مسعود میناوی یکی از چند نویسندهٔ صاحب سبک جنوبزمانِ خوانش 14 دقیقه

محمد ایوبی

مسعود میناوی، نیم قرن، شاید هم بیشتر، داستان نوشت و در جنگ‌های ادبی پیش و بعد از انقلاب چاپ کرد و بر نویسندگان جوان و تازه راه افتاده اثر گذاشت. چرا؟ چون سبک دقیق و خاص خود را داشت و همین، نوقلم‌های بسیاری را جذب کرد. این تازه راه افتاده‌ها دریافتند داستان‌های میناوی تعلیمی هستند اما این تعلیم لایه‌ای است زیرین و ظریف که در خوانش نخست متوجه اش نمی‌شوند، چرا که داستان گیرایی کامل یک داستان خوب جنوبی را دارد.

 دقیق، نمی‌توانم تعداد داستان‌های چاپ شدهٔ او را در نشریات و جنگ‌های ادبی بشمارم، اما حتم دارم که همان داستان‌ها، چهار یا پنج مجموعه داستان را پر می‌کنند، پر و پیمان هم پر می‌کنند. خود اوسه دههٔ پیش، در شروع انقلاب، دو مجموعه داستان آمادهٔ چاپ «پیر و گل‌های کاغذی» و «آن روزها در جنوب» را به من نشان داد و گفت که شاید نام آن روزها در جنوب را به «حادثه در جوکی کلاب» یا «اعتصاب زیرسرباقرسیاه نیست» و «غولِ کت کراکر» یا نامی بهتر تبدیل کند. هر مجموعه هشت تا دوازده داستان داشت. هر دو مجموعه، تایپ شده و جلد کرده، آماده بودند. ولی چه شد که تا تابستان ۸۷ که نا به هنگام پر کشید، مجموعه‌های آمادهی چاپش گم و گور شدند؟

این نویسندهٔ صاحب سبک و صبور زمانی رفت که حتا یک مجموعه‌اش هم به چاپ نرسیده بود. زمانی که فوت کرد، همسر و پسر و خواهرزاده‌اش می‌خواستند لااقل حالا که مرد مرده است، در قطعهٔ هنرمندان دفن اش کنند، که خواسته‌ای بجا بود. با کنایه‌هایی براندوه اظهار می‌کردند که تا مسعود میناوی زنده بود، کارشکنی‌ها اجازه ندادند کتاب‌هایش چاپ شوند، حالا بعد از مرگ، پرت و عادی نیفتد. حق داشتند. (کارشکنی‌ها را بازخواهم کرد. فعلاً قصهٔ پرغصهٔ دفن را ادامه دهیم.) باری خانم کیان افراز، مدیرمسئول انتشارات افراز و آقای اسدالله امرایی رفتند تا از مسئولان صنف نشر، نامه‌ای بگیرند خطاب به ارشاد، که مسعود میناوی، نویسنده‌ای بوده و ما به نوشتن داستان‌هایی فراوان در جنگ‌های ادبی از او صحه می‌گذاریم. من هم تلفن کردم به بچه‌هایی که در ارشاد و حوزه هنری اهواز و خوزستان کار می‌کردند. دمشان گر!  نامه‌ای از مدیرکل ارشاد و حوزه هنری خوزستان گرفتند خطاب به ارشاد مرکز که: این مرد از نویسندگان خوب و بنام خوزستان بوده که مرگش در ادب داستانی خوزستان خلا ایجاد کرده و می‌کند. خانم کیان افراز دنبال نامه‌ها را گرفت و ارشاد پذیرفت که در قطعهٔ نام آوران دفن شود، که شد. اما گمانم این حکایات همچنان باقی هستند!  حالا به مرثیهٔ من دربارهٔ دق مرگی مسعود میناوی دقت کنید:

