدرتی برای حفظِ خود، قدرتی برای ایجاد ثباتِ خود/ the establishing and the maintaining power. قدرتی که کارش حفظ نظام است حالا دیگر لباسِ شیک و دوستانهای به تن میکند و این طوری است که خود را در پوششی نامرئی و دستنیافتنی میبرد. اینجا فردِ سرسپرده حتی متوجه نیست سرسپردهٔ کسی/چیزی شده است. مردم خیال میکنند آزاد هستند. این تکنیکِ حاکمیت/فرمانروایی باعث خنثیسازی نیروی مخالف است؛ خنثیسازیای که بسیار کارا است. از طرفی سلطهای که به آزادی حمله و آن را سرکوب میکند عاری از ثبات است. رژیم نئولیبرال بسیار باثبات است، با موفقیت خود را در مقابل تمامی مخالفانش ایمن کرده است؛ اصلیترین علتش این است عوض سرکوب آزادی، از آن استفاده کرده است. سرکوبِ آزادی فوراً باعث ایجادِ نیروی مقابل است، درحالیکه استثمارِ آزادی باعث ایجاد چنین نیروی نیست.
در شروع بحران آسیا، کُرهٔ جنوبی دچار شوک شد و از پا افتاد. بعد بانک جهانی از راه رسید و تضمین وام به کره داد. برای دریافت این وامها دولت در مقابل اعتراضات مردمی میبایست از ابزار خشونت برای پیشبرد برنامههای نئولیبرالی استفاده میکرد. این قدرتِ سرکوبگر قدرتی است که سعی میکند به ثبات برسد و معمولاً نتیجهاش خشونت است. هر چند این قدرتِ در حال ثبات را میبایست با قدرتی که باعث حفظِ نظام است متفاوت دانست، قدرتی که در رژیم نئولیبرال حتی مدعی آزادی است. برای نایومی کلاین وضعیتِ شوک اجتماعی بعد از فاجعهها رخ میدهد؛ مثل بحران مالی در کرهٔ جنوبی یا در یونان؛ همین باعث ایجاد فرصتی است تا به شکلی خشن جامعه را دچار دوبارهبرنامهریزیِ ریشهای/رادیکال کرد. امروز دیگر تقریباً هیچ خبری از اعتراض در کرهٔ جنوبی نیست. در عوض کانفورمیسم/سازشکاری و اجماع نظری گسترده در فضا غالب است، در کنارش شما افسردگی و روانفرسودگی را هم در این جامعه دارید. امروزه کرهٔ جنوبی بالاترین نرخِ خودکشی در جهان را دارد. مردم عوض اینکه خواهان تغییر اجتماعی شوند نسبت به خودشان رفتار خشونتآمیز دارند. پرخاشگریای رو به بیرون که نتیجهاش به انقلاب ختم میشود جایش را به پرخاشگریِ سرخود/ auto-aggression داده است.
امروز خبری از همکاری مشترک و انبوههای شبکه شده که بتواند طغیانش حالتِ اعتراض جهانی داشته باشد یا تبدیل به تودهٔ انقلابی شود وجود ندارد. در عوض شکلِ امروزی تولید، تولیدِ تنهایی در انزوا است، تولیدی که به دستِ خودکارآفرینِ تنها رخ میدهد. در گذشته کمپانیها با هم رقابت داشتند ولی همبستگی درون یک کمپانی ممکن بود. امروزه هرکسی با نفر کناری رقابت دارد، حتی درون یک کمپانی هم وضع چنین است. این رقابتِ مطلق باعث افزایش چشمگیرِ بازدهی شده است، ولی همبستگی و روح جمعی را از بین برده است. افرادِ تنهای خستهٔ افسرده نمیتوانند به تودهای انقلابی تکثیر پیدا کنند.
نئولیبرالیسم را نمیشود با اصطلاحات مارکسیستی تشریح کرد. در تشریح این نظام شما حتی اصطلاح مشهورِ «بیگانهسازی» از کار را هم ندارید. امروزه ما خود را سرخوشانه در کار غوطهور میکنیم، آنقدر که دچار روان فرسودگی میشویم. اولین مرحله از سندروم/علائم بیماریِ روانفرسودگی مسلماً سرخوشی/ euphoria است. روانفرسودگی و انقلاب هر دو به طور مشترک منحصربهفرد هستند یعنی اشتباه است اگر باور کنیم انبوهه میتواند خود را از امپراتوری انگلی در امان نگاه دارد و جامعهای کمونیستی را جایگزین آن کند.
