دانیال حقیقی
کوتاه درباره مقوله «مرجعیت ادبی» و «کتابمهمها» به بهانه سردست گرفتن «کتاب خم» نوشته علیرضا سیفالدینی
۱. روزی روزگاری بزرگواری
گلشیری زمانی در یک مصاحبه، با کلمه ترکیبهایی که دوست داشت، خودش را مرجعیت ادبی نامید. مبدا تاریخی خودخواندگی در فضای روشنفکری ما از همان گفتگو آغاز میشود. فروریختن دیوارهای سنتی و لاریز فضای انتقادی و دیالکتیکی در تهران آن روزها، که آخرین جغرافیای روشنفکری محسوب میشد و سفیرانش گهگاه به جنوب، اصفهان و رشت سفر میکردند، در این تاریخ اتفاق میافتد. چرا که مرجعیت ادبی، در جدال و مباحثه مداوم با نیروهای مخالف و قانع کردن آنها به دست میآید نه با خودخواندگی و باندبازی و گنگاستار شدن. مرجعیت روشنفکری، قدرتش و مشروعیتش از مباحثه مداوم به شکلی جدلی کسب میشود نه با بزرگواری و افتادهحالیهای عصابهدستی که آدم را یاد «خرس صورتی» شخصیت به یادماندنی فیلم «داستان اسباببازی ۳» میاندازد یا «رفتار حرفهای»!
از آن روز ما با پدیدهای به نام «انباردار ادبی» جای «مرجع ادبی» روبهرو شدیم: بزرگواری که همه چیز نزد او است و به صلاحدید خودش هربار مدی تازه درست میکند و چیزی تازه از انبار در میآورد و آن را به بقیه معرفی میکند: داستان نویسی پستمدرن، متافیکشن، دایرهالمعارفگرایی، کتابی با پنج نفر مخاطب، کتابِ اجنه و غیره نمونههایی از این دست هستند که هرکدام در مقطعی به دست انبارداران در روزگار گذشته معرفی شدند و این روزها هم شاهدیم انبارداران مثلاً ناگهان یادشان میافتد که مقولهٔ «ناداستان»(چیزی مندرآوردی و بدون پشتوانه نظری) عجب چیزی است یا «سئوکاری» را جای «نویسندگی» به مردم آموزش میدهند و «داستان» را در مقابل «ناداستان» تعریف میکنند آن هم بدون برگزاری هیچ مباحثهای. همه چیز صرفاً با خودخواندگی و خودگویی و خودتبلیغاتچیگری پیش میرود.
این وضعیت به خاطر مسئلهای است که پس از گلشیری پیش آمد. فضای روشنفکری ما، پس از انباردار بزرگ نویسندگیاش «هوشنگ گلشیری»، با خلاءناگهانی انباردار ادبی روبهرو شد. انبارداری که همچنان ماسک مرجعیت ادبی را بر چهره نگه داشته بود. کسانی مثل حسین نوشآذر که از طرف انبارداران ادبی به حاشیه رانده شده بودند شروع کردند بر سر جانشینی مرجعیت انباردارانه روشنفکران ادبی و هنری، با شاگردان و تحفههایی که انباردار قبلی آنها را برای ادامه راه پرورده بود گلاویز شدند.
در میانهٔ این دعوا، بزرگواران دیگری هم از راه رسیدند تا این «بازی بزرگواری» ابعاد تازهای پیدا کند. همه اینها در این بازی بزرگواری شکست خوردند. چراکه بانکداری سرمایه فرهنگی، قواعدش با روشهای منسوخ انباردارانه راه به جایی نمیبرد. گلشیری با طراحی روشهای انباردارانه، قجری، تودلی و غیرشفاف پایهای گذاشت که دیوار تا بالا آنقدر کج رفت تا آخرسر فرو ریخت:
غلامی، شهسواری، یزدانیخرم نمایندگان چهرههایی هستند که میخواستند گردش سرمایهفرهنگی را از مسیر مطبوعات و برگزاری جایزه، با ایدئولوژیهای مطبوع همسو کنند. دیگرانی هم بودند که گهگاه برای مقابله با این جریان قد علم میکردند اما هر تحرکی علیه اینها با سرکوب کارآمدی همراه بود چراکه همه گلوگاهها از نشر و پخش و مجلات و جوایز و ابزار پروپاگاندا، همه را در اختیار گرفته بودند.
