دانیال حقیقی
عرصهٔ نبردهای فرهنگی (چیزی که به آن جنگ نرم گفته میشود)، درست مانند هر جبههای که تودههایش را بسیج میکند، به خطِ مقدم و جانفشانی داشته است. و از آنجا که عرصهٔ فرهنگی در قیاس با نبردهای نظامی بیشتر به بازی شبیه است، پس گاهی طرفین دعوا مجبور میشوند برای پیدا کردنِ دست بالا، نمایشی از ایثار بسازند یا با جنبشی ائتلاف کنند که جانباختگانِ بیشتری تقدیم ساحت مقدس زیباشناسی و نبردِ با سانسور کرده است.
نگاهی به سریال «داستان جنایی آمریکایی: ترور جیانی ورساچی» سویههای زیادی از موضوع را روشن میکند.
شخصیت قاتل این قصهٔ واقعی، مرد جوان همجنسگرایی است که نه توانایی تشکیل خانواده دارد و نه میتواند دانشگاهش را در رشتهٔ تاریخ به اتمام برساند. اما به همه وانمود میکند، دارد در رشته طراحی فشن تحصیل میکند. او یک آسیاییتبار است و مشخصاً نماد تهدیدی است که امروز چین برای فرهنگ آمریکایی پدید آورده.
قاتل چشمبادامی، پس زده شدن از طرف طراحِ مدِ افسانهای با خودش را عقده کرده و در انتهای داستان که اول کار هم به ما نشان داده میشود، طراح مد را (نماد فرهنگ پیشروی مدرن غربی)، به قتل میرساند. درحالی که در سرتاسر قصه، بیننده دچار این ظن شده بوده که انگیزه این قتل سواستفاده جنسی ورساچی از او بوده است.
کمیبعد ما میفهمیم، ورساچی سالها است از اچآیوی مثبت رنج میبرده و آن را هم از همه مخفی نگهداشته بوده است. بیماریای که، دست کم پس از کتاب سوزان سانتاگ Illness as Metaphor، به یکی از اصلیترین استعارات فرهنگی آمریکایی تبدیل شده.
اما مقتولین دیگر این مرد آسیایی چه کسانی هستند؟ یک توسعه دهنده زمین و مستقلات (developer)، یک معمار مدرنیست، و نظامی میهنپرستی که نسل اندر نسلش نظامی بودهاند اما در جایی از فیلم او به دلیل دگرباش بودنش، میخواهد با یونیفرم نیروی دریایی، خودش را حلق آویز کند.
کل این سریال، یک اثر سمبولیستی نبوغآمیز است دربارهٔ اینکه چطور درتمام طول این سالهای اخیر، قدرت نوظهور چین مشغول انتقامجویی از فرهنگ و اقتصاد آمریکا بوده اما رسانهها دربارهٔ آن سکوت میکردند:
وقتی اندروی قاتل، لیمیگلین را (فروشندهای دورهگردی که به یک ابر توسعهگر مستقلات تبدیل میشود) به قتل میرساند، صحنه را به شکلی آماده میکند که یک رسوایی جنسی برای او رقم بخورد اما همسرش، با سیاستی که به خرج میدهد، قضیه را در نطفه خفه میکند و رسانهها هم آن را کار یک سارق خردهپا جلوه میدهند.
روش سمبولیستی سازندگان فیلم، به شدتچندگانه نیز هست. چون جای آنکه از امور انتزاعی که به نظر میرسد از پژوهشهای مطالعات فرهنگی بیرون کشیدهاند، به سمت پرداختن یک داستان حرکت کنند، مسیر را برعکس رفتهاند:
آنها نشان دادهاند که چطور ستیزی که در پهنههای جهانی میان بازیگران قدرتمند منطقهای و فرامنطقهای در جریان است میتواند در سطوح پایین و در روابط خصوصی بین شهروندان عادی هم دیده شود و دست آخر یک ترور دیپلماتیک را رقم بزند. خاکستر ورساچی در قالب مرسولهای دیپلماتیک به ایتالیا بازگردانده میشود.