مسعود میناوی چرا تا زنده بود کتابی چاپ نکرد؟ گناه این ستم بر گردن دوارگان مهم و زورمند است دوارگانی که از نظر کمیت، بسیارند و به همین دلیل بر صنعت نشر و چاپ کتاب مسلط‌اند و همین تسلط باعث شد که مسعود میناوی نتواند در مدت شصت وچندسال عمر، مجموعه داستانی چاپ کند. یک توضیح لازم: هر قصه‌نویسی از فضا و آدم‌هایی برای نوشتن داستان‌هایش استفاده می‌کند که بهتر می‌شناسدشان و این مطلب خاص میناوی نیست؛ همهٔ نویسندگان چنین هستند. مسعود، به دلیل شور بسیار نوشتن، همچون «جک لندن» خطرها می‌کرد، به سفر می‌رفت، سفرهایی با لنج هایی فرسوده و قدیمی به بیشتر کشورهای عربی سفر کرد به صورت قاچاق و همراه قاچاقچیان، فقط برای شناخت آنها و نگاه دقیق و باز به خصایل این گروه که از شیخ نشین ها، سیگارو چای و وسایل خانه به آبادان می‌آوردند و دقیق گفت وگوهاشان را به ذهن می‌سپرد. پس خود نویسنده اهل قاچاق نبود، هرچند بسیاری از خوزستانی‌ها به غیر از خود قاچاقچیان ـ گمان می‌کردند نویسنده اهل قاچاق است که با الوات و بزهکاران، دوستی می‌کند؛ پس آدم‌هایش معمولاً قاچاقچیان و فواحش و مردانی بودند که شرکت نفت و شرکت‌های کشتیرانی و باربری‌های گمرک و«آن آقایان!» چنان استثمارشان می‌کردند که به آدم‌هایی خشن تبدیل می‌شدند و به جای مقصران اصلی، به هم می‌پریدند و همدیگر را ناکار می‌کردند و از آنجا که ما، با کمال تأسف، یاد گرفته‌ایم همیشه صورت مسئله را پاک کنیم، کتابخانهٔ ملی و اداری ممیزی و فرهنگ و هنر پیش از انقلاب، به خشم می‌آمدند و ساده‌ترین کار را انجام می‌دادند، یعنی به نویسنده می‌پریدند که دروغ می‌نویسد و مردم شریف و نجیب را به هول و ولا می‌اندازد.

گروه مسلط دیگر، ناشران طاق و جفت بعد از انقلاب بودند که اکثرشان ـ غیر از چند ناشر آگاه و عاشق کار ـ برای بچاپ وبفروشی (مثل همین بسازوبفروش‌های این همه برج) آمده بودند. نه سواد این کار را داشتند، به شناخت اصول نوشتن در برنامه‌شان بود. فقط مطلبی که یاد گرفته بودند، استفاده از سوبسید و سهمیهٔ ارشاد بود. (فیلم وزینگ، کاغذ و مقوا را می‌گرفتند و چند برابر، در بازار آزاد می فروختند.) دیگر چه نیاز که از مسعود کتابی چاپ بشود؟ غرض سود یکجای بچاپ و بفروش‌ها بود که حاصل شده بود. 

لاجرم، کتاب‌های میناوی و دیگران، چاپ نمی‌شد، هرچند بیشتر از شصت داستان در جنگ‌های ادبی آبرومند چاپ کرده بود. مسعود میناوی، کارش را به ناشر می‌داد، ناشر که نمی‌دانست کتاب چیست؟ قابل چاپ است یا نیست؟ به تجربهٔ نیم قرنی مسعود میناوی اهمیتی نمی‌داد؛ می‌گفت: «خرجش را خودت بده، چاپ می‌کنم.» این حرف‌ها برای نویسنده‌ای شناخته شده، صاحب سبک شخصی، البته گران می‌آمد؛ پس با خشم کتاب را می‌گرفت و چند ماهی از خیر چایش می‌گذشت. حق با او بود: اگر قرار بود خودش کتابش را چاپ کند، خیلی بیشتر این کار را کرده بود. خشمش که فروکش می‌کرد، کتاب را به ناشر دوم می‌داد و در این دور باطل، عصبی و عصبی‌تر می‌شد.

 بدبختی این که، دوستانی هم که در انتشارات معتبر داشت، با کلی زبان بازی، کتاب را از مسعود می‌گرفتند و با این که آن دوست مسئول انتخاب کتاب بود برای چاپ آن ناشر، آن قدر امروز فردا می‌کرد، تا مسعود با خشم، کتاب را از آن دوست پس می‌گرفت! دیده بود، این چند ماهه که آن رفیق کتاب را ازش گرفته و حتا قرارداد چاپ را به امضای مدیر مؤسسه رسانده، دو کتاب از خود چاپ کرده و اصلاً به فکر این نبوده که سن آدمی گذرا است! ناشری که می‌گفت پول چاپ را خودت بپرداز، گناهی نداشت، چراکه مسعود را نمی‌شناخت، اصلاً داستان را نمی‌شناخت؛ اما آن رفیقان نارفیق می‌دانستند مسعود میناوی داستان نویسی صاحب سبک و قدر است، پس حق داشت در برابر این خنجرهای در آستین رفقا، از کوره در برود و مثل عقربی که دورش را آتش زده باشی، خود را نیش بزند. این نیش سلب اعتماد و اطمینان بود از دوستانی که برای انتشاراتی‌های غیردولتی، کتاب انتخاب می‌کردند.

