پنجمین سالگرد نامه به محمد چرمشیر: پس از کشف ردپای پلنگ صورتیزمانِ خوانش 10 دقیقه

غلامحسین دولت‌آبادی/ آراز بارسقیان

جناب آقای محمد چرم‌شیر

«ن وَالْقَلَمِ وَمَا یسْطُرُونَ»

جناب آقای چرم‌شیر

حقیقت این است که وقتی خوابیم، «خواب» نیستیم. ذهنمان بیدار است و مثل ساعت کار می‌کند. دارد خودش را آماده می‌کند تا در “بیداری” بتواند بهتر از هنگام خواب عکس‌العمل نشان دهد. پس هیچ کسی خواب نیست جز آنان که به دیار باقی شتافته‌اند. دیر یا زود، جسم خود را به ذهن می‌رساند و دست به عمل می‌زند. سال‌هاست در این خواب و بیداری به تماشای شما نشسته‌ایم. به تماشای شمایی که یکی از سکان‌داران کشتی حالا دیگر به بیراهه‌رفتهٔ نمایشنامه‌نویسی معاصر  هستید.

جناب آقای چرم‌شیر

بعد از تماشای «آمدیم، نبودید، رفتیم» خوابیدیم، بعد از تماشای «تن‌تن و راز قصر مونداس» تلنگری زدیم ولی خودمان را به خواب زدیم، اما بعد از تماشای نمایشنامهٔ «ردپای صورتی» نوشتهٔ احسان گودرزی به کارگردانی آروند دشت‌آرای، ایمان آوردیم که دیگر تظاهر به خواب جایز نیست. چرا که این بار دیگر تنها شما نیستید بلکه کپی‌های برابر اصل نشدهٔ شما دارند امتحان پس از تعلیم خود را پس می‌دهند. شما حتماً «جاودانگی» میلان کوندرا را خوانده‌اید. پس اینک در صحت و سلامت و بیداری کامل با شما سخن می‌گوییم.

جناب آقای چرم‌شیر

شروع یک نمایشنامه سخت‌ترین و مهم‌ترین نقطهٔ حرکت است، برای ما نیز چنین است. از کجا باید شروع کرد؟ از کلاس‌های نمایشنامه‌نویسی دانشگاهی و آموزشگاهی؟ از راه‌انداختن جریان‌های بازخوانی و اقتباس و دراماتورژی؟ از به صحنه آوردن فیلمنامه‌ها و کارتون‌ها و کمیک‌استریپ‌ها و الخ؟

نه، ما از «زنی که در یک غروب بارانی در کافه‌ای به انتظار نشسته» شروع نمی‌کنیم. نه، ما از توصیف «گلدان چینی قدیمی مادربزرگ که شکست» شروع نمی‌کنیم. نه، ما از «جنازه‌ای که از پنجره به داخل خانه پرتاب می‌شود» شروع نمی‌کنیم. ما از «روزی» شروع می‌کنیم که زنی در کافه منتظر بود و گلدان چینی مادربزرگ شکست و جنازه‌ای از پنجره به داخل پرتاب شد. اواخر دههٔ شصت و اوایل هفتاد. روزهایی که نمایشنامه‌نویسی ایران در فقدان نامدارانش به سر می‌برد و کارگردان‌هایش به دنبال متن برای اجرا بودند و دانشجویانش تقاضای متن برای اجراهای دانشجویی و کارهای کلاسی‌شان داشتند. دورانی که اجرای متن‌های فرنگی چندان پسندیده نبود. دورانی که نمایشنامه‌نویسی نیاز به خون تازه‌ای داشت. دورانی که شما و برخی از دوستان‌تان بیشترین خوراک را برای تئاتر آن روزها فراهم کردید و کوتاه‌نویسی در تئاتر ایران را رواج دادید. عمدتاً نمایشنامه‌های چهل و پنجاه دقیقه‌ای جمع جور و محدود. لقمه‌ای راحت و باب دندان تازه رسیده‌ها به تئاتر. دورانی که حمید سمندریان در پیچ‌وخم آثار مارکس فریش و دورنمات بود، بیضایی در سودای اجرای تئاتر و رادی چشم انتظار هادی مرزبان‌ها و کوچ مکی‌ها و خسروی‌ها و سایرین. این گونه بود که نمایشنامه‌نویسی دست‌یافتنی شد و هر «نوشته»ای جامهٔ نمایشنامه پوشید و به صحنه آمد و الگو شد. این‌ها همگی پرده اول کار است. اما برویم به پردهٔ دوم.

