هر نوشتهای از خسرو حمزوی به مثابه صناعتی دستی
دانیال حقیقی
فوت و فن این رشته به دست کسانی چون من است. فوت و فن فارسی نوشتن، سررشتهای است که من دوباره باید آن را به دست خوانندگان این مقاله بدهم. فوت و فت نویسندگی در دستان من است، وقتی کتابی از نوشتههای خسرو حمزوی را میان دو دست آفتابسوختهام گرفتهام.
علاوهبر این، در منش آرتیست، آن هم در جهانی که خودخواندگی و خودتبلیغاتچیگری یک مد سخیف شده و «موفقیت» ناجورترین معنای ممکن را پیدا کرده است، بازیافتنِ چهرهای چون خسرو حمزوی میتواند نوری در تاریکی تعبیر شود. در جهانی که هر انگیزشی به وسیله بیشمار جملات پفآلودِ به ظاهر قصار انگیزشی، به آماسکردنی تهی و یکشبه تبدیل شده، نگریستن بر سیمای زیست و روش نویسندهای مثل او، راهنما است.
خسرو حمزوی زادهٔ ۱۳۰۸ خورشیدی آخرین قلندر جامانده از کلیسای جامعِ روشنفکران کلانشهر تهران است که هنوز، هنوز و هنوز در نود سالگی و فراتر از آن انشالله، ذهنش خورشیدوار میدرخشد و مینویسد. برای من بزرگترین کنجکاوی این است که چه چیزی یا چه زمینهٔ فرهنگی غنیای میتواند چنین مردی، نویسنده، تا این حد خاص پدید بیاورد چنان که حمزوی، آن هست.
حمزوی درست عکس عناصر وازدهٔ گماشته برای تثبیت رئالیسم کاپیتالیستی و سانتیمانتالیزم ویترین ادبی است. در روزگاری که هر شلنگتختهای با حمایت اصلاحطلبان و سرکوب همهسویهشان به هوش و استعداد هنری تعبیر گشته، جایزه برده، بزرگوار شده،… خسروی حمزوی، بدون ذرهای تزلزل در کمال آرامش در جادهٔ زیبایی، ادبیات و هنرِ نوشتن فارسی، گام زده و نوشته و نوشته و نوشته و نوشته… بیهیچ خودتبلیغاتچیگری (باور کنید معنای این واژه از خودش مچالهتر و گوشخراشتر است)؛ حمزی بیهیچ چشم داشتی چنان سترگ مینوشته است که کُرکهای لختِ پشت گردنِ این بچهمچه معروف شدههای حزبی، اگر با مداقه در متنهای او مراجعتی کنند، در لحظه معوج و مجعد میشود.
انسان (باید اینجا از این واژه استفاده کنم، یا که بنویسم بشر) حقیقتاً افسوس میخورد وقتی میبیند چنین قلندری در فارسی اینطور دورمانده و غبار گرفته هیکل رفیع و مرتفعش به باد فراموشی سپرده شده تا این بچهمچه معروفشدههای حزبی میدانداری و عرضهاندامهای مبتدیانهشان را همش، همش و باز همش در چشم ما فرو کنند که تا وقتی “ما” هستیم “شما” در راه ماندگانید.
«زیر فرش هستید تا روزی که من در این جایگاه هستم.»
یکیشان این حرف را زده است. خودم دیدم.
وقتی از سرکوب اصلاحطلبان صحبت میکنیم از چنین جسارتی حرف میزنیم. اما از این مقدمات کمفایده بگذریم و به خود جنس بپردازیم.
شاهکاری هست به نامِ «شهری که زیر درختان سدر مرد» درباره سرزمینی خیالی به نام «شارستان». در این رمان شخصیتی یکهتازی میکند به نام فتاح. فتاح به همه گفته است تا وقتی او هست کسی حق نطق کشیدن در شارستان را ندارد. و حالا معلمی با سری گنده به سالیان سفلی در شارستان آمده تا ورق را برگرداند. کیان از بدخش به سالیان سفلی آمده است. این مقاله از اینجا به بعد به بررسی این رمان شاهکار، نوشتهٔ خسرو حمزوی، نویسنده صاحب سبکِ واقعی، اختصاص دارد.
