کامران خانی
نگاهی به کتاب روزها و رویاها نوشته پیام یزدانجو، نشر چشمه ۱۳۹۷
روزها و رویاها کتابی است که از همان روزهای نخست انتشار، بواسطه تعریف و تمجید در فضای مجازی نظرهای زیادی را به خود جلب کرد. بخصوص آنکه نویسنده، پیشتر به واسطه ترجمه آثار گوناگونی نظیر سخن عاشق رولان بارت به عنوان مترجمی پرکار شناخته شده است. همهٔ اینها دال بر آن میشود که مخاطب توقع بالایی از اثر پنجم نویسنده در مقام مولف داشته باشد.
روزها و رویاها، روایت غیرخطی رابطه عاشقانه میان دو هنرمند است: آرش آسایش، حدودا سی ساله، خواننده یک گروه موسیقی و دانشآموختهٔ ادبیات فرانسه و بیتا آسمانی، بیست و هشت ساله، عکاس، شاعر آماتور و دانشآموختهٔ معماری. بیتا از ازدواج پیشین خود، یک دختر هشت ساله به نام هانا نیز دارد که تا مدتی پس از شروع رابطه، وجود او را به صورت یک راز، مخفی نگاه میدارد. داستان در یک بازه زمانی یازده ساله، به فراز و نشیب این رابطهٔ عاشقانه و جدال میان روزها و رویاهایی که عملا چیزی جز روزمرگیها و حسرتها نیستند، میپردازد.
در خلال فصول کتاب، راوی تنها به نقل روایت کفایت نمیکند و گاه و بیگاه وارد داستان شده و متناسب با فضا و اتفاقات، مشغول گزینگویی در باب موضوعات گوناگون میشود؛ نکتهای که در نگاه نخست، ممکن است به مذاق مخاطب خوش آمده و مایهٔ آماده و پرداختهٔ زیادی جهت کپشننویسی و گزینگویی در فضای مجازی برای وی مهیا کند:
ناامیدی دیوار نیست، دری است که به روی آینههای سیاه باز میشود. (صفحه ۲۱)
عشق کامران و کامروا به نوشتن نیاز ندارد: هر نوشتهٔ عاشقانه، روایت یک ناکامی است. (صفحه ۴۰)
انقلابها فقط اجتماع و سطح دنیا را عوض میکنند و نه دنیای درون تکتک افراد را. پس انقلابیترین اقدام هرکسی، انقلاب در زیباییشناسی شخصی او است. (صفحه ۹۲)
خاطره اندوهِ شادی است، از زمان و مکانِ از دست رفته عیش غمافزا میسازد. (صفحه ۱۳۲)
اما با تمام اینها، روزها و رویاها در کلیت خود، نهایتا چیزی جز یک اثر سطحی عاشقانه به حساب نمیآید…
معضلات پیرنگ
آرش و بیتا در یک مهمانی، بطور کاملا اتفاقی با یکدیگر مواجهه میشوند و اندک زمانی پس از این، رابطهٔ پرشور و عاشقانهای میان این دو شکل میگیرد. البته بنظر میرسد آنها در طول این مدت و پیش از اولین ملاقات در آپارتمان بیتا، بواسطه ارتباط مجازی با هم در تماس بودهاند؛ اما بهرحال واضح و مبرهن است که این دو شناخت زیادی از یکدیگر ندارند. سوالی که پیش میآید، این است که چطور رابطهای با این شدت و سرعت ـ که البته در آینده به ازدواج هم ختم میشود ـ میان دو انسان بالغ که سن و سالی از آنها گذشته و تجربههای ناموفقی هم در این زمینه داشتهاند، شکل بگیرد؟ عشقی که مبتنی بر شناخت هم نیست و به اذعان آرش، با شناخت خصیصههای دیگر معشوق ـ مثلا شاعر بودنِ بیتا ـ ماتتر میشود:
[آرش] به شعر گفتن بیتا فکر میکرد، به حرف مونا و اثری که ناگهان روی تصویر ذهنی او گذاشته بود. بیتا، به گفتهٔ دوستاش، شاعر بود و بیتای شاعر اصلا ارتباطی با تصورات آرش از او نداشت. شفافسازی مونا به بهای ماتیِ بیشتر در تصویر ذهنی آرش از عشقاش تمام شده بود. (صفحه ۱۹)
چطور بیتا به سادگی، هانای هشت ساله را به شهری دیگر، نزد مادر خود میفرستد؟ بیتا پیش از این، از کجا میدانست که قرار است آرش که شناخت بسیار کمی هم از او دارد، به مدت چند هفته در خانهاش سکونت کند؟ اینها چند نمونه از سوالات بیجوابی است که نویسنده نتوانسته پاسخ درخوری برای آنها در بطن داستان بگنجاید.