خب وضعیت کمونیسم امروزه چیست؟ به هر گوشهای که نگاه کنید یکی را میبینید که دارد از مزایای به اشتراکگذاری و ایجاد اجتماع/community میگوید. اقتصادِ اشتراک/اشتراکی قرار است جایگزین اقتصادِ مالکیت و اموال شود. یکی از شعارهای اعضای «حلقه/Circlers» در رمان تازهٔ دیوید اِگرز به نام «حلقه/The Circle» این است: «به اشتراکگذاری نوعدوستی است/ Sharing is Caring». سنگفرشهایی که مسیر خط عابر به مقرِّ حلقه را فرش کردهاند شعارهایی رویشان حکشده است؛ شعارهایی مثل «دنبال اجتماع باشید/Seek community» یا «همبخشی کنید/Contribute». درواقع آنها دارند میگویند: «نوعدوستی همان کُشتن است. و سرویس اشتراکِ ماشینِ دیجیتالی به نام Wunder Car که باعث میشود تمام ما تبدیل به رانندههای تاکسی شویم، در تبلیغات خود از ایدهٔ اجتماع/ community بهره میبرد. هر چند اشتباه است اگر باور کنیم که اقتصاد اشتراکی باعث پایان سرمایهداری است و باعث همبسته شدن جامعهٔ اجتماعِ محورِ جهانی که در آن اشتراکگذاری ارزش/value بیشتری از مالکیت/owning دارد؛ این ادعایی است که جرمی ریفکین در تازهترین کتابش به نام «جامعهٔ بیهزینه /The Zero Marginal Cost Society» میکند. برعکس اقتصاد اشتراکی در آخرین لحظه منجر به تجاریشدن تمامیت زندگی میشود.
آنچه جِرمی ریفکین بهعنوان تغییر مالکیت به «دسترسی/access» عزیز میشمارد باعث نمیشود ما از سرمایهداری رها شویم. هر کسی که پولی در تملک خود ندارد هیچ دسترسیای هم برای اشتراکگذاری ندارد و در عصرِ دسترسی/ age of access ما همچنان در «بَناوپتیکان/banopticon»[۱] زندگی میکنیم، در شرایطی که آنهایی که پولی ندارد از آن حذف میشوند. کمپانی و وبگاهی به نام «اِیربیاَنبی/Airbnb» یک بازار/شبکهٔ اجتماعی است که هر خانهای را تبدیل به هُتل کرده است و مهماننوازی را هم تبدیل به امری پولکی. ایدئولوژی [تشکیل] اجتماع یا [تأمین] مایحتاج [بهصورت] گروهی/دستهجمعی باعث میشود اجتماع هم کاملاً سرمایهداری شود. دوستی بدون هدفِ از پیش تعیین شده دیگر غیرممکن است. در جامعهای که شما میتوانید بهصورت دو طرفه به همدیگر امتیاز بدهید، دوستی هم به همان نسبت تجاریسازی میشود. شما رفتار دوستانهای دارید تا رتبه/امتیاز بهتری به دست آورید و در میانهٔ این اقتصادِ گروهی/دستهجمعی شما با همان منطق استوارِ سرمایهداریِ حاکم طرف میشوید. در این وضعیتِ خطیرِ متناقضِ «به اشتراکگذاری» هیچکس بهصورت داوطلبانه از چیزی صرفِنظر نمیکند. سرمایهداری در لحظهای به اوج کمال خود میرسد که در آن بتواند کمونیسم را بهعنوان یک کالا بفروشد. کمونیسم بهعنوان یک کالا، پایان انقلاب است.