مسعود میناوی، چون بر زبان و ادبیات عربی حجازی مسلط بود، به بیشتر کشورهای عربی، لبنان و سوریه و عراق چهل سال پیش و امارات، کویت و بلاد عربی دیگر سفر کرده بود. از کشورهای عربی حاشیهٔ خلیج فارس دهه پنجاه، شناختی عمیق و تیزبینانه داشت و می‌دانست این کشورها هم مثل ایران آن زمان در قبرستان سیاه استعمار و استثمار به سر می‌بردند. از البیاتی و آدونیس شعرهایی به فارسی برگردانده بود و به دلیل احاطه‌اش به عربی و فارسی زبان مبدا و مقصد، ترجمه‌هایش اصیل و زیبا و خوش آهنگ بودند. دریغ که جز تک و توکی از این ترجمه‌ها در مجلات معتبر ادبی، چیز دیگری چاپ نشده. به من گفته بود که یک رمان ویک مجموعه داستان از نجیب محفوظ ترجمه کرده. قرار بود در دیدارمان فصل‌هایی از رمان یا داستانی از مجموعه داستان را برایم بخواند که اجل این فرصت را گرفت. حالا به مرثیه سرایی بسنده کنم؟ گمان نمی‌کنم فرزند و همسر آشفته و دل سوخته‌اش بخواهند! پس بگذار حماسه‌هایش را در حد دانش و توان ـ باز بخوانیم با هم، به قول مولانا:

آب دریا را اگر نتوان کشید/ هم به قدرتشنگی باید چشید!

بگذارید در چاپ یکی از مجموعه‌هایش، برای اولین بار، فقط به مواردی از چند داستانش، که در جنگ‌های ادبی چاپ شده‌اند، به طور گذرا اشاره‌هایی کنم، فقط برای رفع عطش سینه سوز، گیرم تشنگی من همیشگی شود، چرا که عزیزی را از دست داده‌ام که نبود و مظلومیتش قلبم را سوزن سوزن می‌کند. تکرار می‌کنم، فقط نگاهی می‌اندازم موجز به چند داستان چاپ شده‌اش. نه، نقدی در کار نخواهد بود، فقط ادای دینی است به یک عزیز، قصه نویسی جنوبی، آن هم در حد جا و اندازه‌ای که در آغاز مجموعه داستانش، به من داده‌اند و همین لطف را پاس می‌دارم، از طرف ناشر.

 داستانِ «آن روزها در جنوب» چاپ شده در دورهٔ دوم، شمارهٔ اول لوح دفتری در قص.  یکم تیرماه .۱۳۵۹.

فضای داستان، مثل داستان‌های دیگر میناوی، جنوب (آبادان) است. داستان چنین شروع می‌شود: «سوت کشدار و غمناک یک کشتی خنکای صبح را از روی صورتش پراند. سوزنک‌های آفتاب نرم و ملایم پوستش را قلقلک می‌دادند و موج ظریف خنکی را می راندند…»

راوی، به ظاهر، دانای کل است اما در همین قصهٔ چهار صفحه‌ای با ترفندی ظریف، دانای کل دانایی‌اش را به آدم داستان، عبود، تفویض می‌کند. ما از درک و دریافت و غلتیدن و بیدارشدن عبود متوجه می‌شویم امروز قرار است بچه‌های شرکت نفت، کارگرانی که تمام دم و دستگاه‌ها را می‌چرخانند. نه اربابان، که فقط یاد گرفته‌اند فرمان بدهند، آن هم تند و با لحنی غیرانسانی ـ اعتصاب کنند، یعنی نفس زندگی و حرکت نفت را بگیرند… از همین توضیح الکن به انتهای داستان برویم: «موج‌ها رنگ و جلای طلایی مایل به سرخی داشتند و روی هم که می‌غلتیدند حباب‌های طلایی در فضا می‌ترکید و نخلستان داشت در تیرگی اندوهناک غروب فشرده می‌شد.»

باور می‌کنید همین داستان و دو سه داستان دیگر از نویسندگان خوزستانی به کارگران نفت آموخت که اعتصابشان کمر شاه را می‌شکند؟ هرچند خودشان هم معلوم نیست چند روز باید گرسنگی بکشند؟ اما بوی خوش شب بو و جاری شدن امید را در همان جمله‌های نخست داستان نمی‌بینید؟ عکس انتهاء که هراس بعضی از اعتصابیون، مثل تمام نخلستان، در تیرگی اندوهناک غروب فشرده می‌شود و به ظاهر مبارزان را به تاریکی می‌کشاند. اما نثر و حرکت زندهی اشیا (در هراس پنجره باز نمی‌کنند؟) و این مبارزهٔ درونی، امید بیرونی شدنش را با اصل هم جواری کلمات، جار نمی‌زند؟

 بیشتر آدم‌های قصه‌های مسعود، قهرمانانی خسته هستند. این شخصیت‌های مبارز چوب دوسر، در خود خریده که در میان سالی، حزب با ناجوانمردی، زیرشان را خالی کرده و به اجبار و در اوج بی تکیه گاهی تکیه گاهی زمینی پیدا می‌کنند، در بیشتر داستان‌نویسان خوزستانی مشترک است. چرا که واقعیت تلخ در حقیقت تلخ‌تر پنهان است.

