برگردان از حمید مصیبی
بخش اول
حقِّ مجرّد
بند ۳۴
ارادهای که بهنحو فینفسه لنفسه آزاد است، هنگامیکه در قالبِ مفهومِ مجرّدش وجود دارد[۱]، در وضعیتِ تعیّنِ بیواسطگی قرار دارد [/بهنحوی بیواسطه تعیّن مییابد]. در نتیجه، فعلیتِ آن متضمن یک رویکرد سلبی در قبال واقعیت است؛ این اراده بهنحو مجرّد به خود ارجاع مییابد – ارادهِ ذاتاً متفرّدِ یک ذهن. این اراده، در تطابق با عنصرِ تشخّصِ اراده، محتوایی دارد که از غایاتِ معیّن تشکیل میشود، و در مقامِ تفرّدِ مانع، این محتوی را بهمنزله عالَمی خارجی که بیواسطه آن را مییابد، پیشِ روی خود دارد.
افزوده:
این جمله که «ارادهای که بهنحو فینفسه لنفسه آزاد است، هنگامیکه در قالبِ مفهومِ مجرّدش وجود دارد، در وضعیتِ تعیّنِ بیواسطگی قرار دارد» باید بدین صورت فهم شود: مثالِ اراده هنگامی به کمالِ خود دست مییابد که مفهوم خود را بهطور کامل محقّق ساخته باشد و موجودیتِ مفهوم چیزی غیر از رشد و بسطِ خودِ مفهوم نباشد. با این حال، مفهوم در ابتدا مجرّد است – یعنی، هرچند مفهوم حاوی تمام تعیّناتش است، اما این تعیّنات صرفاً در درون آن جای دارند: آنها صرفاً بهنحو فینفسه [/بالقوه، ضمنی و ناخودآگاه] وجود دارند و هنوز به یک تمامیتِ قائم به خود بسط نیافتهاند. اگر بگویم که من آزادم، «من» صرفاً در درونِ خود [و بهنحو طبیعی و غریزی] وجود دارد بدون آنکه چیزی را در تقابلِ با خود داشته باشد. اما از سوی دیگر، در قلمروِ اخلاقیات فردی، یک تقابل وجود دارد: در این قلمرو، من بهمنزله یک ارادهِ فردی حضور دارم؛ این در حالی است که خیر، علیرغم اینکه در درون من حاضر است، عمومی است. بنابراین، اراده در اینجا از دو عامل متمایز فردیت و عمومیت در درون خود برخوردار است و بنابراین، معیّن است[۲]. اما چنین تمایزی از ابتدا حاضر نیست، چرا که در وحدتِ مجردِ مرحلهِ اول، زمانیکه اراده از صورتِ بیواسطگی و وجود برخوردار است، هیچ پیشروی و یا وساطتی وجود ندارد. مهمترین نکتهای که باید در اینجا مدِّ نظر داشت، این است که این عدمتعیّن اولیه خود یک تعیّن است. چرا که عدمتعیّن منوط بر این است که تمایزی میان اراده و محتوایش وجود نداشته باشد؛ اما خودِ عدمتعیّن، اگر در تقابل با وضعیتِ تعیّن در نظر گرفته شود، چیزی معیّن است؛ چیزی که تعیّن آن را تشکیل میدهد، اینهمانیِ انتزاعی است؛ بدین طریق، اراده تبدیل به یک ارادهِ مفرد میشود – شخص.
توضیحاتی درباره بندهای ۳۳
اراده یا اراده آزاد یک مفهوم است، مفهومی که بهنحو فینفسه وجود دارد. هر مفهومی یک مثال دارد. مثال، مصداقِ مفهوم است که به نحو فینفسه لنفسه [مستقل و بالفعل] وجود دارد. حال، اگر بپرسیم مصداق یا مثال اراده چیست، هگل جواب خواهد داد ارادهای که آزادی خود را اراده میکند، یا ارادهای که با فعالیت خود آزادی خود را در خارج خود محقق میسازد. حقّ موجودیتِ ارادهِ آزاد است، یعنی محضری که آزادی درون آن ظهور مییابد.
اما اگر هگل در اینجا متوقف شود، فردی مانند مارکس میتواند به او خرده بگیرد که اخلاق حاکم در هر جامعهای اخلاق طبقات حاکم آن جامعه است. مارکس خواهد گفت، طبقات حاکم در هر عصری تلاش میکنند منافع جزئی خود را به منزله منفعت همگانی جا بزنند. این بدان معنی است که طبقات حاکم در تلاشاند تا اراده خود را بر سایر طبقات حاکم کنند، یعنی اراده خود را در خارج خود محقق سازند.