[۱]. اصطلاحی برای نگاهی موجود در مطالعات امنیت؛ اصطلاحی که توضیح دهنده وضعیتی است که تکنولوژیهای مربوط به پروندهسازی استفاده میکنند تا تعیین کنند چه کسی را میبایست تحت نظارت قرار دهند. این یک اصطلاح مرکب است که شامل ban/ منع و panopticon/سراسربین است. این ترکیب برای توصیف موقعیتی است که نظارت به عنوان ابزاری انضباطی استفاده میشود تا برای افراد پروندهسازی کند و با استفاده از پایگاههای داده مشخص کند آیا شخصی حق دارد آزادانه به زندگی ادامه دهد یا نه.
سپتامبر ۲۰۱۴
منبع:
https://www.schirn.de/en/magazine/context/why_revolution_is_no_longer_possible_today/
پیوست:
بخش دوازدهم از کتاب توپولوژی خشونت نوشته بیونگ ـ چول هان که در آن به هارت و نگری نقدی وارد میشود.
خشونت امر جهانی
به نظر مایکل هارت و آنتونی نگری جهانیسازی دو نیروی متضاد با هم ایجاد کرده است. از یک طرف باعث ساخته شدن «امپراطوری» شد، امپراطوریای که نظام سرمایهداری غیرمتمرکزِ قلمروزدوده شدهٔ خود را از طریق تسلط مدام و کشمکش همیشگی حفظ میکند. از طریق باعث ایجاد یک «انبوهه/انبوه خلق/multitude» شد، بدنهای از عناصر منحصر به فرد که با هم از طریق یک شبکه ارتباط برقرار میکنند و به صورت مشترک دست به کنش میزنند. این انبوهه در مقابل امپراطوری میایستد، منتها شکل ایستادگیاش از درون امپراطوری است. این طوری هارت و نگری دستی به سر و روی ستیز طبقاتی میکشند. خشونت که توسط امپراطوری ایجاد شده در این نگاه خشونتِ بهرهکشی/استثمار از دیگری تفسیر میشود: «انبوهه نیروی مولد واقعی جهانِ اجتماعی ما است، در حالی که امپراطوری صرفاً تشکلاتی برای به چنگ آوردن آن با توسل به سرزندگی انبوهه است ـ یا به قول مارکس امپراطوری یک رژیم خونآشام است که با انباشت کارِ مرده زندگی میکند و بقایش فقط بسته به مکیدن خون آدمهای زنده دارد.»[۲]
هارت و نگری توجهٔ بسیار اندکی به واقعیتهای سیاسی ـ اقتصادی میکنند و بدون توجه به این قضیه دست به ساختن مُدل تئوریک خود بر پایهٔ دستهبندیهای منسوخ تاریخیای همچون دستهبندی طبقاتی یا ستیز طبقاتی میزنند. آنها «انبوهه» را به عنوان یک طبقه تعریف میکنند: «یکی از نگاههای اولیه این است که انبوهه را وجود تمام کسانی در نظر بگیریم که تحت حاکمیت سرمایه مشغول کار هستند و آنها را افرادی بدانیم که بالقوه طبقهای هستند که نمیخواهند تحت حاکمیت سرمایه باشند.»[۳] این طور صحبت دربارهٔ طبقه فقط وقتی معنی دارد که شما با تکثر طبقاتی مواجه باشید که با یکدیگر روابط متقابل یا رقابت دارند ولی انبوهه عملاً تنها طبقهٔ موجود است. هیچی نباشد، هر کسی که بخشی از نظام سرمایهداری است متعلق به این طبقه است. هیچ طبقهٔ حاکمی وجود ندارد که علیهاش ستیزی رخ دهد. در امپراطوری همه تحت انقیادِ الزامات اقتصاد سرمایهداری هستند. امپراطوری یک طبقهٔ حاکم نیست که دست به استثمارِ انبوهه به عنوان کارگر/پرولتاریا بزند. برعکس انبوهه دارد خود را استثمار میکند. نگری و هارت متوجهٔ این خود استثماری نیستند. در امپراطوری عملاً هیچکس سلطه ندارد. امپراطوری فقط نمایندهٔ نظام سرمایهداری است، نظامی که همه را فراگرفته است. استثمار دیگری درون این نظام رخ نمیدهد بلکه شیوهٔ اصلی برای حفظ این نظام، خود استثمارگری است.
