نگاهی به کتاب «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» نوشتهٔ عطیه عطارزاده، نشر چشمه
عباس پورهدایت
عاقرقرحا گیاهی دارویی است که به زحمت قدش بلندتر از یک وجب میشود. حالا تصور کنید کودکی بر روی «گل سفید» آن افتاده و گلها در چشم او فرو رفته و کودک کور میشود. کودک باید دستانش را پشت خود گرفته و چشمانش هم همانند چشم وزغ کمی بیرونتر از جمجمهاش باشد و گل عاقرقرحا کلی تیغ داشته باشد (که ندارد!) تا همزمان در هر دو چشمش فرو برود، آن هم طوری که تنها قرنیه آسیب ببیند.
تقریباً بعید است اما باید به خواندن چیزهای بعید عادت کنید. چون این علت کور شدن شخصیت داستانی است که طبق آخرین شماره از تجدید چاپش تا حالا باید به طور کل ۱۵۰۰۰ نسخه از آن فروخته شده و حتی توانسته دو جایزهٔ ادبی هم بگیرد و خواننده نپرسیده چطور دخترک قبل از کور شدن پدرش را از پشت گیاه عاقرقرحا دیده، گیاهی که با قد یک وجبیاش روی زمین پخش میشود! بله، همانطور که پزشکها در همین کتاب گفتهاند تقریباً بعید است!
دختر نابینایی که توصیفاتش از فضا، توصیف یک فرد نابینا نیست و همچون انسان عادی شروع به توصیف حیاط خانهشان میکند. گویی در ایوان خانه ایستاده و از آنجا شروع به شرح دادن چیزهایی میکند که میبیند، کاری که انجام آن نیازمند داشتن تصور فضایی است که در نابینایان با افراد بینا متفاوت است. با توجه با اینکه افراد نابینا کلیت منظره را نمیبینند نمیتوانند نگاه کلگرا داشته باشند و محیط برایشان جزییات بیشتری دارد. جزییاتی که حاصل حواس تقویت شدهای است که با نبود بینایی مغز توجه بیشتری به آنها نشان داده و جهان پیرامونی فرد را از طریق آنها میسازد.
لازم به ذکر نیست که یک فرد نابینا در شنوایی و لامسه خود چقدر تواناتر از افراد بیناست. اما چقدر در این کتاب روی شنوایی و لامسه تاکید شده؟ اگر متن را برای یه فرد نابینا بخوانید از شما نمیپرسد چرا از چیزهایی که لمس میکند برای شما چیزی نگفته؟ با خواندن کتاب شما میتوانید بگویید دیوارها، درختان و گلخانه کجای این خانه قرار دارند اما نمیتوانید بگویید نردههایی که دختر از آنها کمک میگیرد تا از پلهها پایین برود چه جنسی دارند و چه شکلی هستند؛ زمین زیر پای او چه شکلی دارد! چقدر روی جنس صدای افراد صحبت شده است؟ ما سید داستان را از روی ریش بلندش میشناسیم نه از روی جنس صدایش!
عجیبتر اینکه نابینایی دختر میتواند با یک عمل پیوند قرنیه خوب شود، یعنی طبق اطلاعات داستان اعصاب آن سالم است و تنها کرهٔ چشماش ایراد دارد، اما در داستان به تغییرات نور حساس نیست و جهاناش سیاه است. کوری که تنها تصویرش از جهان تصویر محو پدرش است اما در خواب و بیدار صحنهها و چهرههای زیادی میبیند.
بیایید کمی خودمان را به خواب بزنیم. چشمانتان را ببندید، حالا چون چیزی نمیبینید شما هم مثل دختر داستان نمیتوانید بگویید خوابید یا بیدار! گویا نویسنده فراموش کرده دختر فقط نابینا است و حواس دیگرش سرجایشان هستند. تفاوت خواب و بیداری در این است که هیپوتالاموس در مغز مانع رسیدن اطلاعات حسی به مراکز بالاتر مغز میشود و این شامل اطلاعات شنوایی نیز میشود که نویسنده باز هم آنرا ندید گرفته است. به علاوه همین که فرد میتواند اندام خود را حس و کنترل کند یعنی در وضعیت هوشیار قرار دارد و خارج از حالت ناتوانی کنترل اندام در خواب REM است.