تریلر فصل دوم سریال داستان جنایت آمریکایی
سریال نشان میدهد که چطور، خود آمریکا و فرهنگِ غربی که زمانی برای کشورهای جهان سوم، محور تهاجم فرهنگی به حساب میآمد حالا خودش دارد قربانی یک تهاجم فرهنگی میشود:
خانوادههای هستهای و متعصب آمریکایی، پسران آسیبپذیر همجنسگرایشان را خواهناخواه طرد میکنند تا در پارهفرهنگهای خطرناکی جذب شوند که همگی به دلیل حاشیهای شدنشان، جرمخیز و خطرناک شدهاند. اینجا پارههایی از خردهفرهنگهای آمریکایی دارند به فرهنگ رسمی کشور حمله میکنند. اندوری خطرناک، پیوند میان یک نظامی و یک مدرنیست را از هم میپاشاند.
اول جف تریل، افسر نیروی دریایی را با چکش به قتل میرساند و بعد معشوقش دوید مدسون را، که معمار جوانی است، به ضرب گلوله از پا در میآورد. هردوی این جوانها از طرف خانوادههایشان بابت همجنسخواهی (تخطی فرهنگی)، مورد مواخذه بودهاند.
به موازات همین، سکانسهای مختلفی در فیلم وجود دارد که نشان میدهد، جامعه آمریکا، اقلیتها را مجبور میکند تا در مقابل رسانهها، اعتراف کنند که هستند. جیانی ورساچی بعد از سیزده سال حاضر میشود تا فاش کند معشوقهاش در تمام این سالها یک مرد بوده. ورساچی یکی از معماران اصلی فرهنگ مدرن غربی در حوزه مد و لباس و دکوراسیون بوده است.
کسی که در فیلم با لباس جنجالیای که برای خواهرش دوناتلا به سبک و سیاقی کاملاً تهاجمی و فوتوریستی طراحی میکند، از سوی رسانهها تقبیح میشود و صحنهٔ اعترافش در مونتاژی موازی با صحنهٔ اعترافِ بدون چهرهٔ جف تریل، افسر نیروی دریایی روایت میشود،
و بعد از آن، وقتی جیانی و دوناتلا، در محاصرهٔ عکاسان از لباس فوتوریستی ورساچی که بر تن دوناتلا است رونمایی میکنند، یکی از عکاسان با لهجهٔ ایتالیایی خطاب به آنها میگوید: «fuck me!»
اینجا نکتهای کلیدی نهفته است. چیزی که محور اصلی چرخش فرهنگ جهانی است، ایدههای زیباشناختیِ فوتوریسم بوده است. پس هرچیزی که امروز داریم، نتیجهٔ فوتوریسم است. حتی پوپولیسم سیاسی که امروز ظهور کرده، در نگاهی دقیق و موشکافانه یادآور ایدههای جرج سورل، نظریه پرداز سندیکالیستی است که همانقدر ضد دموکراسی بود که چپگرا هم به نظر میرسید و بعدتر ایدههایش در جنبش فوتوریسم رسوخ کرد.
اما سوژهٔ بادپای فوتوریستی حالا به بنبست رسیده، و در کلاف سردرگمی که سوژهٔ کامیابِ نئولیبرالیسم و سوژهٔ قلدرِ پوپولیسم درستش کردهاند، راهش را گم کرده. و این بحران، طبق نظر بسیاری، منجر به کنسل شدن امکان تصور و ساخت آینده شده است. اما چرا؟
شاید بد نباشد پیش از پاسخ به این چرا، به این سؤال جواب بدهیم که فوتوریسم، قدرت فرهنگیاش را از چه چیز داشت؟ احتمال زیاد پاسخ در تعدد شهیدانش است. این جنبش، بیشترین شهدا را تقدیم تاریخ هنر مدرن کرده. شهیدانی که همگی در جهان دو قطبی میان فرهنگ پاپ آمریکایی و رئالیسم سوسیالیستی، قربانی شدند.