هارت و نگری البته به این نتیجه رسیدهاند که «طبقه فقط وقتی میتواند چیزی اشتراکی باشد که ستیزی مشترک داشته باشد.»[۴] طبقه نیازمند حس تعلق خاطر فراوان است، این چیزی است که انگیزه برای کنش جمعی ایجاد میکند ولی جامعهٔ معاصر یک خصوصیت ویژهٔ عالمگیر دارد: محو شدن این حس تعلق خاطر، محو شدن یک ما. بیعلاقگی و بیتفاوتی سیاسی با کودکماندگیِ مزاعف جامعه جفت شده و باعث شده کنش جمعی تبدیل به چیزی بسیار غیرمحتمل شود. دنیای جهانی شده دیگر پر از آدمهای منحصر به فرد/ تکین/singularities نیست که علاقهای به مقاومت مشترک در مقابل امپراطوری داشته باشند بلکه این دنیا پر شده از بردههایی منزوی و مشترکاً در تقابل با هم. هر کسی که درگیر فرایند تولید سرمایهداری است به طور همزمان قربانی و مقصر است. وقتی مقصر و قربانی یکی میشوند، دیگر مقاومت ممکن نیست. هارت و نگری این توپولوژی ویژهٔ جهانی رو ندید گرفتهاند.
قدرت اجتماعی فقط از طریق کنش جمعی ممکن میشود، از یک ما اتفاق میافتد ولی جامعهٔ اتمیزه شده و ایگوسازی شده/ ego-ification باعث میشود فضاهای موجود برای کنش جمعی تقلیل زیادی پیدا کند و نگذارد یک نیروی مخالف که میتواند نظم سرمایهداری را واقعاً به چالش بکشد شکل بگیرد. افرادِ اجتماعی/socius جایشان را به افراد تنها/ solusدادهاند. هیچ انبوههای در کار نیست بلکه تنهایی است که مظهر ترکیببندی اجتماعی معاصر است. انزوا باعث تولید قدرت نیست. هارت و نگری نمیتوانند این توسعهٔ اجتماعی را مد نظر قرار دهند،[۵] حتی دست به کار دیگری میزنند: به دنبال گفتمان تخیلیای میروند که استدلالی است برای انقلابِ رومانتیکِ کمونیستی به دستِ انبوهه.[۶] عدم وجود نیروی برای مقابله به معنی استمرارِ نظم اقتصاد نئولیبرالی است. این نظم انرژی مناسبِ قدرتمندتری ایجاد میکند و بدینترتیب دست به جذب همه چیز و تبدیل آنها به فرمولهای سرمایهداری میزند.
بعد از سقوط کمونیسم، سرمایهداری دیگر یک نیروی بیرونی ندارد که بتواند به مددش جدیت خود را به خطر بیندازد. حتی تروریسم اسلامی به هیچوجه بروز یافتنِ یک قدرت همقدِ سرمایهداری نبود تا بتواند حقیقاً آن نظام را به خطر بیندازد. سرمایهداری میتواند آن را جذب خود کند و تبدیلش کند به انرژیهای ثبات بخش سیستماتیکِ خود. فقط انفجار درونی نظام از طریق داغ شدن و بارِ سنگین قابل تصور است. این خشونتی که براساس انسداد درونی است، با خشونتِ انفجارِ بیرونی تفاوت دارد، انفجار بیرونی باعث توسعه و فتح قلمروهای تازه توسط خشونتِ جنگِ کلاسیک است. خشونتِ انفجاری باعث میشود فشار به بیرون متمایل شود. به خاطر عدم وجود یک نیروی بیرونی، انفجارِ درونیِ خشونت به سمت داخل سرمایهداری حرکت میکند. تنشهای ویرانگر و پیچوتاب خوردنها در درون بیشتر میشود و همین باعث میشود نظام در درون خودش فرو بپاشد.
