برگردان از حمید مصیبی
بند ۷۰
نظر به اینکه شخصیّتمندی این [شخصیّتمندی] و بیواسطه است، تمامیّتِ جامعی که فعالیّتِ برونافتادهِ [فرد] از آن برخوردار است، یعنی حیات، در برابر آن [یعنی، شخصیتمندی] چیزی برونافتاده نیست [/خارج از آن واقع نشده است]. خلاصی از حیات و یا ایثارِ آن، حقیقتاً، در تقابل با موجودیتِ این شخصیّتمندی قرار دارد. بنابراین، من به هیچ وجه حقّ ندارم تا خود را از حیاتِ خود خلاص کنم و تنها یک مثالِ اخلاقی که این شخصیتمندیِ متفرّدِ بیواسطه را درونِ خود فرو میبرد و قدرتِ بالفعلِ آن است، از چنین حقّی برخوردار است. بنابراین، همانطور که حیات، از آن جهت که حیات است، بیواسطه است، مرگ نیز سالبیتِ [/تنافی] بیواسطهِ آن است؛ در نتیجه، مرگ باید از بیرون و از دستی غریبه فراگرفته شود، یا به صورتِ یک امرِ طبیعی و یا در خدمتِ مثال.
افزوده:
شخصِ متفرّد، بدون شک، موجودی مادون است که باید خود را وقفِ یک کلِّ اخلاقی کند. در نتیجه، اگر دولت حیاتِ او را مطالبه کند، فرد باید آن را تسلیم کند[۱]. اما آیا انسان میتواند جانِ خود را بگیرد؟ ممکن است خودکشی، در نگاهِ اوّل، عملی از سرِ شجاعت در نظر گرفته شود، هر چند که شجاعتِ محقَّرِ خیاطّان و کُلفَتها. از طرف دیگر، خودکشی را میتوان نوعی بداقبالی نیز دانست، چرا که حاصلِ اختلالِ درونی است. اما سوال اصلی این است: آیا من حقّ دارم خودکشی کنم؟ پاسخ آن است که من در مقامِ این فرد، اربابِ حیاتِ خود نیستم، چرا که تمامیّتِ جامعِ فعالیّت، یعنی حیات، در برابرِ شخصیتمندی که خود بیواسطه یک این است، چیزی برونافتاده نیست. در نتیجه، سخن از اینکه شخص مافوقِ حیاتِ خود حقّی دارد، سخنی متناقض است، چرا که این بدان معناست که یک شخص مافوقِ خود از حقّ برخوردار است، چرا که او مافوقِ خود نمیایستد و نمیتواند راجع به خود قضاوت کند. هنگامیکه هرکول خود را سوزاند یا بروتوس خود را بر شمشیرش افکند، این رفتار یک قهرمان در نسبت با شخصیتمندیِ خویش بود؛ اما اگر مسأله، مسألهِ حقِّ بسیطِ خودکشی باشد، حتی قهرمانان نیز از چنین حقّی برخوردار نیستند.
استحالهِ مالکیت به عهد
بند ۷۱
موجودیت در مقامِ وجودِ معیَّن، بالذات، وجودِ لغیره است (به یادداشت بند ۴۸ رجوع کنید)؛ مالکیت از این لحاظ که بهمنزلهِ امری برونافتاده نوعی از موجودیت است، برای دیگر امورِ برونافتاده و در درونِ شبکهای از این ضرورت و احتمال [2]وجود دارد. اما در مقامِ موجودیتِ اراده، وجودِ لغیرهِ آن صرفاً برای ارادهِ یک شخصِ دیگر است. این عطف و ربطِ اراده به اراده موطنِ حقیقی و اختصاصی است که آزادی در درونِ آن موجودیت دارد. این وساطت که به موجبِ آن، من دیگر تنها با واسطهِ یک اَمر و ارادهِ ذهنیِ خود مالک نیستم، بلکه همچنین، با واسطه ارادهِ دیگری و بدین ترتیب، در درون ارادهای مشترک چیزی را در اختیار میگیرم، [اساسِ] قلمروِ «عهد» را تشکیل میدهد.
یادداشت هگل:
به حکمِ عقل، مشارکتِ آدمیان در مناسباتِ مبتنی بر عهد و پیمان (مانند هبه، معاوضه، تجارت و غیره) به همان اندازه ضرورت دارد که تصرّفِ مِلک واجب بود (به یادداشت بند ۴۵ بنگرید). تا جایی که به آگاهی خودشان مربوط میشود [چنین به نظر میرسد که] بهطور کلی، نیاز (خیرخواهی، منفعت و مانند اینها) آنها را به سمتِ عهد هدایت میکند، اما این کار تلویحاً به دستِ عقل انجام میگیرد، یعنی به دستِ مثالِ موجودیتِ واقعیِ شخصیتمندیِ آزاد (منظور از موجودیتِ واقعی، موجودیتی است که تنها درونِ اراده حاضر است). عهد از پیش مقرّر میدارد که طرفینِ حاضر در آن، همدیگر را در مقامِ شخص و مالک تصدیق کنند؛ و از آنجا که رابطهای مربوط به روحِ عینی است، عنصرِ تصدیق و بازشناسی را از پیش دربردارد و مقرّر میدارد (مقایسه کنید با بند ۳۵ و یادداشتهای بند ۵۷).
