آراز بارسقیان
نگاهی به اجرای نسخهٔ تقلبی بینوایان به مدیریت حسین پارسایی
آیا میشنوی صدای آواز مردم را؟
که دارند آواز آدمهای عصبانی را میخوانند؟
این موسیقی مردمانی است که دیگر برده نمیشوند
وقتی ضربان قلبت، میشود طنین ضربان طبلها
وقتی فردا برسد، زندگیای برای شروع وجود دارد!
ـ ترانهٔ آیا صدای آواز مردم را میشنوی؟ از نسخهٔ اصلی نمایش موزیکال بینوایان
ما پادشاه را کشتیم، سعی کردیم دنیا را تغییر بدهیم. حالا تنها چیزی که گیرمان آمده، یک پادشاه جدید است که از قبلی بهتر نیست. اینجا سرزمینیست که برای آزادی جنگیدیم ولی حالا برای نان میجنگیم. نکته عدالت این است که همه وقتی برابر میشوند که مُردهاند.
ـ ویکتور هوگو، بینوایان
شاید ایران بعد از چین، جزو معدود کشورهایی در جهان باشد که قابلیت تولید کالای جعلی (فیک یا تقلبی) را دارد. هر چند تولید کالای جعلی در کشور عزیز ما با کشور ناعزیز چین زمین تا زیرزمین فرق دارد.
چینیها مفهومی در فرهنگ خود دارند به نام شانجای (山寨) که معنای جعل یا Fake میدهد و البته ربطی به بحث ما ندارد. این مفهوم برای فلسفه سههزارسالهٔ آنهاست و همین امر باعث شده تا امروز خیلی راحت و به دور از دغدغههای اخلاقیِ تمدن غرب دست به کپی یا جعل تولیدات تکنولوژیک و هنری بزنند. جعلی که به خاطر وجود مفهوم «تغییر» در فهمشان از پدیدههای زندگی و فرهنگشان باعث ایجاد خلاقیت در محصولات آنها شده. برای مثال جالب است که بدانید آنها از روی شعری که خودشان سرودهاند نسخههای متفاوت بسیاری دارند که در نسبت با هر دورهٔ تاریخی در کشورشان هم سو شده و عناصر زیباشناسانهٔ دورهٔ خودشان را دارد.
اما این شانجای کجا و جعل و تقلبی که در کشور عزیزمان ایران است کجا؟
داستان موزیکال بینوایان برمیگردد به اواخر دههٔ هفتاد و اوایل دههٔ هشتاد میلادی یعنی وقتی که دو هنرمند فرانسوی به نامهای آلان بوبلیل (Alain Boublil) و کلود میشل شوئنبرگ (Claude-Michel Schönberg) تصمیم گرفتند بر اساس رمان مشهور بینوایان اثر ویکتور هوگو موزیکالی فرانسوی بسازند. نسخه فرانسوی این موزیکال در سال ۱۹۸۰ در فرانسه به صحنه رفت و بعد از سه ماه اجرا تعطیل شد و سال ۱۹۸۳ بود که سر از میز کار تهیهکننده مشهور نمایشهای موزیکال یعنی کمرون مکینتاش درآورد. او هم برای ترجمه و بازسرایی اشعار هربرت کرتزبرگ (Herbert Kretzmer) را آورد و حاصل همکاری این سه هنرمند تبدیل شد به نمایش بینوایان که در سال ۱۹۸۵ در باربیکن سنتر لندن روی صحنه رفت.

از زمان اولین اجرای این نمایش تا امروز حدود سی سال میگذرد و طبق آمارهای رسمی این نمایش در تاریخ نمایشهای موزیکال جزو پراجراترین و البته پرفروشترین موزیکالهای جهان بوده و اجرای این اثر تا امروز قطع نشده و به نظر هم نمیرسد قرار باشد قطع شود. این نمایش در تمام کشورهای جهان برگزار میشود: انگلیس، آمریکا، کانادا، فرانسه، کره جنوبی، ژاپن، لهستان، پرتقال، اسپانیا، هلند و…
… و بهتازگی شاهد اجرای نسخهٔ تقلبی این نمایش در کشور عزیزمان ایران هم هستیم. البته خالی از لطف نیست که دو نکتهٔ تکمیلی هم گفته شود:
۱. در سال ۲۰۱۲ نسخه سینمایی هم از این اثر به کارگردانی تام هوپر تولید شد. که بر اساس گفته مدیر نسخهٔ تقلبی ایرانی منبع «کپی» این نمایش بوده.