کشمکشهای خشن در تمام جهان رخ میدهند ولی عاری از هر گونه همبستگی هستند اما برای هارت و نگری فرقی ندارد چون آنها تمام این کشمکشها را به عنوان جنگ علیه امپراطوری تفسیر میکنند. در واقعیت این کشمکشها/ستیزها لزوماً ربطی به نئولیبرالیسم ندارند. ستیزهای خشن که توسط نگری و هارت فهرست شدهاند هیچ کدام اشارهای به همبستگی ایدئولوژیک یا هدفی مشترک ندارند: شورش دانشجویان در میدان تیانمین، ناآرامی نژادی در لُس آنجلس به سال ۱۹۹۲، انتفاضهٔ فلسطین، آشوبهای منطقهٔ چیاپاسِ مکزیک، اعتصاب کارگران خط آهن در فرانسه. ولی هارت و نگری خود متوجه شدهاند بین این ستیز برای مقاومت، هیچ ارتباطی برقرار نمیشود، آنها نه زبان مشترک ندارند و نه دشمنی مشترک،[۷] ولی این باعث نشد آنها متوجهٔ نابسنده بودن تزِ خود شوند. بدون ارتباطات مسلماً نمیتواند کنشی جمعی رخ دهد، در واقع هیچ نیروی مخالفی وجود نخواهد داشت. آن دو گمان میکنند عدم وجود ارتباطات «نوع تازهای از ارتباطات است»، «ارتباط عناصر تکین/منحصر به فرد.»[۸] کشمکشها برای مقاومت «به صورت افقی بهم متصل نمیشود» بلکه هر فرد به تنهایی «عمودی روی فرد دیگر مجموع میشود، این طوری مستقیم به مرکزِ مجازیِ امپراطوری نفوذ میکنند.»[۹]
هارت و نگری استدلالشان مخالف امر واقع است. در واقع جامعهٔ امروز درگیرِ فرایند کلیِ زوالِ امر اجتماعی، امر مشترک و امر اشتراکی است. دارد اتمیزه میشود و به طور محسوسی جزئی. در مقابل این توسعهٔ واقعی، این ادعا مطرح میشود که جوهرهٔ روابط تولید معاصر در «ساختِ مبتنی به همکاری مشترک و ارتباط عامهٔ مردم با هم است» این طوری منجر به بحران مالکیت خصوصی میشود: «خودِ مفهوم مالکیت خصوصی به عنوان حق ویژه برای استفاده از کالا و خرجِ تمام ثروتی به حساب میآید که از تصاحب آن کالا به دست آمده، [اما در صورت ساختِ مبتنی بر همکاری و ارتباط عامهٔ مردم با هم این قضیهٔ مالکیت خصوصی] بیشتر و بیشتر بیمعنی میشود. …»[۱۰] بر خلافِ نتیجهای که میگیرند امروزه امر اشتراکی در شرایط زوالِ فزاینده است. برای خصوصیسازیِ در حال رشد، هیچ چیز مقدس است. زوال امر اشتراکی باعث میشود کنش جمعی غیرممکنتر شود. هرات و نگری بهای بیموردی به قوهٔ مقاومت علیه نظام نئولیبرال سرمایهداری میدهند. این نظام در ساخت خود یک خصوصیت ذاتی دارد: تشخیص بهرهکش و بهرهگیر از هم سخت شده، مقصر و قربانی با هم ادغام شدهاند. هیچ نیروی متضادِ آشکاری شکل نمیگیرد، هیچ خط مقدم مشخصی وجود ندارد، خط مقدمی که نیازمند به تشکل دو اردوگاه، نیرو و طبقهٔ جدا از هم باشد. این توپولوژیِ خاصِ خشونت کاملاً از دیدگان هارت و نگری پنهان مانده است. آنها در نظر میگیرند: «علارغم اینکه استثمار و سلطه همچنان دارد به شکلی انضمامی تجربه میشود، استثمار و سلطهای که بر جسمِ انبوهه صورت میگیرد، ولی بدون شک وجود این قضیه به نحوی است که گویی دیگر جایی برای مخفی شدن باقی نمانده است. اگر دیگر جایی برای مخفی شدن باقی نمانده، جایی که بتوانیم آن را به عنوانِ “بیرون” در نظر بگیریم، ما میبایست “همهجا” علیهاش باشیم.»[۱۱] میبایست همهجا علیهاش باشیم ولی همچنان مشخص نیست ما باید در مقابل چه چیزی مقاومت کنیم و همین طوری است که تبیینکنندگی تخیلی انبوهه کمکم ته میکشد. هارت و نگری به نظر میرسد متوجه نیستند در امپراطوری، افراد جنگنده به سرعت تبدیل به همکارانِ خود آن امپراطوری میشوند. خشونت و استثمار دیگر بدیل هم نیستند چون همه دارند از خودشان بهره میکشند. مقصر خود قربانی هم هست. استثمار توسط دیگران جایش را به خود استثماری داده است. این استثمار بدون هیچ سلطهای صورت میگیرد چون به نام آزادی دارد رخ میدهد. هر بدیلی که میتواند در خط مقدم دست به نبرد بزند، به دست این خشونتِ درونی پاک میشود.