REM مخفف حرکتِ سریع چشم است. نوعی خوابِ پارادوکسیکال حساب میشود. مرحلهای است که در چرخهٔ خواب چشمها سریع حرکت میکنند، عضلاتِ شل میشوند و رویاها با جزییات بیشتری دیده میشوند. حتی در زمانیکه افراد بصورت ناگهانی از خواب میپرند و هنوز نواحی بالاتر مغز فعال نیستند (حالتی که آنرا با عنوان بختک میشناسیم) شما تفاوت خواب و بیدار را متوجه میشوید چون این جزو عملکردهای پایهای مغز است و بین جانداران مختلف مشترک است پس چرا دختر نابینا نمیتواند بین خواب و بیدار تمایز قائل شود؟
شخصیت کور داستان ادعا میکند راهنمایش ابوعلی سینا کنارش ایستاده تا از طریق او صحت اطلاعات پزشکی که میدهد به مخاطب القا کند اما فراموش میکند خواننده پیامبری چون گوگل را کنارشان دارند، البته اگر قبل از کور شدن در مقابل این کتاب بخواهد از آن استفاده کند. بوعلیِ کتاب به دخترِ کور، مومیایی کردن میآموزد تا جسد مادرش را مومیایی کند، مومیایی کردنی که بیشتر شبیه قصابی است تا هر چیز دیگری.
اما به او نمیگوید برای این کار نیازی به خارج شدن خونی که خود به خود لخته میشود از بدن نیست و باز هم نمیگوید با بریدن رگهای اصلی، خون بدن تخلیه نمیشود چون این سیاهرگها هستند که منابع ذخیره خون در بدناند و دریچههای لانه کبوتری اجازه نمیدهند خون براحتی تخلیه شود حتی اگر با دست روی آنها فشار دهی! بله شیخ کنار او ایستاده و فراموش میکند مهمترین نکته را به او یادآور شود که اولین کار در مومیایی کردن جسد خارج کردن مغز است تا آنزیمها شروع به از بین بردن جسد نکنند، بله بوعلی آنجاست ولی متفاوت از شیخی است که ما میشناسیمش!
اطلاعات پزشکی و آناتومی که نویسنده در این کتاب به شما میدهد در حد تصاویری است که شخصیت نابینای کتاب برای پدرش نقاشی میکند. عجیبتر اینکه تصویری که این آدم از بوعلی کشیده بسیار شبیه به همان طراحی نیمرخ معروف بوعلی است که نتیجه کار چندین ساله متخصصین است که در سال ۱۳۲۷ توسط ابوالحسن صدیقی طراحی شده است. تصویری که این فرد نابینا تنها با توصیفاتی که مادرش از بوعلی برایش ارائه داده است کشیده است و نکته جالبتر اینکه طراح آن، تنها تصویری که از جهان دارد تصویر محو پدرش است!
شاید خیلی هم عجیب نباشد چون این روزها تصاویر ذهنی هنرمندان شبیه به تصویر ذهنی هنرمندان دیگری شده که قبلاً طرحی نظیر طرح آنها کشیدهاند! اگر بتوانید نقاشی را قبول کنید برایتان کاری ندارد که باور کنید دختر نابینای داستان خودش برایمان مینویسد، با همان خطی که افراد بینا، با همان خطی که خوانندهها! شاید اصلاً برایمان سوال نشود چرا بقیه کسانیکه از نعمت بینایی برخوردار نیستند توانایی این کار را ندارند و اساساً چرا خط بریل اختراع شد؟
اگر نویسندهٔ کورِ داستان ساراماگو میتوانست بنویسد بخاطر این بود که پیش از کوری نوشتن را آموخته بود، اگر چنین هم نبود پس از بازگشت سلامت میتوانست برایمان بنویسد. حالا سوال اینجاست که داستان را دختر کور کی برای ما نوشته است؟ اما نکته اصلی ماجرا اینجاست که دختر تمام اینها را از مادرش آموخته است. روشهای نوین آموزشی که منجر شده دختر بتواند بنویسد و نقاشی کند در عین حال سوادش در حد کتابخانه محدودی باشد که مادر با منفک کردنش از جهان (بخوانید حبس ابد) در اختیار او گذاشته و رادیوای که در مخالفت با همین مادر توانسته تکمیل کننده دانش و اطلاعات او شود که در انتها نیز نمیتواند باعث رهاییاش شود.