تا همین اواخر، زندگی و سرانجام تلخ فوتوریستهایی مثل مایاکوفسکی و آنتونیو سنت الیا، و همهٔ آن شاعران پرشوری که در اتحاد جماهیر شوروی به مسلخ برده شدند، چنان در ناخودآگاه ما زنده مانده بود که هربار به سرنوشتی مشابه برمیخوردیم و هنرمندی را در اوان جوانی از دست میدادیم، گرایشی فتیشی به آثارش پیدا میکردیم و از آنها چشماندازی میساختیم که زیباشناسی زمانه را تحت سلطه میگرفت.
اما حالا، در جهانی که نئولیبرالیسم و سوژهٔ کامیابش برای ما ساختهاند، چون شهید شدن دیگر ارزش نیست، مدتهاست نبردهای فرهنگی، نتوانستهاند شهیدان تازهای تقدیم راهِ ساختن آینده و نبرد با سانسور و بنبستهای فرهنگی بکنند و از طرفی، روایتی تازه هم ساخته نشده که بتواند خونی را که از روایتِ جوانمرگ شدن هنرمندان آوانگارد میجوشد، وارد رگهای سرمایهٔ فرهنگی غرب کند.
یک نگاه کوتاه به فهرست هنرمندان جوانمرگ شده، و هالهٔ شکوهمندی که حول آثارشان را گرفته این نکته را اثبات میکند: فروغ فرخزاد (مرگ در ۳۲ سالگی)، ژان میشل باسکیت (در ۲۷ سالگی)، جیمی هندریکس (در ۲۷ سالگی)، توپاک شکور (در ۲۵ سالگی)، امی واینهاس (۲۷ سالگی)… احتمالاً همین حالا دارید اسامی دیگری را به این لیست اضافه میکنید اما هرچه جلوتر بیایید هاله کمفروغتر میشود.
جوانمرگیِ هنرمندانِ پیشرو در جهان نئولیبرالی هم ادامه دارد، اما چیزی که مانع از ورود خونِ جانباختگانِ معاصر حوزه فرهنگ به قلبِ سرمایهٔ فرهنگی میشود، این طنز تلخ روزگار است که حالا، در جهانی که دو قطبیهایش از بین رفتند و «بازنمایی سرمایه نمادین» میدان دارش شده، معرفت عمومی، هر رویکرد آوانگاردی را که در مقابل جریان اصلی عرض اندام کند، ضداجتماعی و ناشی از یک بیماری روحی در شخصیت هنرمند تلقی میکند.
چون معتقد است پست مدرنیسم همه چیز را وارد تاریخ تجربههای ما کرده و امر نو دیگر آن چیز هیجان انگیزی نیست که در حافظهٔ تاریخیمان داشتیمش. امی واینهاس و هیث لجر هرگز به اندازهٔ مایاکوفسکی تقدیس نمیشوند. و شاید هم این ترومای فرهنگِ معاصر ما بوده که حالا باید آن را پشت سر گذاشت. اینکه هنرمندان را سربازان جنگِ نرم حکومتها میپنداریم.
از طرف دیگر، قضاوتهای ذوقی طبقهٔ غالب اقتصادی، از آنجا که امروز در قیاس با اواخرِ قرن بیستم، سرمایه فرهنگی به شدت دموکراتیزه شده، ندرت و کمیابی آثار یک آرتیست را چندان با فزونی یافتن ارزششان همراستا قرار نمیدهد. امروز شهرت روایتهای پادفرهنگ از زندگی هنرمندان ضامن ارزش آثارشان شده.
چون دموکراسی و گشودگیِ فرهنگی، دشمن فاشیستهای فرهنگیکاری است که از خون فوتوریستهای جوانمرگ تغذیه میکنند. ادامه روند قصهٔ سریال، بحث ما را بازتر میکند.
با ادامه یافتن روند قصه، اندور مثل سایهای الینه شده با شمایلِ رسانهای ورساچی، به دنبال او میافتد و از طریق پااندازی و همخوابگی با پیرمردهای پولدار طبقهٔ بالا موفق میشود قدم به قدم به هدفش نزدیک و نزدیکتر شود. در همین حیص و بیص، ما داستان کودکی و رابطهاش با پدرش را هم از نظر میگذرانیم.