نظام جهانی سرمایهداری نئولیبرال که هارت و نگری نام «امپراطوری» بر آن گذاشتهاند در واقع درونی مملو از ستیزهای جهان دارد؛ در این امپراطوری نسل بشر جنگ علیه خود راه انداخته است. این جنگ، جنگی جامع است چون به طور کامل چاشنی روابط اجتماعی به آن داخل شده و دارد خود را به شکل آزادی نشان میدهد. صدای «غرشِ دوردستِ نبرد» که زمانی فوکو آن را از نهادهای انضباطی شنیده بود حالا خود را به عنوان حرفِ اصلی جامعه بروز داده است. جنگ واردِ روحِ تک تک افراد شده است. فرد دیگر علیه دیگران اعلام جنگ نمیکند بلکه بیشتر از همه با خود به جنگ برمیخیزد. در مقابل این کلیت و جنگِ درونی، مقاومت به شکل کلاسیک آن حملهٔ دن کیشوتوار به آسیابهای بادی است چرا که شکل کلاسیکِ مقاومت را در نظر میگیرد؛ یعنی آشکار بین درون و بیرون، دوست و دشمن، فرمانبری و فرمانروایی.
تنها راه ممکن برای مواجه شدن با این امپراطوری کاهش فرایندی است که باعث ساختش است، یعنی حذفِ نیشِ شریرانهاش ولی استراتژی هارت و نگری معضلمند است. استراتژی آنها براساس این نظر است: معکوس کردن فرایند نه ممکن است نه مطلوب؛ برعکس آنها میخواهند فرایند تسریع پیدا کند و تشدید شود. به خاطر همین است که دلوز و گاتاری را احضار میکنند: «دلوز و گاتاری استدلال کردهاند که عوض مقاومت در مقابل جهانیسازی سرمایه، میبایست فرایند را تسریع کنیم. آنها میپرسند “[تسریع درست]، ولی مسیر انقلابی کدام است؟… ـ کنار کشیدن از بازار جهانی؟ … یا میشود به آن راه دیگر رفت؟ همچنان به پیش رفت، یعنی با جریان بازار حرکت کرد؟ آن را کُدشکنی و قلمروزدایی کرد؟” تنها وقتی میشود امپراطوری را به شکلِ موثر زیر سوال برد که کلیت را به سطح خود آن کشاند و فرایند را به قدری پیش بُرد که از محدودیتهای حال حاضرش عبور کند.»[۱۲] فاجعهآمیز خواهد بود اگر به پیش رفت و تصمیم گرفت که بیشتر از قبل در جریانِ حرکتِ بازار و سرمایه حضور داشته باشیم. جهان و بازار جهانی با هم یکی نیستند. تجاریسازیِ جامعِ جهان هتکِ حرمت جهان است. تجاریسازی باعث پس راندن و زدودن هر چیزی میشود که جواب نمیدهد، سود ندارد، سرمایه نیست، کارا نیست و عملکردِ مناسبی ندارد. جنون برای تولید کار و تنش مفرط برای رقابت باعث ایجاد اختلالهای آسیبشناسانهٔ مختلفی میشود. تحرکِ بیش از حدِ جهانی درست به مانند بسیج جامعای است که به ظاهر در تحت تسلط یک پیمان صلح است. تلاش برای تسریع و تشدید فرایندهای پویا/داینامیک باعث میشود امپراطوری فرای ابعاد حال حاضرش برود و این نتایج فاجعهباری پیش میآورد. آن وقت دیگر نابودی کامل این سیستم اجتناب ناپذیر است.