به جرات میتوان گفت، بخش زیادی از ادبیات معاصر افغانستان، به طور مشخص، لژیونر ادبی افغانها یعنی عتیق رحیمی و رمانش که به واسطه اقتباس سینمایی آن با بازی گلشیفته فراهانی مشهور شده، «سنگ صبور»، از زوایای گوناگون، تحت تأثیر این رمان خسرو حمزوی قرار دارد. «هزار خانه خواب و هراس» دیگر رمانی از عتیق رحیمی است که به شدت تحت نفوذ ادبی خسرو حمزوی، “غول رمان فارسی” خود را شکل داده، منتها به دلیل مهجور ماندن میراث ادبی حمزوی، این نکته تقریباً از چشم تمام نوکشکریهای مطبوعاتی و رسانهای هنر ایران دور ماند.
خسرو حمزوی اما امروز دوباره به چارچوبی که ما میخواهیم از نو به مثابه «مجموعه منابع الهام ادبی و هنری» بازشناسیاش کنیم، به عنوان یک ستون مهم بازگردانده میشود.
داستان و شخصیتها
باید کلی از جملات و بخشها و توصیفات را کنار بزنید، (اگر کژطبع جانوری باشید که موسیقی و زیبایی فارسیِ حمزوی را درک نمیکند)، تا ببینید که در تعریفی خیلی خلاصه، «شهری که زیر درختان سدر مرد» داستان زندگی آقا معلم جوانی به نام کیان است که از بدخش به شارستان و روستای کوچکِ سالیان سفلی میآید تا معلم مدرسه شود و زندگیاش را اینجا سر و سامان بدهد. قبل از آمدن، مادرش و اطرافیان به او هشدار میدهند که به شارستان، مازیارچاچی و سالیان سفلی نرود. هرجایی که ربطی به جریر دارد مناسب او نیست. اما کیان تصمیمش را گرفته است. معلم جوان که بسیار با خودش خلوت میکند و متون قدیمی را در ذهنش از حفظ مرور میکند، وقتی به سالیان سفلی میرسد در خلوت، با خودش، بنا میکند که اینجا، در سالیان سفلی ریشه بدواند. اما جز در نادر مواقعی، دنیا مطابق برنامهریزیها و تصمیمات ما پیش نمیرود.
سالیان سفلی بزرگواری داشته به نام جریر که حالا اسیر بستر بیماری است و جز کالبدی متعفن چیزی از او باقی نمانده است. جریر نه قدرت تکلم دارد و نه میمیرد. او «دیگری بزرگی» است که نه چشمی برای دیدن دارد و نه گوشی برای شنیدن. اما همین کالبد بیچشم و گوش، ستون وسط خیمهٔ وضع موجود گند و گهی است که در سالیان سفلی تنها چند تنی از آن منتفع و متورم شدهاند و باقی مردم در فلاکتش روزگار میگذرانند. فتاح و نوچهاش سمندر اولین این نفرات هستند.
در درجه دوم بشیر پسر بزرگ جریر است که چون عرضه و شهامت گرفتن جای پدرش را ندارد پس همین سایهٔ پوسیدهٔ و خشک بر بستر جریر بر سر او، بشیر را از گزند قلدریهای فتاح و سمندر در امان نگه داشته و او هم نمیخواهد مرد مردهٔ زنده نگهداشته شده، به جهان دیگر برود.
شخصیت بعدی دختر جریر نرگس است و دل در گرو کیان دارد اما کیان، دختر زنی را میخواهد که در گذشته به دستور جریر گم و گورش کردند. میناب دختر نابینایی است که از کودکی در خانه و ملک جریر بعد از سربه نیست شدن مادرش همبازی یوسف بوده که جای پسر جریر است. میناب زیبا است اما پرتوقع و کور است. در مقابل نرگس عاشق و انتقام جو است. کیان هم عاشق میناب است و یوسف هم میناب را از کودکی دوست داشته است. چنین منظومهای از روابط و دلدادگیها نیروی پیشبرندهٔ روایت در رمان حمزوی هستند.