از سویی دیگر، تصویری که راوی سوم شخص از آرش ترسیم میکند، تصویر فردی مسئولیتناپذیر و دمدمی مزاج است. چنین شخصیتی که همواره سودای آرزوها و آمال خود ـ که نوعی زندگی فارغدلانهٔ متاثر از جنبش هیپیها است ـ را در سر میپروراند، چطور به ازدواج و قرار گرفتن در چهارچوب خانواده، آن هم با یک فرزند از پیش حاضر تن میدهد؟ چطور پیش از گرفتن چنین تصمیمهای مهمی، در مورد رویاهایی که در سر دارند و گرهٔ اصلی رابطهشان (واگذاری یا اخذ حضانت هانا) صحبت و نتیجهگیری نکردهاند؟
نامزدیشان از دو هفته پیش و بدون فکر آینده آغاز شده بود، بدون اینکه توافق روشنی برای ازدواج آتیشان کرده باشند. (صفحه ۳۳)
اما با یک گیر کوچک در مسافرتی خارج از شهر توسط پلیس راهنمایی و رانندگی، وضعیت به سرعت تغییر میکند:
[آرش] «فردا کجایی؟ سر کار؟»
[بیتا] «نه. برنامهای داری؟»
[آرش] «برویم ازدواج کنیم.» (صفحه ۹۸)
مسئله دیگر بحث پنهانکاری و راز بیتا است. بیتا، مدتی پس از رابطه با آرش تصمیم به انجام جراحی زیبایی، جهت رفع آثار زایمان و شیردهی میگیرد. با در نظر گرفتن این تصمیم بیتا و کنار هم قرار دادن پنهانکاری او در مورد مادر بودنش، چطور میتوان بیاطلاعی آرش را توجیه کرد؟ اگر آثار زایمان و شیردهی آنقدر بر بدن بیتا خودنمایی میکرده که او را با وجود مشکل مالی به چنین تصمیمی وادارد، چطور آرش پس از مدتها رابطه زناشویی با بیتا، متوجه این موضوع نشده است؟
اما یک نکتهٔ دیگر که سوال برانگیز بنظر میرسد، مرگ پدر بیتا است. بیتا در ماجرای خودکشی مشکوک پدرش به این موضوع اشاره میکند که ممکن است پدرش به قتل رسیده و ماجرای خودکشی، صحنهسازیای بیش نبوده باشد. ادلهای که او برای این ظن خود میآورد: یکی غیر منتظره بودن این تصمیم و دیگری مفقود شدن اسلحهای که با آن به زندگی خود پایان داده است. اما در خلال نقل مکان و جابجایی وسایل در انباری بیتا، آرش هفتتیری جلاخورده با یک گلوله در خشاب، در جیبِ لباس نظامی پدر پیدا میکند. اگر اسلحه مفقود شده، پس این سلاح کمری از کجا آمده؟ به نظر میرسد قرار دادن اسلحه در جیب کت نظامی پدر بیتا، صرفا با انگیزه خلق موقعیت بعدی، بدون در نظر حفرهای که در داستان ایجاد میشود، صورت گرفته باشد.