۲. موزیکال قابلیت دوسویهای در خودش دارد. مثال: خیلیها ممکن است ترانهٔ «نه دیگه این دل واسه ما دل نمیشه» از بیژن مفید را گوش داده باشند اما لزوماً تمام موزیکال جاودانه و اصیل و خلاقهٔ شهر قصه را نشنیده باشند. همانطوری که ترانهٔ I Dreamed a Dream را خیلیها مجزا از موزیکال بینوایان اجرا کردهاند. کمپانیهای موسیقی تا به حال پول مجزایی بابت همین تک ترانه درآوردهاند و البته تک ترانههای موفق که از موزیکالها به جدولهای موسیقیهای پاپ کشیده شده کم نبوده و نیستند. این ترانهها بعد از مدتی شکلی رقابتی هم میگیرد و هر خوانندهای سعی میکند با بهتر اجرا کردنش از خوانندهٔ قبلی فاصله بگیرد و تواناییهای خودش را ثابت کند.
اما برگردیم به نسخهٔ تقلبیای که در سالن کنسرت پرتی به نام اسپیناس پالاس روی صحنه میرود… از روزی که خبر اجرای این نمایش رسماً اعلام شد تا امروز، روزی نبود که عالم و آدم به این نمایش اعتراض نکنند. نه به جنبههای نداشته هنری این اجرای جعلی، بلکه عدهای با نام دهان پر کن پرسشگری و مطالبه و عدهای هم با شعار همیشگی «آه تئاتر بیچاره» و ناله از اینکه «کی میرود تئاتر دویست و پنجاههزارتومانی ببیند…؟» و این حرفها. همگی هم استدلالهایی میکردند ولی اتفاق کلیتری که افتاد این بود که طی یک روند دو ماهه در تمامی مطبوعات کشور روزی نبود که یک مطلب دربارهٔ این نمایش کار نکنند. تمام مطالب منفی بود اما عملاً تأثیر عکس داشت. یعنی تمامی این بار منفی باعث فراموش نشدن اسم این نمایش میشد. کار تا جایی پیش رفت که خبرنگاری در روزنامهٔ جام جم در مطلبی بهعنوان پای یک شرکت خفن توریستی در میان است! به دنبال سرمایهگذار کار ـ شرکت دلتابان و فردی به نام محمدصادق رنجکشان رفت و خبر از این داد که تعداد ده بیلبورد در لواسانات و شصتویک بیلبورد در تهران جزو کمترین مواد تبلیغاتی این نمایش بوده. غافل از اینکه بزرگترین تبلیغ این نمایش در همان بیلبوردهای مجانیای بود که روزنامهها ناآگاهانه یا آگاهانه مثلاً علیهٔ این نمایش میزدند. تعداد آنها و پستهای اینستاگرامی مثلاً علیه این نمایش، از تمام بیلبوردهای تبلیغاتی بیشتر بود و این نمایش میتواند از این بابت به خودش ببالد. و البته این شک را به دل آدمها راه بدهد که نکند این حجم عظیم اعتراضات پُفکی عمدی و هدایت شده بوده… بماند این موضوع…
عدهٔ دیگری هم مدام داد گران بودن قیمت بلیت را سر دادند. از هنرمند و شبه هنرمند و روزنامهنگار و شبه روزنامهنگار و مدیر و خانه تئاتری (این خانه تئاتری خود مفهومی جداست که باید بررسی شود) تا علاقهمندان به تئاتر. همه و همه سوار بر قطار «وا مصیبت» بودند. البته بماند که در این وسط عدهای ماهیگیر هم بودند و هستند که یا الان در صف اجرا در همان سالن کنسرت اسپیناس پالاس هستند یا گوشهای به انتظار نشستهاند تا برای دفاع از تئاتر «تجاری» در هر فرصت و شرایطی دفاع کنند و حرف مفت بزنند. خب، بیشتر از این هم از قبیلهٔ ریاکار تئاتری انتظار نمیرود.