اگر این نکات خواننده را متعجب نمیکند از این روست که خواننده اصلاً دخترک را نابینا تصور نمیکند و در حقیقت هم همینطور است؛ دخترک داستان اصلاً کور نیست و کوری نقش تعیین کنندهای در روند داستان ندارد. یعنی اگر دخترک کور نبود چه اتفاقی میافتاد؟ داستان تبدیل به شکل کلیشهای خودش میشد؛ مادری با دیدن خیانت پدر، فرزند خود را برداشته و زندگی در انزوا را پیش میگیرد. مادر تحمل زندگی در دنیای بیرون را ندارد و با سنتش ادامه میدهد و در نهایت هم از پا در میآید. پس چرا باید دختر داستان کور باشد؟ شاید نویسنده میخواهد در پس داستانی نمادین حرفی نو در اختیارمان بگذارد.
نویسنده در این داستان میخواهد مادر را نماد سنت بگیرد. وظیفه او حفظ چارچوبی که برای دخترش ترسیم کرده و دختر حق خروج از آنرا ندارد. دختر پس از کور شدن توسط مادر به مبحسی منتقل میشود که امکان خروج از آن برایش متصور نیست و ارتباط او با جهان در همان محدودهای است که مادر تعیین میکند. و رادیو نماد مدرنیته و طغیان دختری است که سنت باعث کوریاش شده است. حرف نویسنده با ما چیست؟
دختر برای حفظ پوستهای از سنت جوارح مادر را خارج کرده و او را مومیایی میکند چون تصور دنیایی بدون سنت برایش دشوار است و به جای آن مارا به کتاب سوختهای از بوعلی ارجاع میدهد که جز او و بوعلی کسی به آن دسترسی ندارد. به «همان کتاب سوخته، که در آن حقایقی را دربارهٔ عالم خیال فاش کرده، کتابی که اگر به دست بشر میافتاد زندگی روی این کره خاکی جور دیگری بود. راهنمای مردن با گیاهان دارویی/ پرده ۷». همین؟
با حفظ ظاهری از سنت میتوان از کوری رها شد و به بینایی رسید! بینایی اصلی در کشتن سنت بود؟ چطور بوعلی و پهلوان حسین که یاران فکری و اجرایی انقلاب علیه سنت هستند میتوانند از دل کتابخانه محدود بیرون بیایند با لشکری از مردگان، اما رادیو که محرک اولیه طغیان و رسیدن به آگاهیست نقشی در بینا شدن نداشته باشد؟ اگر میشد با رسیدن به نگاهی نو از دل همان سنت به بینایی رسید پس چه نیازی به گسترش دانش و آگاهی جدید بود و اگر نیازی به آن نبود چطور میتوانست باعث چنین انقلابی شود؟ سوال بعدی این است که جایگزین نویسنده برای سنت چیست که حفظ پوستهای از آن را کافی میداند؟ همان کتاب سوخته؟
به نظر میرسد تنها راهکار نویسنده برای ما مراجعه به همین پوستههاست. پوستهای از سنت و سوختهای از دانش! توصیه او به ما غرق شدن در همین دنیاست. دنیایی که ظاهر تمام حرف است و باطن ارزشی ندارد. دنیایی که خواننده با خواندن کتابش کور میشود و تصوری از دانایی پیدا میکند. و چه خوب کتابی است «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» برای کورشدگانی که قصد دارند از درون خالی شوند و ظاهری از آنها بماند. کسانیکه دوست دارند بجای حقیقت خورنده، مومیایی شوند تا سالهای سال کالبدی توخالی از آنها باقی بماند.