اساسیترین پرسش برای مخاطب در بخشی از داستان ایجاد میشود که آرش به توبهنامهای که به نام او منتشر شده اشاره میکند. آنطور که در آخرین نامهٔ بیتا بیان شده، بیتا را در سال ۸۸ به اتهام بدحجابی دستگیر میکنند و به واسطه همراه داشتن دوربین عکاسی، اتهامهای امنیتی به سمت او سرازیر میشود و آن هنگام که بازجوها از بابت بیتا مطمئن میشوند، محور تمام سوالهایشان میشود آرش. اما ربط آرش آسایش به این ماجرا چیست؟ او که به قول خود اصلا آدم سیاسیای نبوده و تقریباً یک سال قبل از سال ۸۸ از کشور رفته، پس چرا باید تحت تعقیب قرار بگیرد؟ چرا باید برای خوانندهٔ بیآزار راحتطلبی که در هند مشغول سیاحت و آسایش است، پروندهسازی کنند؟
شاید موارد مذکور، گسست و نقص سادهای بنظر برسند که بتوان از آنها عبور کرد، اما کنار هم قرار گرفتن اشکالاتی از این دست و رها کردن خواننده با سوالات پرشمار بیپاسخ، معضل بزرگی در پیرنگ این داستان محسوب میشود. علت هم این است که هر کدام از اینها به نوعی نقطه عطفِ پیرنگ هستند.
ارائه تصویری سطحی از عشق
نویسنده، مدتها پیش از نگارش این داستان، دست به ترجمه کتاب سخن عاشق اثر پرمایهٔ رولان بارت با محوریت عشق زده است و از این رو انتظار میرود به عنوان محقق و یا حداقل مترجمِ آثار بارت، گوهر این اثر را در خلق شخصیتها، موقعیتها و فیگورهای داستان عاشق خود به کار بگیرد. اما در عوض، آنچه در داستان به وفور به چشم میخورد، تنها گزینگویههایی متاثر از این کتاب است که نه تنها زینببخش داستان نیست، بلکه در بعضی قسمتها با کنار هم قرار گرفتن کنش شخصیتها منجر به تضاد شده و بافت داستان را نیز دچار اختلال میکند. این موضوع نه تنها در مورد عشق، بلکه در نظریهپردازیهای دیگر آرش نیز به چشم میخورد؛ اما به عنوان مثالی برای این بخش، راوی در قسمتی از داستان، به این عقیده آرش اشاره میکند که در نظر او عشق حقیقی با بینیازی همراه است و آرش نیز به نوعی یک عاشق واقعی است، گواه آنکه او به اذعان خودش، برای ادامه زندگی نیازی به عشق بیتا ندارد. تضاد هنگامی خود را نشان میدهد که راوی اضافه میکند آرش نه به عشق بیتا، بلکه به خود بیتا نیاز دارد. اما آرش چرا به بیتا نیاز دارد؟ بیتا نه تنها چیزی از موسیقی، فلسفه و سخنان باب روز دوستان آرش سر در نمیآورد، بلکه بطور پیوسته از جانب او بابت انتخابهای نادرست گذشتهاش نیز سرزنش میشود:
علاقهٔ بیتا به این که خانه و خلوتاش را به هر بهانه از او بگیرد، اشتباه بزرگاش در ازدواج با بابک و اصرار بچهگانهاش به ادامه دادن آن اشتباه، و حضور همچنان آن آدم، حتی در اتاقِ خوابشان. آرش از فشار اینهمه خسته بود و این حال او را به هم میزد. اینها را با صراحت و عصبانیت به بیتا گفت. بیتا گفت: «راست گفتی. من اشتباه کردم. دوباره اشتباه کردم.»
آرش گفت: «دوباره.»