افزوده:
به هنگامِ عهد، من به موجبِ ارادهای مشترک چیزی را در تملّک خود دارم: چرا که عقل خواهانِ آن است که ارادهِ ذهنی از عمومیتِ بیشتری برخوردار شود و خود را تا این مرتبه از فعلیّت ارتقاء دهد. پس، در هنگامِ عهد، ارادهِ من تعیّنِ خود را بهمنزلهِ این اراده حفظ میکند، اما در اشتراک با ارادهای دیگر. از طرف دیگر، ارادهِ عمومی در اینجا، هنوز تنها، در صورت و قالبِ اشتراک ظاهر میشود.
بخش دوم
عهد
بند ۷۲
آن [نوعی از] مالکیّت که وجهِ موجودیت یا برونافتادگیاش دیگر تنها یک امر نیست، بلکه عنصرِ یک اراده (و از اینرو، ارادهِ دیگری) را دربردارد، از طریقِ «عهد» روی میدهد. این فرایندی است که در طیِّ آن، تناقضِ ذیل خود را ارائه و وساطت میکند [/و با وساطت خود، رفع میکند]: من تنها تا آنجایی یک مالکِ لنفسه و مانع [/طاردِ] ارادهِ دیگری هستم و چنین باقی میمانم که در ارادهای اینهمان با دیگری [/با یکی دانستن ارادهِ خود با اراده دیگری]، از اینکه مالک باشم دست بکشم.
بند ۷۳
من نهتنها میتوانم مِلکی را بهمنزلهِ امری برونافتاده عرضه کنم [/از دستِ مِلک خود بهمنزلهِ امری برونافتاده خلاص شوم]، بلکه بنا به مفهوم باید آن را بهمنزلهِ مِلک عرضه کنم تا ارادهِ من در مقامِ چیزی موجود، بهعنوانِ موضوع و متعلَّقِ [خود] قرار بگیرد. اما طبقِ این مرحله، ارادهِ من در مقامِ ارادهای که عرضه شده است [/بروز یافته است]، همزمان ارادهِ دیگری است. پس، این مرحله که در آن، این ضرورتِ ناشی از مفهوم واقعیت یافته است، وحدتِ ارادههای متمایز و مغایر است که در آن، تمایز و مغایرت میانِ خود و وجهِ اختصاصیشان را کنار میگذارند. اما این مرتبه از اینهمانیِ ارادههای متمایز، همچنین، شامل این [حکم] است که هر کدام از آنها ارادهای خاصِّ خود [/متعلِّق به خود] و نااینهمان با دیگری است و چنین باقی میماند.
بند ۷۴
بنابراین، این رابطه [یعنی، عهد] وساطت یک ارادهِ اینهمان است در درونِ تمایزِ مطلقِ میانِ مالکانی که بهنحو لنفسه وجود دارند. آن [یعنی، عهد] متضمّنِ این معنی است که هر کدام از طرفین با ارادهِ خود و ارادهِ دیگری، از مالکیتِ خود دست میکشد، باقی میماند و میشود[۳]؛ – وساطتِ اراده جهتِ صرفنظر از یک مِلکِ متفرّد و تقبّلِ یک مِلکِ متفرّدِ دیگر و در نتیجه، تقبّلِ مِلکِ دیگری؛ وساطتی درون یک بافتارِ یکسان و اینهمان که در آن، یک اراده تنها زمانی تصمیمِ خود را میگیرد [/عزم میکند] که ارادهِ دیگری در دسترس باشد.
توضیحات مترجم:
تناقض مالکیت آن است که در آن، متعلَّقِ ارادهِ شخص، امری است برونافتاده، نه خود اراده؛ در نتیجه، اراده هنوز آزاد نیست. عهد مرحلهای است که این تناقض را برطرف و به عبارت دیگر، مالکیت را حفظ و رفع میکند. به هنگام عهد، شخص مالک باقی میماند اما متعلَّق اراده او دیگر امری برونافتاده نیست، بلکه ارادهای مشترک و اینهمان است که با بستنِ عهد میان ارادهِ او و دیگری پدید میآید.
[۱] توضیحات مترجم:
امیدوارم تابهحال مشخّص شده باشد که منظور از این دولت، دولت حقیقی است، نه دولتهای فعلاً موجود.
[۲] توضیحات مترجم:
احتمالاً منظور «شبکهای از ضرورتها و احتمالات» است.
[۳] نیزبت چنین ترجمه کرده است:
«واحد باقی میماند و واحد میشود.»