اما فهمیدن و کشف این منظومه خودش دویست صفحهای به طول میانجامد و شخصیتها به کندی حرکت حلزون به هم نزدیک میشوند، اما وقتی شدند، دیگر نمیخواهند به هیچ قیمتی از هم جداشان کنند.
از طرف دیگر کیان دست به کار توسعه سالیان سفلی میشود تا اینکه یک شب دو نفر ناشناس او را از خواب میکشند و میدزدند. کیان را به وسط بیابان میبرند و بعد از آنکه کلی دلش را خالی کردند به مهمانی فتاح و سمندر و غفار میبرندش. غفار هم از نوچهگان و آدمهای پرتعداد تحت امرِ فتاح است. در مهمانی شبانه، فتاح به کیان حالی میکند که از رفتارهای او و تلاشهایش برای اینکه به اتاق جریر وارد شود و کارهایی که برای توسعه روستا و سوادآموزی مردم سالیان سفلی میکند دل خوشی ندارد.
کیان وقتی از مهمانی بیرون میآید تازه به این نتیجه میرسد که اینجا کجاست: «جایی عجیب و غریب و مرموز است که سازمانی مخوف دارد و آدمهایی شقی و قسی آن را میگردانند… آدمهایی که از دیگران چیزی جز اطاعت محض نمیخواهند… هر اشتباه کوچک مجازاتش مرگ است… همه چیز مبهم است… شاید همین کبل آقا و نادعلی گول و گنگ پس پرده گرداننده کل باشند، کسی چه میداند.»
نادعلی و کبل آقا دوتا از کور و کچلهای سالیان سفلی هستند و طنز حمزوی و شخصیتی که ساخته «کیان» واقعاً زیبا است. در ادامه کیان به دنبال علت کشف چرایی وضع موجود در سالیان سفلی میرود که میتوانیم یافتهٔ او را در این دیالوگ از شخصیت یوسف خلاصه کنیم: «بشیر یک مالیخولیایی کامله، گرفتار عنن جسمی و روحیه، ازدواج نکرده، عقبه نداره، خودش جربزهٔ جانشینی جریرو نداره، چون زاد و رودیم نداره میخواد لاشه جریر رو اون تخت نیگهداره.»
پس کیان پی میبرد که خرافات و نبود دانش و از همه مهمتر نداشتن تخیل و تقویت نشدن تخیل مردم سالیان سفلی عمدهترین دلیل عقبماندگی آن جامعه است: «همه عقل دارند اما همه تخیل ندارند. این تخیل است که برای اینها خطرناک است.»
رمان به کندی پیش میرود در دایرههای تودرتوی عشقی میان نرگس و کیان و میناب و یوسف و همه تا اینکه نرگس بعد از سالها که از پدرش جریر پرستاری کرده تازه تازه پی میبرد که «باید سرش را به دیوار بکوبد… که ندانسته و نفهمیده سالها آلت دست فتاح سمندر بوده… به خیال خودش جریر را تر و خشک میکرده… پرستاری میکرده… اما ندانسته دستش توی دست کسانی بوده که میخواستهاند جریر را سر به نیست کنند.. چیزهایی را به حلقوم پیرمرد ریخته و اورا علیل و زمینگیر کرده…. گند و گوهایی که سمندر تجویز میکرده، همان جوشاندههای سمندر…»
در ادامه رمان، بزرگان فامیل به تحریک کیان بشیر را پر میکنند که دست از نگهداری جنازهٔ نیمهمردهٔ جریر بردارند و جریر جای خان سالیان سفلی را برای مردم بگیرد:
عمه خزیمه گفت: «ما تورا داریم برادرزادهٔ عزیزم. جریر ما شمایی. منظورم این است که جریر د وضعی نیست که بتواند درکارها مداخله کند.»
اما بشیر که جرات دخالت در قلمرو فتاح و سمندر را ندارد اینطور پاسخ میدهد: «من همه وجودم از جریره، بیجریر خاکسترم. من بشیر جریرم نه خود جریرو» سرش را پایین انداخت و به گلهای قالی خیره شد.