[بیتا] «نه، از اول اشتباه کردم. اشتباه کردم که عاشق شدم. نه؟»
[آرش] «البته که اشتباه کردی. عشق اشتباهی، ازدواج اشتباهی.» (صفحه ۳۹)
مثالی دیگر:
یک شب بیتا از علاقهاش به تئاتر گفت و به این که شعرها یا همان نوشتههای خودش را به شکل رقصنمایش روی صحنه ببرد. از آرش نظر میخواست، که یعنی کمک میخواست. در دنیای هنر، آرش از دو عده بیزار بود: شاعرها و تئاتریها. هر دوی آنها به شکل مضحک و بچهگانهای عاشق اغراق بودند و اهل ادا درآوردن… دوباره یک علاقهٔ شخصی بیتا، یک علاقهٔ مشترک، او را از عشقش دور میکرد. (صفحه ۲۹)
این منطق در جای خود جالب است که چطور آرش تئاتر و شعر را اغراق و ادا میبیند ولی ستاره راک بودن را نه؟ در این بین افکار بیتا هم برای آرش جذابیت چندانی ندارد. اشعار بیتا با آن مدل شعر خواندن احساسیاش هم عموماً دلزدگی آرش را در پی دارد، در نتیجه هنر بیتا هم از میان گزینههای موجود کنار میرود:
[چیزهای] بدتر از عذرخواهی هم وجود داشت: اشتیاق بیتا به خواندن شعرهای خودش برای آرش. آرش هم نوازنده و خواننده بود و هم ترانهسرا. اما از شنیدن شعرها، آن هم به شکل نمایشی، نفرت داشت. آن شور و غلیان احساسی که وقت بلند خواندن شعرها به خواننده دست میدهد و آن تمنای تصنعی برای این که شنوندهها هم در آن هیجان عاطفی و افراطی شریک شوند… (صفحه ۲۸)
زیبایی فکر و مهارت و عشق را کنار بگذاریم، جز تن و رابطهٔ جنسی چه چیزی باقی میماند؟ حال میتوان انگیزه بیتا از انجام عمل جراحی زیبایی را بهتر درک کرد: افزایش برانگیختگی جنسی در آرش، گویی بیتا نیز به طرز نگاه آرش پی برده است. در واقع اگر زوائد و شاخ و برگهای اضافی را حذف کنیم، آنچه از رابطه عاشقانه آرش میماند، تنها شور جنسی است و بس. به عنوان شاهد دیگری بر این ادعا میتوان به سیر تیپیک رابطهٔ آرش و بیتا رجوع کرد: عشق شورانگیز همراه با همآغوشیهای داغ که پس از مدتی، به سردی، اختلاف و جدایی همراه با دلخوری میانجامد. این موضوع به خودی خود مسئلهای در داستان تلقی نمیشود، اما چون یکی از شخصیتهای داستان به عشق حقیقی اشاره کرده و آرش نیز پیوسته در این مورد نظریهپردازی میکند، در بافت داستان ناسازگاری و ناهمخوانی ایجاد میشود. نکته دیگر آنکه شخصیتهای این داستان و حداقل آرش، در طول رابطهٔ عاشقانه دچار دگرگونی خاصی نمیشوند. موقعیت آرش را چطور میتوان عشق توصیف کرد، در حالی که نه مبتنی بر شناخت است و نه دگرگونی و تحولی را نتیجه میدهد؟ این چگونه عشقی است که کوچکترین اثری بر شخصیت عاشق داستان ـ که اتفاقاً احساسش را اصیل مینامد ـ ندارد؟
نگاه کلیشهای و جنسیتزده به زنان
یکی دیگر از مسائلی که هم در سیر داستان و هم در شخصیتها به چشم میآید، نگاه کلیشهای جنسیتزده و مردسالارانهٔ حاکم بر کلیت داستان است. در مورد شخصیتپردازی، میتوان به شخصیت تیپیک و منفعل بیتا به عنوان نقش مکمل در مقابل شخصیت بالغ و خودساختهٔ آرش (البته تنها به گمان راوی) به عنوان شخصیت اصلی رمان اشاره کرد. بیتا شخصیتی احساسی، بیثبات و ضعیف با واکنشهای هیجانی در مواجهه با بحران است. به عنوان مثال در بخشی از داستان، بیتا پس از مشاجره با آرش دست به خودکشی میزند و آرش به عنوان ناجی، او را از مرگ نجات میدهد، یا در جایی دیگر بیتا از روی خشم یا شاید ناامیدی با یکی از دوستان مشترکشان معاشقه و همخوابگی میکند و البته تاوانش را هم میدهد! به طور کل شخصیت غالب، عاقل و کنترلگر این داستان، آرش است. در طول داستان نیز آن کسی که هم در گذشته خطاکار بوده و هم در زمان حال پیوسته دچار خبط و خطا میشود، کسی نیست جز بیتا. مقصر ازدواج بیتا در سن پایین، بارداری و سپس جدایی از همسر نه چندان سر به راهش هم خودِ بیتاست. در نهایت هم ابراز ندامت و پشیمانی نصیب او میشود و نصیب آرش، آسایش و رستگاری. به قول خودمانیتر، آدم بدهٔ این داستان بیتا است و تمام، یک بختکِ تمامعیار.