شاید پرداختن به این افراد نیازمند مقالهای جدا باشد اما در این مجال فقط همین قدر ذکر مصیبت بکنم: اعتراضات با اینکه صدایش بلند بود… اما هیچ فایدهای نداشت. علت اصلی بخشیش (منهای ریاکاری قبیله تئاتر) به این برمیگشت که اکثر معترضان خودشان یا متصدی همین منجلابی تئاتری این سالها بودند یا اینکه سالها علیرغم داشتن القاب کوچک و بزرگ در جاهایی مثل خانهٔ تئاتر، متأسفانه نشان دادند که جز به فکر «خویشتن» (بخوانید Ego) متورمشان به فکر هیچ نیستند و این نازنین بانوی تئاتر برایشان فاحشهای است یکشبه فقط برای اثبات پدرسالاری اختهشان.
عدهای هم بودند که علیرغم محق بودن چون در اقلیت همیشگی هستند کاری از پیش نبردند و به اعتراضات اینستاگرامی پیوستند و در همانجا هم جواب شنفتند. عدهای هم گویا با مدیر نمایش کار داشتند و مشکلشان شخصی بوده: «چرا مسئول تئاتر بچههای مسجد حالا باید فلان تئاتر را اجرا کند؟»؛ «چرا فلانی که تا دیروز فلان و فلان بود حالا فلان شده؟» مدیر نمایش جعلی بینوایان هم جوابی خوبی برای این جماعت داشت: آزادم و میتوانم، پس میکنم.
در میان اعتراضها، بخشی از اشارات به بازیگران این نمایش هم بود. میگفتند آنها «سلبریتیهایی» هستند که حضورشان خیلی ربطی به جنبههای هنری ندارد و فقط برای فروش روی صحنه حضور دارند. این و موارد دیگر همگی در یک ساحت درست است، در ساحتی که خودمان را خارج از دنیای تولید کار قرار دهیم. اما ریاکاری تئاتریهای ما اینجاست: انگشت روی چیزهای میگذارند که نمیشود خیلی باهاش پیش رفت، عوض اینکه بیاید بگویند این جعل هنری است و آبروریزی.
همانطوری که میشود جعل نقاشیهای تهمینه میلانی را درآورد، دزدیهای آغداشلو را رو کرد، این نمایش را هم میشود به همین جرم تعطیل کرد. ریاکاری تئاتریهای ما همین است که جرات این کار را ندارند ولی ساعتها میتوانند در جاهای مثل خانهٔ تئاتر بنشینند و به امور «خانهٔ ویرانهشان» برسند. یا اینکه مدل عمو بهزاد فرهانی و آن یکی شبهمدیر/شبههنرمند نشسته تا اگر کسی از کمیسیون فرهنگی مجلس چیزی گفت، برای خودنمایی نخنما و هزاربارهشان دهان باز کنند و با یک دست با نماینده دست بدهند و با دست دراز شدهٔ از نماینده طلب کمک مالی کنند ـ البته نه مستقیم، گدایی مستقیم که عیب است، غیر مستقیم بگویند «شما مگر برای تئاتر چه کردید که ازش طلب هم دارید؟» این رفتار ریاکارانه هیچوقت تمام نمیشود. بعد این وسط همگی هم ادعای اصالت دارند. ولی چطور میشود هنرمندی که ادعای اصیل بودن دارد اجازه دهند یک مدیر تقلب کار این چنین آبروی هنر تئاتر عزیزشان را ببرد. آنهایی که دهان و دستشان جلوی نمایندهٔ کمیسیون فرهنگی باز است، چرا در مقابل جعل دهان میبندند و دست در جیب میکنند؟ این چطور بانوی تئاتری است که مدام اجازهٔ تجاوز بهش میدهند؟ بانوی تئاتر همینطوری تبدیل به فاحشه بانوی تئاتر میشود، مگر راهی جز این برای تجاوز به تئاتر وجود دارد؟