از آن طرف، عمده روشنفکران زن با ترجمه آثار فاخر و نوشتن رمانهایی که به مسائل زنان از زاویهای عمدتاً محافظهکارانه میپرداخت، تلاش داشتند در دورهمیهای با مضمون زنانه با سرتکان دادن برای چند «الیت خاص» و گفتگوهای هفتگی شبکهای از اطلاعات و سرمایه اجتماعی برای خودشان بسازند، با رنگ و بویی زنانه، تا به این طریق سهم زیادی از این سرمایهفرهنگی در گردش را به چنگ بیاورند. شیوهٔ «اغواگرانهٔ مدیریت بانک مرکزی سرمایهٔ فرهنگی کشور چنین بود! و میتوان از آن به عنوان موفقترین هم یاد کرد. با این حال، سرکوب گروه اول، شامل این تلاشها هم شد و اجازه بالیدن به آن نداد.
امروز در نقطهای ایستادهایم که شیوههای غلط بانکداری سرمایهٔ فرهنگی، آن را تبدیل به ویرانهای کرده که هرکسی با اندک امکاناتی به سادگی امکان تصاحب تمام آن را در اختیار دارد. این یک تهدید جدی برای امنیت ملی ما، برای رشد سرمایه فرهنگی ما، برای استعمار فکری ما و برای تسلط یافتن بر افکار و روان سیاسی ما است. در این میان تنها برنده، ناشرینی بودند که با چپاول سرمایههای فرهنگی این بانک ورشکسته، سرمایههای اقتصادی کلانی را از راه نقد کردن این سرمایه فرهنگی به رانتهای پولی و بانکی و مواد اولیه (بحث کاغذفروشی) به جیب زدند اما وامهایشان را به نویسندگان پس ندادند. عمده دلیل ورشکستگی اقتصادی در کنار شیوههای غلط بانکداری سرمایه فرهنگی به دست مراجع ادبی (انبارداران) همین عدم بازپرداخت وامهای فرهنگی بود که در بازار کتاب به پول تبدیلش کردند اما نم پس ندادند. همینها هم امروز در ورشکستگی این بانک فرهنگی، در نقطهٔ پایانیشان ایستادهاند.
۲. نوشتن «کتابهای مهم» به مثابه روشی برای کسب مرجعیت ادبی: مورد «کتاب خم»
عدهای از شخصیتهای دلسوز، شریف و سادهدل در این ویرانهسرا، تلاش کردند تا با نوشتن «کتابهای مهم» سرمایهای برای این بانک ورشکسته دست و پا کنند. غافل از اینکه در دورانی که ما «نوشتن شاهکار» را به مثابه بدترین شکل افیون روشنفکری بازشناختهایم، شاهکارنویسی دردی از این ورشکستگی دوا نمیکند. تازه، اگر شاهکاری هم از زیر دست کسی بیرون بیاید، مرجعی برای تایید آن وجود ندارد و متن در گیسکشی میان خودخواندگان، به گوشت قربانی تبدیل خواهد شد. وقتی فضایی نیست، «مدیران میانی» فقط ماست خودشان را شیرین ارزیابی خواهند کرد و بس!