پیشتر به این موضوع اشاره شد که چرا حداقل عشق آرش به بیتا، عشقی کاملاً تنانه و صرفا مبتنی بر رابطهٔ جنسی است. اما به این مسئله باید در کنار دیگر وقایع داستان نگریست. مشکل اصلی آرش و بیتا که به بحران و جدایی آن دو میانجامد، حضور هاناست. او در قاموس ذهنی آرش به عنوان دخترخواندهاش هیچ جایگاهی ندارد. هرچند او به طور مکرر برای هانا هدیه میخرد، داستان میخواند و با او بازی میکند، اما حاضر به پذیرش او نیست، آنقدر که حتی مراسم عروسی آرش و بیتا بدون حضور هانا برگزار میشود. هانا برای آرش همواره دختر بیتا باقی میماند، یک “بچه” و نه بیشتر:
آرش در خانه مانده بود تا از بچه مراقبت کند. (صفحه ۶۷)
صبح شنبه آرش این بچه را سر راه خودش به مدرسه میبرد. (صفحه ۷۰)
برای آرش تفاوتی نمیکند که هانا را به پدر معتاد و فقیرش بسپارند یا مادر بزرگش در شهری دیگر. او تنها میخواهد از شر این کودک که گهگاهی هم خشم خود را بر سرش خالی میکند خلاص شود. هانا مخل برنامههای آرش است، یک مزاحم:
اشتیاق هانا به حضور آرش اما حضور خودش را برای او سبکتر نمیکرد. به عکس، آرش عصبیتر، کمتحملتر و بیحوصلهتر شده بود. (صفحه ۷۰)
عشق حقیقی برای آرش یعنی جدا کردن یک مادر و کودک جهت رسیدگی به برنامههای جهانگردی، سفر به هند، به جاده زدن و ادای نوجوانان و جوانان آمریکایی شش دهه پیش را در آوردن. جایگاه هانا در زندگی آرش بیشتر تداعی کنندهٔ جایگاه یک حیوان خانگی در خانهٔ مردیست که گهکاهی از سر تفنن به بازی با سگ خود مشغول میشود، اما اگر سگ بیش از حد پاپی و مخل آسایش شود، در نهایت ضربهای نثارش میکند:
[هانا گفت] مامان! آرش با من بازی نمیکند. آرش گفت: «بازی؟ بازی؟» [سپس] هانا را از بازوی لاغرش گرفت و بلند کرد و با خشونت در هوا تکانش داد. «بیا! بازی! بازی! بازی!» (صفحه ۷۲)
عدم پذیرش بیتا از سوی آرش، به تقابل زنانگی و مادرانگی در افکار او باز میگردد. این، تقابل ـ چنانکه نویسنده هم در داستان به آن اشارهای کرده ـ در تمام طول رابطه آرش و بیتا مشهود است. به همین دلیل است که شخصیت زنِ داستان میخواهد آثار مادرانگی را از بدن زنانهٔ خود بزداید. هرچند آرش مخالفت اندکی با این موضوع میکند، اما از آنجا که کردار بر گفتار ارج است، با رجوع به رفتار آرش میتوان به هسته فکری او رسید. آرش بر خلاف آنچه به خوردِ راویِ دانای کل داستان داده، تنها به زن تنها به چشم یک کالا و ابزار مصرفی تجملاتی نگاه میکند. این موضوع به خصوص در گفتار آرش در باب لذت مشهود است:
زیبا یعنی لذتبخشِ بدون بهره، بدون فایده. (صفحه ۹۲)
خردهروایت یک خردهبورژوا