از قدیم میگویند دروغ هر چه بزرگتر باورش راحتتر. میخواهم کمی در این جمله دست ببرم و بگویم دروغ هر چه بزرگتر باورش برای «نابخرد» راحتتر. این نابخردی چیزی است که همهٔ ما دچارش میشویم ولی جماعت قبیلهٔ هنر (به طور عام در این کشور) که به نظر باید انسانهای آگاهی باشند، همگی هر دروغی را باور میکنند؛ مخصوصاً دروغهای بزرگ را. نابخردی تا جایی رخنه کرده که وقتی مدیر نمایش میگوید مثلاً این قطعهٔ موزیکال را از روی فلان فیلم برداشته است، هیچکس جرات نمیکند بگوید که این کار در هنر کپی و جعل است و چنین اجرایی باید متوقف شود چون به کل قبیله ضربه و ضررش میرسد. انگار کسی برایش مهم نیست. حتی کسی نمینشیند بررسی کند ببیند این کالایی که «تولید» شده سازوکار تولیدش چطور بوده است. آن هم درست در شرایطی که شاهدیم هر کسی که یاد میگیرد از «تولید» صحبت بکند قیافهٔ علامهٔ دهر را به خود میگیرد. چنانچه تولید امری پیچیده است که باید عوض پرداختن به گفتمان حاکم بورژوا پسند، منباب آزادی و حقوق مدنی، که همگی از بیرون تولید صحبت میکنند، به درون تولید رفت و در آنجا دربارهٔ شرایط آزادی و حقوق فردی و اجتماعی صحبت کرد. نگارنده درون فرآیند تولید کالای تقلبیای به نام بینوایان نبوده، نمیداند چقدر در حق بازیگران و گروه کاری اجحاف شده. آیا دستمزدی که دریافت کردهاند بهاندازهٔ ساعت کاری آنها بوده یا نه؟ و مسائل دیگر. اما میتواند کالای تقلبی ارائه شده را بررسی کند.
نمایش بینوایان فقط و فقط به این دلیل که تقلبی است، خالی از ارزشهای زیباشناسی نیست، بلکه علت اصلی خالی بودن از ارزشهای زیباشناسی اثر در ناکارآمدی گروه اجرا برای تقلیدی درست از نمایشی است که سی سال است در سرتاسر کرهٔ خاکی اجرا میشود و نسخهٔ ایرانی آن در این روزهای ایران عزیزمان که همه فکر میکردند از هر نظر در شرایط «اقتدار» است یک اثر مبتذل بیشرمانهٔ خالی از هر گونه خلاقیت است. مهم هم نیست که چقدر مدیر این نمایش در هر مصاحبهٔ مدام روی یک «من» تأکید میکند. «منی» که این سالن را برای اجرا انتخاب کردهام، «منی» که این نمایش را طراحی کردم. اینها مهم نیست. چون نمایش در واقع ترکیب غلط دو سه چیز با هم است.