تلاشهای کیان نتیجه نمیدهد. او را از سالیان سفلی عاقبت بیرون میکنند. کیان را غفار که یک پا انداز و آدم از راه به در کن حرفهای است، به دستور فتاح به جایی دیگر میبرد که نامش مازیار چاچی است. در مازیار چاچی برای برهم زدن مثلث عشقی او با نرگس و میناب، زنی را به کیان غالب میکنند به نام انیس که درواقع یک کارگر جنسی است که در جوانی سوگلی فتاح هم بوده. کیان انیس را میپذیرد و با هم زندگی میکنند اما این ازدواج یک پیوند سیاسی است برای تحریک فتاح به دست انیس و از طرفی ماندن کیان در منظومهٔ روابط سالیان سفلی و خانواده جریر.
غفار کیان را مست به بستر انیس میبرد اما کیان وقتی فردا صبح بیدار میشود پس از آنکه به دسیسهٔ غفار و سمندر پیمیبرد، انیس را صیغه میکند و پیش خودش نگه میدارد.
رمان با آهنگ کندش پیش میرود تا به پایان تلخش برسد. جریر میمیرد، بشیر یک خان بیبزرگواری و خرافاتی جایش را به شکلی تشریفاتی و ناقص میگیرد و فتاح، برای انتقام از تحریکات انیس، ترتیبی میدهد تا در نبود کیان، سوگلی سابقش را سنگسار کنند.
کیان در بازگشت با شنیدن خبر سنگسار شدن انیس، درهم میشکند و تقریباً چیزی برای از دست دادن ندارد. دیگر تاب تحمل بشیر و فتاح و آن آدمها را ندارد. پس به سراغ داروهایی میرود که سمندر برایش فرستاده. اهالی شارستان، کیان را هم با داروهای سمندر مسموم میکنند و یک شب فتاح و غفار و باقی مردم شارستان، در هذیانی کشدار، تن تبدار کیان را دوره میکنند: «دستی نیرومند گلویم را میگیرد… این دستهای فتاح است یا عقیل یا غفار… و دستهای من بسته است…
چه جهان بیآیشی است.. کسی و چیزی پشتم نیست… و مادرم مرا در بدخش… برکرانهٔ رود دایتیا آفرید که زادگاهم بود. و مرگم در مازیار چاچی… در خانه پیری پاره دوز…»
کتاب و فرم رمان
کل کتاب با داستان کتاب دو چیز مجزا ولی در هم تنیده هستند. داستان کیان و فتاح و نرگس و میناب در یک سوم این مقدار میتوانست در چیزی شبیه به رمانهای آپارتمانی مرسوم خلاصه و تمام شود. اما رمان جامعتر از این حرفها است. یکی از پیامهای فرعی کتاب این است که نیروهای مخوفی که سیستم مخوف جوامع عقب افتاده را اداره میکنند، به شکلی سیستماتیک هرکسی را که بخواهد چرخهٔ ارتجاع را به هم بریزد حذف میکنند و هرکسی که به نوعی صاحب اندک قدرتی است محکوم میشود به خلعید.
رمان، رمانِ نخبه کشی است منتها به سبکی که خاص خسرو حمزوی است. زبان در این رمان، با همه ریزهکاریها، آوانگاریهایی که حکم آچاکاتوراهای نویسنده را بازی میکنند و گلیساندوها و لگاتوهایش، کاری با روایت میکنند که بر ارزش ادبی کتاب افزوده شود. آن هم ارزشی اضافی که به سادگی قابل اندازه گیری نیست.
اینجا ما صرفاً با یک سِکوئنسر پلات طرف نیستیم که صرفاً تسلسل اتفاقات را در ماتحتِ نخ فیلان روایت دنبال میکند. یعنی شکلی نخنما شده از نانویسندگی که از کارگاههای نویسندگی این روزها، زیاد هم بیرون میآید.
زبان حمزوی، در مقابل چنان رویکرد واپسگرایانهای به فارسی نوشتن، جنبههای دیگری از معنا و مضمون را با همین چین و شکنها اعیان میکند. به این ترتیب، کتاب حمزوی تجلی زیبایی زبان فارسی در ریختی بیادا و اطوار است که میتواند بیانگر درونیات آرتیستش هم باشد و کشف این درونیات سمپاتی ما را با یک نخبه فرهنگی ممکن میکند.