اما لازم میبینم تا کمی بیشتر دربارهٔ مقولهای به نام «کتاب مهم» توضیح دهم، که در روزگار ما میتوانیم کتابهایی همچون «آتش زندان» نوشتهٔ ابراهیم دمشناس، «تهرانیها» نوشتهٔ امیرحسین خورشیدفر و «کتاب خم» نوشته علیرضا سیفالدینی را آثاری از این دست بدانیم که هرکدام به دست دور وبریها و آشنایان ادبی نزدیکشان سر دست بلند شدند تا آن گروه بتوانند به پشتوانه این متنها، سهمی از مرجعیت ادبی را به چنگ بیاورند. در اینجا من با همدستی خوانشی از «کتاب خم» سعی میکنم بارزترین ویژگیهایی که موجب میشود در فضای کنونی کتابی را «مهم» تلقی کنند، شناسایی کنم.
یکی از اصلیترین ویژگیهای «کتاب مهمها» حجم زیادشان است. یعنی اگر میانگین سایر رمانها و آثار در حدود دویست صفحه ارزیابی شود، یک کتاب مهم باید در حدود چهارصدصفحه باشد.
دومین ویژگی مهم همچنان کمپلکسهای پدر-پسری است. شخصیت اصلی کتاب خم که راوی هم اوست، مرد جوانی است که دچار آسیب روحی و جسمی شده و با «دست و پای شکسته» در بستر بیماری شروع به نوشتن میکند: سوژه به حرف میآید.
راوی از فضای شبآلود دوران پیش از انقلاب میگوید و البته، فقدان پدر: «هیچ وقت با پدرم سیر حرف نزده بودم» ص ۱۶ او میگوید که پشتگیری عمهجانش به مراتب بیشتر از پدرش بوده. راوی حرفی از مادر هم نمیزند. شاید به همین دلیل ما در سرتاسر کتاب ما شخصیتی منفعل روبهروییم که جز موقعیتهای جبری، وارد عمل نمیشود و دست از تردیدهای تمام نشدنیاش نمیکشد. ضمن اینکه راوی خیلی زود «پوکمون» عارفانهاش را هم به ما معرفی میکند: شخصیتی به نام مجدالدین که از بوی گل در گلفروشی مست میشود و غش میکند و دامنش از دست میرود و راوی مجبور میشود او را به بیمارستان برساند منتها در میانه راه مجدالدین به هوش میآید و این دو با هم دوست میشوند.
مجدالدین شخصیت عارفی است، عاشق رصدخانه مراغه که برای راوی توضیح میدهد حتی از بالای برج رصدخانه گاهی در خلسههای روحانی طیالعرضهایی هم داشته و دیگر نکات تا خرخره افیونآلودی از این دست. راوی به دلیل همین چیزها علاقهای ویژه به مجدالدین پیدا میکند و همانطور که خودش میگوید «مجد الدین» هم مرید و هم مراد اوست.
با بررسیهایی که روی سایر کتاب مهمها داشتهام، میتوانیم به طور کلی، وجود ظواهر صوفیستی، و زیباشناسی کردن انفعال را به عنوان عناصر سازنده چارچوبهای اخلاقی این آثار مهم برشماریم.
راوی کتاب خم، در گذشتهاش، مردی بوده که از راه خرید و فروش کتابهای کهنه روزگار میگذرانده، یک سمسار کتاب. او به همراه چندتن دیگر از دوستانش «شامیل، اسماعیل، جواد» به خانهای از اشباح پا میگذارند که در آنجا، کتب نفیس و خطی بسیار ارزشمندی پیدا میکنند که بوی باروت میدهند. ساکنین خانه که همگی هم شبحاند و هم واقعی (تعریفی که میشود به زامبیهای حوزه صوفیگری تمثیل شوند) اینها گویی اشباح جغرافیای تاریخ فرهنگی آذربایجان هستند (تبریز و مراغه) که به نظر میرسد قصد دارند راوی و دوستانش را در امتحانی سخت آزمایش کنند.