قالب اصلی این نمایش؛ قالب نسخهٔ سینمایی این اثر است. خود این جای تعجب دارد. چطور میشود نمایشی که سی سال است نسخهٔ صحنهای در جهان ساخته میشود و مدام تهیهٔ کنندهٔ اثر به خاطر فروختن کپیرایت اجرای این اثر دارد «پول» درمیاورد را فراموش کنیم و کار کپی را از روی نسخهٔ سینمایی که خودش کپیای از نسخهٔ صحنهای اثر است انجام دهیم؟ تقلیدِ تقلیدِ تقلید چیزی است جز تقلب؟
منبع دیگر که باعث میشود به طور کل هر نوع «طراحی» ای که مدیر این نمایش مدعیاش است را خندهدار کند، دو نسخهٔ تصویری از اجرای «کنسرت» این نمایش است. دو نسخه: یکی به مناسبت دهمین سالگرد اجرای این نمایش در سال ۱۹۹۵ و دیگری به مناسبت بیستوپنجمین سالگرد اجرای این نمایش به سال ۲۰۱۰. بگذارید نکتهای را دربارهٔ شکل برگزاری این کنسرتها توضیح دهم؛ نمایشهایی مثل بینوایان که اجراهای طولانیای دارند، برای سالگرد خود دست به اجرای کنسرت گونهٔ نسخهٔ تئاتری نمایش میزنند. در واقع میزانسنها حذف میشود. گروه کُر و گروه ارکستر به روی صحنه آورده میشوند و در نقطهای پشت سر بازیگران نمایش جاگیر میشوند. درست عین چیزی که در اجرای نسخهٔ تقلبی ایرانی این نمایش شاهدش بودیم. با اینکه در کنسرت میزانسنها حذف میشود اما لباس و اشیای ضروری حذف نمیشود. گفتگوهای مابین قطعات آوازی تا حد ممکن حذف میشوند. بازیگران در مقابل میکروفون و رو به تماشاگران و پشت به گروه ارکستر و گروه کُر میایستند و قطعات را اجرا میکنند. نسخهٔ تصویری سالگرد دهمین دوره و بیستوپنجمین دوره از این نمایش در اینترنت موجود است و میشود با نگاهی به آن متوجه شد که بخشی از شکل ظاهری نمایش تقلبی بینوایان ـ یعنی طراحی نور و چینش صحنه و ایدهٔ قرار دادن موزیسینها در قسمت پشتی صحنه از این دو برداشته شده. حتی بخشی از طراحی صحنه نمایش هم از همین کنسرت وام گرفته شده و ایدهی نشان دادن تصاویر در بالای سر بازیگران هم. از طرف دیگر بقیهٔ نمایش هم به طرز بسیار ساده و بدویای تمامش کپی شده از نسخهٔ سینمایی است. نکاتی مثل طراحی لباس و تقریباً دیالوگها و شکل قطعات آوازی این نمایش. حتی موسیقی تنظیم شده بیشتر بر اساس تنظیم قالبِ فیلم است که تفاوتهایی با اصل موزیکال دارد. طراحی صحنهٔ این نمایش هم باز نسخهای است تقلبی از اجرای متعددی که این نمایش در طی سی سال در تمامی کشورهای جهان داشته و با یک گشتوگذار ساده در دنیای اینترنت قابل پیدا کردن است.
پس ظاهر عاری از هر گونه خلاقیت و کپیبرداریای که به تقلبی شدن اثر کمک میکند، پنجاهدرصد علت تقلبی بودن این نمایش است. سند و مدرک تمام این تصاویر نزد نگارنده موجود است. البته اینها عناصر عیانی هستند که هر بیننده و شنوندهٔ عادیای هم میتواند متوجهاش شود. حتی ایدهٔ پخش تصاویر در بالای سر بازیگران، مثل اطلاع دادن سال وقوع صحنه یا نشان دادن تصاویر هم نه ایدهٔ تازهای است و نه چیزی است که در نسخهٔ کنسرت دهمین و بیستوپنجمین دورهٔ این نمایش به چشم نخورده باشد.
شاید تنها «خلاقیت» تقلبی این تصاویر در بالای سر تماشاگران مربوط به جایی باشد که تصاویر کارتونی بازیگران ـ تصاویری که بخشی از مواد تبلیغاتی این اثر تقلبی هم بود و شما در سطح شهر میتوانستید آن را ببیند، در دو طرف تصویر میآمد. که این نه آش دهانسوزی است، نه ایدهٔ نویی است و چیزی است که در کنسرت لیدی گاگا و بهنام بانی هم میتوانیم شاهدش باشیم. یعنی برای تماشاگرانی که نمیتوانند تمام صحنه را ببیند، تصاویر مستقیم اجراها در بالا سر گروه اجرایی پخش میشود. که البته همانطور که اشاره شد از اجرای بیستوپنجمین سالگرد این نمایش گرفته شده.