جناب آقای چرم‌شیر

پردهٔ دوم از روزی شروع شد که سرعت تولید بالا باعث افت کیفیت شد. دیگر این کالاهای کوتاه صرفاً جایش در جشنواره‌های دانشجویی بود و نیاز بود برای تولید محصول جدید، قطعات لازم از فرنگ وارد شود. این خُرده قطعات در هر کتاب‌فروشی نو و دسته‌دوم و در خانهٔ هر مترجمی به صورت آزاد و مجانی در اختیار بود. این کالا اقتباس نام داشت، محصولی شیک و جذاب و مستفرنگ که می‌توانست دل جماعت روشنفکر تئاتر را هم ببرد. شکسپیر مثل همیشه در صدر بود. نامی دلفریب و دهان‌پر کن و گول زننده. بعد از شکسپیر با یک رتبه پایین‌تر رمان‌ها و داستان‌های کوتاه خارجی بودند. از فرایرا دو کاسترو تا ریموند کارور. این محصول همراه خود یک عارضه جانبی داشت: کارگردانِ مؤلف. دقیقاً در شرایط استفاده از این محصولات بود که تئاتر «کارگاه نمایشی» و «جشن هنر شیرازی» بار دیگر جان گرفت. تئاتری با سویه فرمالیسیم و دور از خاستگاه شکل‌گیری نمایشنامه‌نویسی در ایران، یعنی از میرزا آقای تبریزی تا اکبر رادی. در ابتدا این گونه نمایش‌ها مذاق سیاسی تماشاگران را قلقک می‌داد اما کم‌کم با نخ‌نما شدن این روش‌ها فرمالیسم بیشتری بر اجراها قالب شد. دیگر گنگ بودن و ابهام به عنوان شاخصهٔ هنر پست‌مدرن در اجراها رُخ نمود؛ کالیگولای کامو، طوفان و ریچارد سومِ شکسپیر دیگر عرصه‌ای برای درک و فهم هستی نبود، میدانی بود فراخ برای جولان دادن توهمات و ابهامات و من‌درآوردی‌کردن آثار برجستهٔ تاریخ ادبیات نمایشی جهان.

این محصول بدل‌های فراوانی پیدا کرد. بیشتر دانشجویان کارگردانی به مونتاژکاران غیرحرفه‌ای متون داستانی و نمایشی و غیره تبدیل شدند. کارهای صحیح و سالم و درست که مطابق بر متن نمایشنامه بود در بازبینی‌های جشنواره‌های دانشجویی مردود اعلام می‌شد و کارگردان شخصی بی‌خلاقیت و بی‌استعداد معرفی می‌گردید. حالا محصول حسابی در بازار گل کرده بود و همه یا باید پیرو آن می‌شدند و یا حذف می‌گردیدند. و این چنین بود که هملت‌ها و مکبت‌ها و مکبث‌ها و کالیگولاها و لیر شاه‌ها و اتللوها و فاست‌ها و باغ‌آلبالوهای بسیار، قارچ‌وار در تئاتر دانشجویی و حرفه‌ای سبز شدند و محصول شما همچنان الگو ماند و کشتی نمایشنامه‌نویسی پر شد از اینگونه محصولات و  بقیه یا در انبارها گندیدند و یا به دریا ریخته شدند. اما این فقط صحنهٔ اول از پردهٔ دوم بود. اما صحنه دوم از پردهٔ دوم.

جناب آقای چرم‌شیر

صحنهٔ دوم در یک کلاس درس می‌گذرد که روی تخته‌اش نوشته‌اید: «یک مرد، یک زن، یک بچه» و دو ساعت هم به دانشجویان وقت داده‌اید تا هر قصه‌ای که می‌خواهند بنویسند. هر کدام بسته به توانشان قصه‌ای سر هم می‌کنند و شما هم کمی آنها را بالاپایین می‌کنید و نامش را می‌گذارید «یک نمایشنامه کارگاهی». این چنین، در این کلاس، در این روز است که نمایشنامه‌نویسی سهل می‌شود و به‌ظاهر هر کسی می‌تواند نمایشنامه‌نویس شود و هر محصولی که دلش بخواهد تولید کند. به آنها گفته‌اید ساختار اهمیت ندارد، هر جور که دلتان می‌خواهد بنویسید، رها و آزاد باشید. در واقع آنها تبدیل به نیروهای کاری شده‌اند که در کارگاه‌های خودشان با گوشت‌هایی که نمی‌دانند از کجا می‌آید قوطی‌های کنسرو را پر می‌کنند و به بازار می‌دهند. آن‌ها نمی‌دانند این محصول را برای که یا برای چه تولید می‌کنند. ما می‌دانیم آنها (تمامشان نه البته، بیشترشان) چرخ‌های کارخانهٔ نمایشنامه‌نویسی شما را به حرکت در می‌آورند و اگر خیلی خیلی خیلی باهوش باشند روزی کارگاه کوچکی از خودشان می‌زنند.