در اسکله‌های خاکستری، حکایت سر به دیوار کوبیدن  «فخرو» است، یکی از زنده‌ترین این شخصیت‌ها و داستان‌ها. مرد به زبان می‌آید، اهل حرافی نبوده، اما از راوی اول شخص که خود نویسنده است می‌خواهد به کلوپ بروند چون می‌خواهد برایش حرف بزند. در کلوپ از کنار ملاحی نروژی که می‌گذرند فخرو، یک لحظه می‌شود فخروی شرور حزبی، که می‌گوید: «جوجه تیغی» و راوی همراهش (نویسنده) مداخله می‌کند: «گفتم بی‌دردسر فخروا!» درواقع، نویسنده هم می‌داند که مرد دیگر اهل دردسر نیست: با موهای فلفل نمکی و درخودریخته. پس نوعی احترام با کلامش همراه می‌کند، هرچند می‌داند مرد شکسته و تازه می‌خواهد ازدواجی عاشقانه را به ثمر برساند و مثل مردم ساده و عادی زندگی کند؛ اما چه باید کرد که: زمان به مردم نادان دهد زمام مراد/ تو اهل دانش و فضلی، همین گناهت بس؟

تقدیر انگار نام این آدم‌ها را از تقویم هستی خط زده است، قرار است مانند ابلیس لعنتی دو جهان باشند. برای همین، زناشویی عاشقانهٔ فخرو و سامیه، دیری نمی‌پاید. بامیه هم به نوعی تیپاخوردهی جامعه است. چنین است که توی آن همه آدم مزاحم و آزاردهی خلق، که وجودشان جز زیان و پستی برای دیگران چیزی ندارد، چنگال جرثقیل فخرو و در نتیجه سامیه را له می‌کند، مرد و زنی که سایهی هم بودند و دیر این موضوع را درک کردند. مشت حزب و دشنام جامعه در چپرساده و سبکشان توفان به پا می‌کند و مشت‌های سامیه است که پر از خون فخرو، بغض و خون را به آسمان نشان می‌دهد، که من می گویم: می‌پاشد.

همین داستان سه چهار صفحه‌ای دوره‌ای از تاریخ حزیی جنوب، مخصوصاً خوزستان را، سخت ساده و دلپذیر، با نثری ساده برای مشاهدهٔ جوان‌ترها می‌گشاید.

این برداشت من از یکی دو قصهٔ مسعود میناوی است اما مجموعه را شما می‌خوانید و قضاوت خود را خواهید داشت.

 آن چه مهم است ثبت این نکته است که مسعود میناوی عمری را خرج ادبیات کرد، به سبک و سیاق خاص خود رسید، از هیچ نویسنده‌ای تقلید نکرد. از ادبیات بنام جهان تأثیر پذیرفت، لکن مثل خودش نوشت. حاصل عمر مسعود میناوی این چند قصه نیست که اینک برابر شما است! داستان‌های بسیاری نوشت و فعلاً جز داستان‌های چاپ شده در جنگ‌های ادبی و چند دستنویس، در پی داستان‌های گم شده‌اش هستیم. از عربی، دفتر شعری از البیاتی ترجمه کرد و داستان‌هایی کوتاه از نویسندگان نام آور ادبیات عرب به فارسی برگرداند؛ غیر از این‌ها، تا جایی که خبر دارم چند سفرنامه هم به کشورهای عربی، مثل لبنان و بغداد و مصر، نوشته بود که با من حرفشان را می‌زد اما فعلاً مفقودند.

به همین دلایل دردناک، به گمانم، مسعود میناوی تمام عمرش را به حلقوم دیو ادبیات ناب ریخت ولی ذره‌ای ثمر نبر. حتا تا زنده بود مجموعه داستانی از او چاپ نشد. یادش همیشه با ما می‌ماند، چراکه هنرمند نامیرا و جاودان است.

۱۳۸۸/۰۶/۳۱

تهران

تذکر: این نوشته با اجازهٔ ناشر از مقدمهٔ کتاب «پپر و گل‌های کاغذی» باز نشر می‌شود

منبع مقدمه کتاب پپر و گل‌های کاغذی