در نتیجه، هگل نمیتواند در این مرحله متوقف شود. او باید نشان دهد در یک جامعه آزاد، حقّ چیست، یا به عبارت دیگر، یک جامعه باید از چه عناصری برخوردار باشد تا بتوان آن را جامعهای آزاد نامید.
هگل حقّ را به سه قلمرو حقِّ مجرّد، اخلاقیات فردی و اخلاقیات عرفی تقسیم میکند.
در قلمرو اول، اراده بیواسطه یا فینفسه است، ارادهای که خود را از تمام روابطش جدا ساخته است، ارادهای که تنها به خود ارجاع دارد. هگل ارادهای را که در این مرحله باشد، شخص مینامد. اما چنین ارادهای تنها درون ذهن فرد وجود دارد و در نتیجه، ناقص است. این اراده از طریق مالکیت یک امر خارجی خود را آشکار و عینی میسازد. مالکیت، موجودیت شخص است، یعنی محضری که شخص درون آن خود را آشکار میسازد.
هگل در این بخش، بهطور کلی، به حقوقی میپردازد که اراده در مقام یک شخص حقوقی یا حقیقی از آنها برخوردار است. در نتیجه، جامعهای آزاد است که در آن همه افراد از حقوقی مشخص (برای مثال، حقِّ مالکیت) برخوردار باشند. بنابراین، جامعه بردهدار رومی یا یونانی جامعهای آزاد نیست.
اما، حقوق بشر به تنهایی کافی نیست، و این ما را به قلمرو بعدی، اخلاقیات فردی، منتقل میکند. در این قلمرو، اراده وارد ارتباط با دیگری میشود، اما از وجودی لنفسه برخوردار است، یعنی، اراده در خود تأمل کرده، از خود آگاه است و اصول اخلاقی محکمی دارد که برمبنای آنها عمل میکند، اما خود را در تقابل با دیگری معین میسازد.
از نظر هگل، در یک جامعه آزاد، افراد علاوه بر اینکه از حقوقی مشخص برخوردارند، بر اساس اصولی اخلاقی عمل میکنند که خود از طریق تفکر آنها را برگزیدهاند. در نتیجه، جامعهای که در آن افراد صرفاً بر حسب عادت و یا عرف و سنتها عمل میکنند، جامعهای آزاد نیست.
اما نقص اخلاقیات فردی آن است که در آن، اراده لنفسه است؛ اراده وارد اجتماع شده و با دیگران ارتباط گرفته است، اما او دیگری را غیر خود میداند. به همین دلیل، اخلاقیات فردی نیز کافی نیست. افراد باید برمبنای اصول عمل کنند، اما نه هر اصلی. تنها آن اصولی از حقیقت برخورداند که با امر عمومی سازگار باشند. این، قلمرو اخلاقیات عرفی است که در آن اراده آزاد بهنحو فینفسه لنفسه وجود دارد، یعنی در عین حال که با دیگری وارد ارتباط شده است، تقابلی میان خود و دیگری احساس نمیکند. نهادهایی مانند خانواده و دولت به فرد اجازه میدهند در عین حفظ فردیت خود، بهمنزله یک کل عمل کند (یعنی در جایگاه عمومیت قرار بگیرد).
حال میتوان چنین گفت: جامعهای آزاد است که در آن همه افراد از حقوقی مشخص برخوردارند، و همگی اصولی اخلاقی دارند که خود آزادانه برگزیدهاند، اما نهادهایی مانند خانواده و یا دولت وجود دارند که افراد را محدود میسازند: کسی که وارد یک رابطه عاشقانه میشود، میپذیرد که بهخاطر دیگری محدودیتهایی بر خود اعمال کند و این محدودیت عین آزادی است (این متناظر است با نظر هگل مبنی بر اینکه عدمتناهی به شکل دایره است؛ آزادی نبود محدودیت نیست، بلکه فردی آزاد است که به خاطر آزادی خود بر خود محدودیتهایی اعمال کند).
اگر جامعهای فاقد حتی یکی از این عناصر باشد، افراد در آن جامعه آزاد نیستند.
[1] داید چنین ترجمه کرده است: هنگامی که در صورت انتزاعیاش در نظر گرفته شود
[۲]داید چنین ترجمه کرده است: … چرا که من در آنجا [قلمرو اخلاقیات فردی] یک اراده جزئی هستم، درحالیکه خیر، اگرچه در درون من حضور دارد، اما امر عمومی است. از اینرو، در آن مرحله، اراده در درون خود حاوی تضادی میان جزئی و عمومی است، و بدین شیوه معین شده است.
داید از particular استفاده کرده است و نیزبت از individual. من به متن آلمانی افزودههای گانتز دسترسی ندارم. بنابراین، تعیین ان مسأله که کدام درست ترجمه کردهاند، فعلاً ممکن نیست.