اما پنجاهدرصد دیگر که میشود عوامل اجرایی نمایش و آن چیزی که بهعنوان داستان روی صحنه شاهدش هستیم. یعنی نیروی انسانی عینیای که روی صحنه میبینیم و نوع روایت داستان. قبل از هر چیزی دلم میخواهد تمامی عوامل گروه ارکستر و کُر را از هر گونه نقد ساختاری و محتوایی جدا کنم. حضور چشمگیر آنها در صحنه فقط و فقط کمک به تبدیل شدن این نمایش به کنسرت کرد. گروه ارکستر در اجرای نتها هم ضعفی نداشت و همه چیز به خوبی انجام شد. این را هر بچهمحصلی میداند که خواندن نتهای موسیقی و بازتولید آن نیاز به دانستن زبانی خاص ندارد، موسیقی زبانی بدون مرز است و قواعد مشخصی دارد و درست است که رهبر ارکستر میتواند نقش مهمی را بازی کند، اما برای اجرای یک موزیکال و اجرای موسیقی یک موزیکال که منهای وابستگی به موسیقی، ربط بسیاری به اجرای بازیگران و کلام به کار رفته در اشعار و شکل روایت دارد، رهبر ارکستر خیلی نمیتواند خلاقیتی از خودش خرج دهد و قیافهای بگیرد، او صرفاً اجراگر نتهای دیگران است.
فراموش نکنیم این کار با اجرای مثلاً فلان سمفونی از گوستاو مالر فرق میکند که اجرایش را به اعتبار رهبرش بشناسند. اینجا ما با کسبوکار نمایش (Show Business) طرف هستیم و قیافه گرفتن الکی نداریم. آنها موظف هستند اجرای سالمی از موسیقی نوشته شده داشته باشند که تقریباً به گوش خیلی تربیت نشدهٔ این نگارنده، اجرای کم نقصی را داشتند و اگر بخواهیم به این نمایش از صد نمرهای بدهیم همان ده نمره را فقط بابت اجرای موسیقیاش میگیرد که باز در کمال شرمساری مردم و مسئولان عزیزمان و تئاتریهای ریاکارمان، ربطی به مدیر نمایش تقلبی ندارد و در بررسی کلی، موسیقی و شکل اجرای آن معادل روکشی است که شما برای یک گوشی تقلبی در نظر میگیرید.
اما برگردیم به گروه اجرایی. خب بیتعارف باید گفت که هیچکدام از این بازیگران اصلی نمایش ـ جز یکی دو نفر که فقط سلفژ (Solfège) بلد بودند و میتوانست «درست»تر بخوانند، چیزی برای ارائه نداشتند. صداهای بَد، خارج از نُت خواندن و فالش خوانی و نفسگیریهای غلط نکتهای نیست که بشود با هزار و یک سطل از آب قناتهای رو به خشک شدن کشور عزیزمان ایران شستش. حال اینکه چرا تئاتری مدعی نمیتواند بخواند، خودش دلایلی زیادی دارد ولی اینکه به آنها نام «هنرمند» بدهیم خود از ریاکاری ما میآید. آنها سلبریتی باشند یا نباشد ارزشی ندارد وقتی با خوانشهای شرمآورشان نه تنها به نقشهایشان چیزی اضافه نکنند، بلکه حتی در انتقال مفاهیم سادهٔ نمایش هم بمانند و حرفی برای گفتن در این میان نداشته باشند. این نمایش حداقل دو صدای اصلی دارد؛ یکی صدای شخصیت والژان است و دیگری صدای بازرس ژاور. البته که صدای فانتین و ماریوس و آقا و خانم تراندیه وحتی اِپونین نقش مهمی دارند ولی دو ستون اصلی پیشبرندهٔ پیرنگ نمایش همین والژان هستند و ژاور. پس باید به دو بازیگر نقش اصلی نگاهی داشته باشیم: پارسا پیروزفر و نوید محمدزاده.