نتیجهٔ این کارگاه فقط از ریخت و ساختار انداختن نمایشنامه‌نویسی بود: یعنی تولید انسان‌های بدون استخوان؛ گوشت و پوست‌های آویزان؛ عروسک‌های بی‌جان.

این پایان پردهٔ دوم است. اما پرده سوم…

جناب آقای چرم‌شیر

پرده سوم چند سالی است آغاز شده. آن محصول از انحصار خارج شده و به کارتل‌های کوچک زنجیره سپرده شده است. دیگر وقت تولید محصولی جدید است. این محصول که با قطعات نازل‌تر و بی‌کیفیت‌تر از قبل تولید می‌شود نامش بازخوانی است. این بار باید به سراغ مدیوم‌های جدیدتر و تجربه نشده‌تر رفت. فیلمنامه و کمیک استریپ و کارتون و نمایشنامه‌های من درآوردی با چاشنی خوش آب و رنگ جلوه‌هایی ویژه؛ کوسه‌ای که مثلاً تماشاگر را می‌بلعد، باران و برف در صحنه. تازه این محصول سورپرایز هم دارد: ستارگان محبوب سینمای عامه‌پسند، تصویر و نام خودشان را بر روی این محصولات حک می‌کنند تا مشتری بیشتری جلب کنند.

همین پای مخاطبانی را به سالن‌های تئاتر باز می‌کند که حتی یک بار هم در عمر خود به تئاتر نرفته‌اند. این یعنی فروش بیشتر محصول، در آمد بالاتر، رسیدن به بازار آزاد و تهی کردن تئاتر از معنای وجودی خود که همانا ذره‌بین انداختن به وضعیت موجود و نگاه اجتماعی و انتقادی به محیط و اندیشیدن و تفکر در انسان و معنای انسان و جامعه است.

این محصول یک شعار ویژه هم دارد «زنده کردن نوستالژی‌ها». یعنی کارتون‌هایی که در بچگی دیده‌ایم، فیلم‌هایی که از یادمان رفته است و شاید در آینده بازی‌های کامپیوتری فراموش شده مثل سوپرماریو و سونیک. چه کسی فکر می‌کرد روزی تن‌تن و کاپیتان هادوک و پلنگ صورتی و بازرس دودو و مورچه‌خوار قهرمان تئاتری شوند که روزی قهرمان‌هایش پهلوان اکبر و مرد آسیابان و محمود شایگان و عبدالحسین دیلمی و بلبل و افرا بودند. هیچ‌کس. و این تمام فکری است که در هنگام تماشای نمایش «ردپای صورتی» از سرت می‌گذرد و با خود فکر می‌کنی این ردپای کیست که در همهٔ این اتفاقات به‌جای مانده؟ این تازه پایان پردهٔ سوم است. اما پردهٔ چهارمی هم در کار است.

جناب آقای چرم‌شیر

ولزی‌ها می‌گویند اگر در زندگی‌ات پیش افتادی برای دیگران پُل باش، اما چینی‌ها می‌گویند از هر پُلی که گذشتی آن را خراب کن. پردهٔ چهارم مردی است ایستاده بر لبه پرتگاهی که هیچ پُلی در مقابل خود ندارد، اما پشتش طوفانی است که دارد آرام آرام به او نزدیک می‌شود. نه راه پسی باقی مانده نه راه پیشی. سرنوشت آشنای شخصیتی است که بارها از او اقتباس شده. نامی آشناست: مکبث نوشتهٔ جاودان ویلیام شکسپیر، نه «مکبت». و این پایان پردهٔ چهارم است.

جناب آقای چرم‌شیر،

کسانی هستند که هنوز این داستان‌ها را به یاد آورند.

جناب آقای محمد چرم‌شیر

«ن وَالْقَلَمِ وَمَا یسْطُرُونَ»

مرداد ماه ۱۳۹۳

منبع مقاله در سایت نورمگ