فردگرایی بیش از اندازهٔ آرش در طول داستان بشدت توجه را به خود جلب میکند. آرش آسایش شخصیتی کاملا فردگرا دارد. او آسایش را تنها برای خود میخواهد و هیچگاه نمیتواند بطور حقیقی با بیتا یکدلی کند. آنچه برای او اهمیت دارد تنها خودش است و رویاهایش. بیتا شاید بواسطه تنش به روزهای آرش راه پیدا کند، اما او جایی در رویاهای آرش ندارد. بیتا در طول رابطه، همواره یک غریبه، یک ابژهٔ جنسی باقی میماند. همانطور که در آغاز رابطه، صرفا به عنوان عکاس به مهمانی خواص دعوت شده بود، همانطور که فرزند او دیگری باقی میماند. در بخشی از داستان، هانا در عالم خیالپردازی نقاشیای از ماه عسل مادرش در پاریس کشیده است. اما در نهایت میبینیم که این آرش است که به تنهایی و بدون حضور بیتا در پاریس رویایی خود، مهد روشنفکران سکنی گزیده است.
یکی از پیامدهای این فردگرایی افراطی، خودشیفتگی بیمارگونهٔ آرش است. او شخصیت منزوی و گوشهگیری دارد. آرش از همگروهیهای سابقش کناره گرفته و همواره با احساس خودبرتربینی در مورد رفقایش صحبت میکند. او خود را تافتهٔ جدا بافته و نابغهای میداند که نوشتههایش را هیچگاه منتشر نکرده است. در بخشی از داستان با کنایه اشاره میکند که همه دوستهایم نویسنده و مترجم شدهاند. این طرز تفکر و نگاه نقادانه به روشنفکران مجلسی و کافهای در تضاد با نظریهپردازیهای عجیب و مکرر خود اوست. او از نمایش دادن و ادا درآوردن اعلام انزجار میکند، در حالی که در پایان داستان خود گرفتار آواز خوانیِ نمایشی در کافهای در پاریس شده است. شخصیت خودشیفتهٔ آرش در بعضی قسمتهای داستان خودش را به شکل دیگری هم برون میریزد:
عید نوروز که کشف بهار و درنگ دلگشای زمان بود و زیباترین زمان تهران هم بود. بهترین بهانه برای اینکه آدم به شهر و در شهر خودش سفر کند. (صفحه ۷۴)
این سخن آرش، یادآور آن جمله معروف است که بعضا در زمان عید نوروز به گوشمان میخورد: «وقتی که غربتیها به شهر خود باز میگردند، بهترین زمانِ تهران ماندن و تهرانگردی است.» در طول داستان، آرش تلاش دارد محبت بیتا را با خرید هدیههای گرانقیمت که از قضا نام برند آنها هم در داستان آمده به دست بیاورد: عطر «کوکو شنل» و دوربین کَنون با لنز تله. او در که برخورد با طبقه بالاتر، آنها را مایهدارانِ نوکیسه و تازه به دوران رسیده خطاب میکند و در مواجهه با طبقه پایینتر، توانایی پنهان ساختن نگاه بالا به پایین خودش را ندارد:
همه چیز گرفتار سیل حوادث و حرص نوآمدهها و نوکیسهها برای تسخیر تهرانِ آن زمان شده بود، برای مسابقهٔ اقتصادی و مصادره فرهنگی و جهش اجتماعی: برجهای بلند، بدون کمترین توجه به زیباییشناسی مدرن و اصول شهرسازی. (صفحه ۷۵).