[۱]. اصطلاحی برای نگاهی موجود در مطالعات امنیت؛ اصطلاحی که توضیح دهنده وضعیتی است که تکنولوژیهای مربوط به پروندهسازی استفاده میکنند تا تعیین کنند چه کسی را میبایست تحت نظارت قرار دهند. این یک اصطلاح مرکب است که شامل ban/ منع و panopticon/سراسربین است. این ترکیب برای توصیف موقعیتی است که نظارت به عنوان ابزاری انضباطی استفاده میشود تا برای افراد پروندهسازی کند و با استفاده از پایگاههای داده مشخص کند آیا شخصی حق دارد آزادانه به زندگی ادامه دهد یا نه.
[۲]. Michael Hardt and Antonio Negri, Empire (Cambridge, MA: Harvard University Press, 2000), 62.
[3]. Michael Hardt and Antonio Negri, Multitude (New York: Penguin, 2004), 106.
[4].Hardt and Negri, Multitude, 104.
[5]. هارت و نِگری بدون داشتن استراتژیهایی برای مقاومتی مشخص، از افسون آرمانشهر اسطورهای خود بهره میبرند: آنها دست به احضار سَنت آگوستین و فرانسیس آسیزی میزنند. از فلوطین هم نقل قول میآورند: «”بیایم همگی به سرزمین پدری/Fatherland محبوبمان برویم”: این عقلانیترین توصیه است. … سرزمین پدری برای ما جایی است که از آن آمدهایم و آنجا پدری وجود دارد. مسیر ما چیست؟ رفتار ما برای رسیدن به آن چیست؟ این سفری نیست که باید پیاده رفت؛ پیاده رفتن فقط ما را از سرزمینی به سرزمینی دیگر میبرد؛ حتی برای این سفر شما به ارابه یا کشتی هم نیاز ندارید؛ نظم تمام اینها را باید کنار بگذارید و نبینید: میبایست چشم ببندید و در عوض خواهان بصیرتی دیگر باشید؛ بصیریتی که درون شما بیدار میشود…»
Hardt and Negri, Empire, 396.
[6]. به خاطر همین است که کتابآنها با حَمد و ستایشی رومانتیک از کمونیسم به پایان میرسد: «یک بار دیگر در پستمدرنیته ما خود را در موقعیت فرانسیسِ آسیزی میبینیم، فرانسیسی که علیه بدبختیِ قدرت سرخوشیِ هستی ایستاده بود. این انقلابی است که هیچ قدرتی هدایتش را به دست ندارد ـ چون زیستقدرت و کمونیسم، همکاری و انقلاب همچنان در کنار هم میمانند، عاشق هم میمانند، در سادگی و معصومیت. این سبُکیْ غیرقابل پس راندن است و سرخوشی کمونیست بودن است.»
Hardt and Negri, Empire, 413.
[7]. Hardt and Negri, Empire, 56.
«در واقع باید قبول کنیم حتی وقتی سعی داریم دست به مجزا سازی غرابتِ امر واقع این موقعیتها بکنیم، ما در گیرِ نقنقوهایی میافتیم که میگویند این کشمکشها همیشه کهنه، از مُد افتاده و قدیمی هستند. ستیزها در میدان تیانمین با زبان دموکراسی با ما هر حرف میزنند؛ اما زبانی که به نظر مدتها است از مُد افتاده است؛ گیتارها، هِدبَندها، چادرها و شعارهایی که به نظر طنین ضعیفی از برکلی در دههٔ ۱۹۶۰ است. آشوبهای لُس آنجلس هم به نظر میرسد شبیه پس لرزهای باشد که بعد از زلزلهٔ درگیریهای رادیکالِ شوکه کنندهٔ آمریکا در دههٔ ۱۹۶۰ بود. اعتصابها در پاریس و سئول به نظر میرسد ما را به دورهای بر میگرداند که در آن کارگران کارخانههای بزرگ اعتصاب میکردند؛ این اعتصابها گویی آخرین تلاشهای یک طبقهٔ کارگرِ رو به مرگ است.»
[۸].Ibid., 57.
[9].Ibid., 58.
[10].Ibid., 302.
[11]. Ibid., 211.
[12].Ibid., 206.