آنها این کتابها را به آنان میسپارند تا به مقصدی دیگر منتقل کنند. در ادامه راوی و دیگر شخصیتها که همگی چیزی جز یک اسم بیشتر نیستند و ابداً نمیتوانیم از آنها به عنوان شخصیت نام ببریم، در کشاکشی برای تصاحب کتابها با هم وارد بازیهایی میشوند و این وسطها سر و کلهٔ یک شبح/آدم دیگری هم پیدا میشود به نام حضرت لالا که او هم وجوه عارفانه سالکانهٔ دیگری را بنا است دلالتگر باشد اما ابداً پلات از همگسیختهٔ کتاب، در کنار زبان زمخت و نازیبا و بدون فراز و فرود و شخصیت منفعلی که به هیچ عنوان نمیشود با آن همدلی کرد، اجازه فهم درست را از خواننده میگیرند. به بیان بهتر، «کتاب خم» به عنوان نمونهای مثالی از «کتاب مهمها» تقریباً غیرقابل خواندن است و اگر هم کسی خودش را مجبور به خواندن آن بکند، به کلی فاقد هرگونه لذت متنی است:
«وقتی برگشتم دیدم پدر شادی جلوی در پاساژ ایستاده، نگهبان به پدر شادی گفته بود چون من دیر کردم و او باید برای نگبانی شبانه چندساعت بخوابد بهتر است او بیرون منتظر باشد. پدر شادی پیشنهاد کرد به بیمارستانها سر بزنیم. به اولین بیمارستانی که سر زدیم شادی و ماردش را پیدا کردیم. اما دخترم نبود، دست مادر شادی توی گچ بود.» ص ۳۱۳ در تمام کتابمهمها با یک زبان خامدستانه روبهرو هستیم و شخصیتی که آشکارا با محیط پیرامون و آدمهای زندگیاش بیگانه است.
اشارات زمخت و دم دستی به «کمدی الهی» که از فرط تکرار خالی از هرشکل دلالت فرهنگی شدهاند در نقطهنقطهٔ این کتاب چهارصد و سیصفحهای به چشم میخورد. پس تا اینجا دو ویژگی دیگر را در مورد کتاب مهمها میتوانیم برشمریم و به موارد قبلی اضافه کنیم: متنهایی که به دلیل اطناب و دیگر دستاندازها، غیرقابل خواندن هستند و دلالتهای گلدرشت بینامتنی که از فرط دمدستی بودن هیچ کارکردی جز خودنمایی ندارند.
درواقع «کتاب مهمها» مشخص نیست برای اثرگذاری بر چه حوزه، یا نسل، یا طبقه، یا قوم، یا گروه، یا خردهفرهنگ، یا دگرکجایی نوشتهشدهاند. آنها صرفاً ابژههایی برای شیفتگیای وازدگان وضعیت ورشکستگی فرهنگی هستند. هاله الباجی نویسنده تونسی به خوبی این موضوع را برای ما توضیح داده است: فروافتادن رویاها و تخیلات به قلمروی عینیات (کتاب حجیم) و فاقد هرشکلی از پیشگویی باشند. برای همین الباجی توضیح میدهد که این محصولات فرهنگی، ژستی تاریخگرایانه میگیرند و با ادعاهایی نظیر «علیه فراموشی»، «نوشتن برای حافظه تاریخی و یادآوری» سعی دارند ریشه در امر استعلایی شب پیدا کنند: در نقطه نقطه «کتاب خم» با بیشمار جملات قصار درباره امری استعلایی به نام شب روبهرو هستیم: «باید شب سراغ کتابها برویم» و یک عالمه جملهسازی دیگر با کلمهترکیبهای شب، کتابها، شب کتابها، در شب، با شب و مانند این. ضمن اینکه دایره دلالت شب، مدام وقایع تاریخیای را در خود میکشند که امکان ندارد کسی فراموششان کرده باشد. مانند وقایع سیتیر و دیگر رخدادهایی که همگی بخشی از تاریخ انقلاب ۵۷ ایران محسوب میشوند. به این ترتیب حتی با یک یادآوری هم روبهرو نیستیم، چون همه در حافظه تاریخیمان میدانیم سیتیر یا پانزده خرداد چه خبر بوده است. هاله الباجی توضیح میدهد این بخشی از بازیای است که این قبیل کتابمهمها انجام میدهند برای آنکه نشان دهند از جایی دیگر آمدهاند.