بنا به قاعده، باید او [بابک، همسر سابق بیتا] را تحقیر میکرد، چون اصولا استحقاقش را داشت. حقاش بود و دریغ کردن تحقیر از کسی که مستحق تحقیر است: این ظلم بزرگتری به اوست. به سر و وضع بابک دقیق شد: جانوری که ظلم عظیمی به خودش، به یک زن و به یک بچه کرده بود. یک جنایتکار. یکی از میلیونها معتاد مملکت که وفورشان دلیل بیگناهیشان نبود. یک بدبخت؟ نه، یک نادان، ناتوان و بنابراین نادان. و به همین دلیل علنا مستحق تحقیر بود، نه قابل بخشایش. (صفحه ۱۱۲)
ممکن است این تصور خطور کند که شاید این نگاه تحقیرآمیز آرش به بابک به سبب ماجرای کتککاری بیتا و بابک باشد، اما این زاویه دید، پیش از این اتفاق نیز مشهود است:
عشق اولش هنوز، و مثل همان سالها “بیکار و بدبخت و آس و پاس” بود. برای خودش، شاعر بود و کتابِ شعر منتشر شده هم داشت. گهگاهی به سراغ همسر سابقش میآمد. و دوستش داشت؟ نه، یکهو پیدایش میشد و خردهکاری برای شرکت، یا برای خود مهران و مونا میکرد و پولکی به جیب میزد و ناپدید میشد. و معتاد بود؟ “آنوقتها که نه، الان شاید.” و آرش چطور بود؟ ازدواج کرده بود؟ نه. اعتیاد داشت؟ نه. با عشقهای سابقش ارتباط داشت؟ نه. (صفحه ۳۵ و ۳۶)
اما چرا نویسنده دست به خلق چنین شخصیتی زده است؟ پاسخ را میتوان در نگاه و جهانبینی حاکم بر داستان یافت. آرش آسایش یک خردهبورژواست و نمایندهٔ طبقهٔ خود. او آنقدر بیدغدغه است که میتواند از پس هزینههای روزمره و ریخت و پاشها بربیاید و در عین حال آنقدر مرفه است که میتواند سه هفته در خانه بماند و کار نکند. در واقع در تمام طول داستان، فعل کار کردن آرش غایب است. معاش او کاملا تامین است. اهل ولگردیست، اما نه در پایین شهر که به گفته خودش در تمام طول سال مسیرش به آنجا نمیافتد، بلکه در تجریش و دربند و مناطقی از این دست. خلق چنین شخصیتی سبب گشته تا روایت آرش، شمول خود را از دست داده و تنها محدود به یک طبقه جزئی شود:
«طبقهای که در مهمانیها و بزمهای واقع در برجهای مجلل میپلکند و در مستی، نوشیدنی به دست، تزهای پرت و پلا در باب مسائل مد روز میدهند.» (صفحه ۸۱)
«طبقهای که دغدغهٔ آزادی و رفع محدودیت دارند، اما از نوع لیبرالش. در مورد همه چیز نظریهپردازی میکنند جز فقط و اختلاف طبقاتی.» (صفحه ۹۱)
آرش به اعتیاد نمیتازد، بلکه معتاد را مورد هجوم قرار میدهد. دغدغهٔ بیتا محدودیت ناشی از فقر نیست، که دوست دارم عکاسی کنم اما امکاناتش را ندارم، بلکه محدودیتهایی است که صرفا گریبانگیر طبقهٔ خاصی از آدمهای جامعه میشود:
«خودسانسوری و اینکه خیلی از کارها (عکسها) را نمیتوان منتشر کرد، یا ارائه داد و به نمایش گذاشت.» (صفحه ۸۴)
آرش و دیگر شخصیتهای مکمل و فرعی این داستان را نمیتوان سرزنش کرد. اینها را میتوان به قول پدر آرش، زوائد ایدئولوژی بورژوایی به حساب آورد. آنها نادان هستند، اما در این بین، نادانترینِ آنها آرش است که با جهل مرکب دست و پنجه نرم میکند. زشتی، سطحینگری و لذتطلبی مفرط شخصیتهای این رمان و در راس آنها آرش آسایشِ راحتطلب را میتوان محصول همین اندیشه دانست و نه بیشتر.