و میبینیم که او هم در داستانی مشابه، به دلیل اقلیت بودن، از درجهٔ پسر عزیزکردهٔ تهتقاری پدرش، به مرتبهٔ یک وصلهٔ ناجور سقوط میکند و پدر اندرو که یک فیلیپینی تبار است، عمیقاً از این موضوع شکسته میشود. او بعدتر سرخورده از خانوادهای که برای او در اندرو خلاصه میشده، به جرائم مالی آلوده میشود.
سرانجام، خانواده را رها میکند تا از دست افبیآی به فیلیپین، یعنی محل زادگاهش بگریزد. اندرو هرگز نمیتواند مدرکی از دانشگاه بگیرد و به این شکل از هر شکل فعالیت حرفهای بازمیماند. درست برخلاف خودِ ورساچی. حقیقت تلخی که در ادامه بحث ما نکتهٔ مهم دیگری را روشن میکند.
اجازه میخواهم تا از اینجا به بعد کمی آتش متن را شعله ورتر کنم. امروز هیچکس بدون مدرک دانشگاهی جواز حضور در عرصههای حرفهای فرهنگی و هنری را پیدا نمیکند. از طرف دیگر بدون داشتن یک روایت از موفقیت شخصی، مدرک دانشگاهی داشتن صرف کاری از پیش نمیبرد. به چه علت؟
به یک دلیل ساده، تا خودآموختههای جوانمرگی مثل الکساندر مککوئین، ضامن ارزش نهفته در برندی باشند که او از خود به جا گذاشته، ارزشی که در کمیابی قصهٔ زندگی تراژیک و در عین حال، ژنریک مککوئین است. شهیدی ارزشمند برای صنعت مد بریتانیا. چون روایت ساختهشده از بیوگرافی مککوئین همهٔ گزینهها را دارد. خودآموختگی، ناخوشاحوالی روحی و جوانمرگی. سه عامل اصلیِای که اگر به خوبی برندسازی شوند، از آنجا که پادفرهنگی هستند، سرمایهٔ فرهنگی قابل توجهی به ارمغان میآورند. خون جوانان ما همیشه بهترین انگیزه حمایتی را در مردم ایجاد میکند. مخصوصاً اگر از طبقهٔ کارگر بوده باشند، چون فقر چیز افتخار آمیزی نیست، مگر آنکه آن را پشت سر گذاشته باشید. سریال بر اساسِ همین باور، نگاهی به گذشته و کودکی ورساچی دارد.
جیانی به دست یک مادر دلسوز برای تلاش کردن و رویارویی با مصیبتها و تودههای سنتی مردم تربیت شده، برای اینکه آنها را وادار به پذیرفتن تغییر کند تا سرمایه فرهنگیشان را بالا ببرند و دست از خشکه مقدس بازی بردارند. از طرفی، او در خانهای پر از درد دنیا آمده و یکی از خواهرانش را هم در کودکی از دست داده.
اما حالا دوناتلا، خواهر کوچکترش که او هم نمایندهٔ نسل بعد از جیانی است، علاقهٔ چندانی به آن شیوهٔ آفرینشگری خلاقانه و پرزحمت ندارد. او هم یکی از بچههای لوسِ نسل فوری است که همه چیز را یک شبه میخواهند. چون دنیای دوناتلا هم مانند دنیای اندرو تماماً رسانهای شده است.
این دوگانگی، در صحنهای که دوناتلا میخواهد طرحهای دیگران را به اسم خودش برای برادر دم مرگش جا بزند، به خوبی دراماتیزه شده است.
در ادامه، اندرو بالاخره موفق میشود توجه ورساچی را به خودش جلب کند. و با چرب زبانی کاری میکند که طراح اسطورهای او را به اپرایی دعوت کند که کار طراحی صحنه و لباسش بر عهده اوست. ما بعداً میبینیم وقتی سالن اپرا خالی از جمعیت میشود، جیانی و اندرو با هم خلوت میکنند اما دست آخر ورساچی از آمیختن با اندرو سرباز میزند.