آخر دیگر چه میخواهید از یک کتاب؟!
زاویه دیدهای متعدد حمزوی در روایت هم تار و پودی دیگر بر کل اثر بافته که خودش بافهٔ منحصر به فردی از کار درآمده. سیال ذهن کیان، سیال ذهن نرگس، سوم شخص محدود به ذهن کیان، اول شخص کیان، حدیث نفس کیان… حمزوی با زاویه دیدها بازی میکند و در رفتن از یکی به آن یکی کاملاً ماهرانه بداهه پردازی کرده و همین روش خاصی است که میشود از جایجای آن آموخت. چراکه «شهری که زیر درختان سدر مرد» به شدت سرگرم کننده از کار درآمده. اصلاً از این رمانهای به اصطلاح روشنفکری گوربابای مخاطب نیست. من واقعاً به اندازه خواندن داستانی از دشیل همت سرگرم شدم. چرا که درست مانند هرنویسندهٔ تجربی اعجوبهٔ دیگری، مثلاً امیل زولا یا میشل اوئلبک یا ریموند چندلر، حمزوی هم فرآیند آزمون و خطای خاص خودش را در امتحان زاویهدیدها به اندازه زبانورزی و پیشروی و چرخشهای قصه دارد. همه اینها برای من جذاب و باحال بود.
پیام کتاب
حمزوی همه اینها را انجام داده تا مهمترین پیام کتاب را به ما منتقل کند که خیلی خیلی خلاصه چنین میشود:
همانطور که گفته شد، رمان رمانِ نخبه کشی است. اما خود نخبهها هم در دنیای حمزوی کامل نیستند. چون (اصل پیام نویسنده این است) در جوامع عقب افتاده همه چیز افراطی است. عشقها افراطی است، دشمنیها افراطی است، دوستیها افراطی است، همدستیها و گسستنها افراطی است… و این یعنی هرلحظه امکان بروز یک انحراف برگشت ناپذیر وجود دارد. آن هم یک امکان بد، به احتمال صد در صد. این انحراف در ارتباط همه آدمهای داستان با هم وجود داشت و مدام در حال مفرط شدن بود. میان یوسف و میناب، کیان و نرگس، فتاح و انیس، غفار و فتاح، نرگس و جریر…. همه و همه روابط بیماری حاکم بود. چرا؟ به دنبال علت این معضلات هستید؟ بیشتر از این را میتوانید در خود کتاب پیدا کنید.
ارزیابی نهایی
پس از همه اینها من یک ارزیابی خیلی خیلی سریع از این رمان میکنم که بتوانید برای خواندن یا نخواندن آن بهتر تصمیم بگیرید:
- رمان خواننده را در پیشروی مشارکت میدهد.
- رمان زبان فارسی را با دیگر مراکز پرورشش یعنی فارسی افغانستان تا اندازهای پیوند داده و این خیلی مهم است. این پیوند در بعد شمایلها و تصاویر و توصیفات و بومنوردی فرهنگی نویسنده نیز رخ داده است و بر نویسندگان آنها هم مثل عتیق رحیمی تاثیری انکار ناپذیر داشته است.
- پایان کتاب خواننده را فعال میکند. یعنی نویسنده با یک پایان خوش، آن چیزی را که مخاطب میخواسته تا خیالش از بابت همه چیز راحت شود و از نظر روحی در حالت انفعال قرار گیرد، به او نمیدهد.
- پیام کتاب از این بابت که از دوران قاجاریه تا امروز همچنان یک معضل اجتماعی در جامعه ما باقیمانده، هنوز ضروری است.
- رمان کلیت و همگونیاش را با وقارش در نثر میسازد و این متفاوت و البته زیبا است.
حالا میتوانید بروید از میان مگسهای همیشه چسبیده به پشت ویترین که ما یکیکشان را با روزنامه لوله شده پهن کردیم، روی شیشه، کتابی برای خواندن انتخاب کنید. یا اینکه کمی برای کشف جواهرهایی که دور از دست من و شما نگه میدارند و سهمی از این ویترین وامانده ادبی ندارند، تلاش کنید.