در آخر، راوی شکست اخلاقی هم میخورد و کتاب خم، دایره دلالتهایش را به امر انتزاعی هپروتی «شب» کامل میکند: او مجبور میشود به خاطر اینکه زن و بچهاش ترکش کردهاند، کتابهایی را که بخشی از میراث مکتوب فرهنگی همه ایرانیان بودهاند، به یک سمسار کتاب دیگر بفروشد و اینطوری مجدالدین که نقش وجدان شیرفرهاد را هم ایفا میکند از او رنجیده میشود و طیِ کاغذی که برای راوی میفرستد مراتب ناراحتی خود را از راوی اعلام میدارد!
قهرمان وازدهٔ کتاب خم، حتی شادی و دخترش را هم از دست میدهد تا این شکست، جبری کمرشکن و نابودگر توصیف شود: هیچ چیز فراتر از شب انتظار ما را نمیکشد! پس وازدگی و تقسیم شکست میان همه، با غوطهخوردن در امر استعلایی شب ویژگی دیگری است که میشود برای کتابمهمها برشمرد. کتابهایی که تلاش میشود تا آنها را به عنوان الگویی از نوشتن معرفی کنند درحالی که نه توانایی قدرت بخشیدن به مخاطبانشان را دارند، نه لذتی به همراه دارند و نه میتوانند سرمایهای فرهنگی باشند تا با سپرده کردنشان در بانک مرکزی سرمایه فرهنگی ورشکسته، زخمی را از تن زیست فرهنگی کلانشهرهای آخرالزمانی فرهنگیمان دوا کنند.
در پایان بد نیست تا دوباره ویژگیهای اصلی ساز و کار درون متنی کتابمهمها را با هم مرور کنیم:
- حجم بالا
- فاقد لذت متن و سختخوانی (زمختی زبانی)
- داشتن نگاه جبری به زندگی و محکوم بودن همگان به شکست
- دلالت بر امور استعلایی-هپروتی
- دگرکجا نمایی
- اشاره به وقایع تاریخی مقطع تاریخی پیشین با ژست یادآوری، خوانش تاریخ غیررسمی و ایفای نقش حافظهٔ جمعی منتها با چیزهایی که همه یادمان هست با تکرار یک روایت همسو با ایدئولوژی مطبوع.
- موتیفهای پدرپسری
لازم به گفتن نیست که همه کتابمهمها حتماً همه این ویژگیها را ندارند اما به تجربه و تحقیق به من ثابت شده در نمونههایی که امروز میتوانیم به آنها اشاره کنیم، دستکم چهار مورد از اینها ملموس است.
برای مثال کتاب «آتش زندان» هم موتیف پدرپسری دارد، هم زبان زمختی دارد و هم دگرکجانما است و هم دلالتهایی بر امور استعلایی مثل شب یا بینامتنیت به مثابه امر استعلایی، دارد. از آن طرف هم کتاب «تهرانیها» نوشته امیرحسین خوردشیدفر، به طور مشخص هم حجم بالایی دارد، هم سختخوان است و هم دگرکجا نما است و هم موتیفهای پدرپسری دارد و آن هم نگاهی جبری به زندگی دارد.
چنین رویکردی برای به چنگ آوردن مرجعیت ادبی از همان لحظهای که کلید خورد، محکوم به شکست بود ولی متاسفانه تلاشهای دوستان و همقلمان ما همچنان برای کاشتن روی این میدان سوخته که من به دقت آن را گامزدهام ادامه دارد.