این صحنه خودداری، نشان داده نمیشود مگر بعد از لحظهای که اندرو به سر و صورت ورساچی شلیک مستقیم میکند و تیر خلاص پشت تیر خلاص شلیک میکند. هرچند، پیشتر در قسمت اول مجموعه، همه چیز تا آخرین لحظه، جز لحظهای که جیانی لبهایش را از اندرو میدزد، نمایش داده شده بود و بخش زیادی از قسمت آخر برای مخاطب دژاوو است.
یک دژاووی کابوس وارِ فاش کننده. ورساچی با یک طرفند کلیشهای اخلاقی (هنوز برای نزدیکی زود است اندرو)، از الزامِ اعتراف به بیمار ایدز فرار میکند و اما همین ناممکنی اعتراف، به اندرو انگیزهٔ قتلش را میدهد. این در عین حال، حاوی این پیام است که ما همیشه دربارهٔ افراد موفقِ صاحب نام و مالی که از هفتخان طبقاتی به سلامت عبور کردهاند و به گروه ثروتمندان رسیدهاند، با سو ظنی کلیشهای نگاه میکنیم.
و در مقابل، جوانهای یاغی را مفعولهایی میبینیم که مورد سو استفاده قرار گرفتهاند و حالا بابت این قربانی بودن عصبانیاند. قربانی شدنی که همیشه هم ناشی از بیعرضگی و بیتجربگیشان است. درحالی که اندرو نه بیعرضه است و نه بیاستعداد و تمام کارهایش هم با اعتماد به نفسی تجربی انجام میشوند.
اما در نهایت به کلیشههای ذهنی جامعهای میبازد که در همان حال، دارند مقتول او «جیانی ورساچی» را هم از پا در میآورند. و فاشیسم چیزی جز این نیست. تمنا برای پاکی و خلوصی که فقط در شمایل شهدای راه آزادی پیدا میشوند اما در نگاهی دقیقتر چیزی جز خطای دید نیستند. یک فریب کثیف به دست توتالیترها.
سریال نشانمان میدهد که همهٔ این چارچوبهای ذهنی و قضاوتهای اخلاقیای که در پی دارند، بیش از حد نخنما و بدون کارکرد اجتماعی شدهاند؛ فاشیسم همیشه عاشقِ لنزِ اخلاقیِ صلبی است که بیشتر مناسب خشکه مذهبها است نه شهروندانی که برای کسب تشخص فرهنگی پای همچین سریالهای سطح بالایی مینشینند!
در پایان فیلم، اندرو، نماد تهاجم فرهنگی به فرهنگ غربی-آمریکایی، در صحنهٔ فینال، با شلیک گلوله در دهانش خودکشی میکند. چون وقتی برای تقابل با الیتیسم و اسنوبگرایی فرهنگ غربی، «به سبک چینی»، در «مقیاسی جهانی»، سرمایه نمادینشدهٔ فرهنگ را همهگیر کنی، در آخر کار، این گشودگی «ساختگی» و «ژنریک» فرهنگی، سنتهای چینی و باورهای ایدئولوژیک حزب کمونیستِ چین را هم از کار میاندازد. نگاه کنید به کاری که شرکت هوآوی بعد از اعمال شدیدترین تحریمها با خودش کرد. چرا؟
به یک دلیل ساده، طراحی یک کت شلوار، یا کفشِ کتونی، یا ربدوشامبر، فقط یک سری ادا اطوارهای طراحانهٔ زیباشناختی نیست، بلکه یک دستهٔ اصول باورمندانهٔ ژنریک را هم با خودش حمل میکند که به سرعت جزوِ متعلقات و عناصر یک سبک زندگی ژنریک میشوند. سبک زندگی سبکبالی که هرشکل از ایدئولوژی را مزاحم تحرکات سریع سوژه فوتوریست میداند.