وقتی از تقلب صحبت میکنیم یعنی اینکه بازیگران نمایش بخواهند سعی کنند شبیه دیگریای باشند که خودشان شبیه دیگری هستند. پیچیده نمیکنم؛ میدانستید نسخهٔ سینمایی نمایش موزیکال بینوایان یکی از بدترین انتخاب نقشهایی را داشته که برای این موزیکال میشود متصور بود؟ جز بازیگر نقش اِپونین که مستقیم از اجراهای تازهٔ نمایش گرفته شده، سایرین از چهرههای مشهور و به ظاهر آوازهخوان هالیوودی بهره گرفتند. دو استرالیایی یعنی هیو جکمن و راسل کِرو نقشهای اصلی را داشتند. یکی والژان و دیگری ژاور. هیو جکمن با اینکه قبلاً سابقهٔ اجرای موزیکال داشته ـ مراجعه کنید به موزیکال اوکلاهاما که در سال ۱۹۹۹ اجرا کرد ـ اما خیلی خوانندهٔ قابلی نیست.
دیگری راسل کرو بود که هر چقدر به خاطر گلادیاتور ازش تقدیر شد به خاطر بازی و آوازخوانی در این فیلم نکوهش شد و سرزنش. این منهای بد بودن کیفیت کلی این فیلم است. سخت بوده همیشه تبدیل نمایش موزیکال به اثری سینمایی و این چیزی است که در هالیوود تهیهکننده و کمپانیها و عوامل فنی خیلی خوب بهش آشنا هستند. این اثر در صحنههایی تبدیل به کمدی میشود در حالی که در اجرای نسخهٔ موزیکال اصلاً چنین چیزی نیست. البته که کمدی شدن صحنه از رو ضعف کارگردانی فیلم است. نقد فیلم بماند…
حالا فرض کنید مدیر نمایش تقلبی وطنی و بازیگرانش سعی کرده باشند ادای اینها را درآورند. فاجعه را خودتان ضرب و تقسیم کنید. پارسا پیروزفر در بیان عادی تئاتریاش مشکل دارد، نوید محمدزاده اگر صدسال دیگر هم کلاس آواز برود صدایش مایع شرم مردم شریف و تئاتریهای ریاکارمان است. ولی چه کنیم که میگویم اهل سلبریتی بازی نیستیم ولی او را میآوریم تا شیره جانش را بیشتر بدوشیم. محمدزاده نماد استعمار بازیگری است، یک عمر توسط تئاتر تهیکاران (آبهندوانهایهای سابق) دوشیده شده و تحویل سینما داده شد تا در فیلمها جای خالی حامد بهداد را پُر کند و حالا هم مدیر به جانش افتاده و هر تئاتری میشود او را به صحنه میآورد. نماد سوءاستفاده وقتی است که کسی که نمیتواند بخواند را مجبور به خواندن کنیم و مدعی انسانیت باشیم. پیروزفر هم دستکمی ندارد. او هم خواننده نیست. نکتهٔ شرمآور برای جماعت ریاکار تئاتر باید این باشد که با گوش دادن به نسخههای اصلی این نمایش باید این حس را بکنیم که وظیفهٔ یک بازیگر/خواننده چیست. استعداد صدا را هر کسی ندارد. شنیدن صداهای اصلی، منهای یادآور شدن این نکته در بازار پررقابت بیزنس نمایش در برادوی و وست اِند، ما با کیفیت هم سروکار داریم. بازیگران برای بازی نقششان واقعاً زحمت میکشند، چون آنجا رقابت است نه مثل اینجا که چیزی نیست جز مونوپُل.
این سوای این است که این صداها در قطعات آوازی ستونهای پیشبرندهٔ پیرنگ نمایش هستند و خیلی موارد بازیگران دیگر روی تُن صداهای این اشخاص حساب میکنند. یعنی آنها لیدر هر آواز میشوند، مخصوصاً شخصیت والژان که در چند همخوانی نقش اساسی دارد. مخصوصاً قطعهٔ «یک روز دیگر» (One Day More) اما در اجرای تقلبی این نمایش اکثر قطعاتی که باید بازیگران قدرت آوازی خود را نشان میدادند به طرز خندهداری یا حذف شده بود، یا تبدیل به پارودی از نمایش اصلی شده بود. یک نکتهٔ فنی را هم اینجا فراموش نکنیم؛ وقتی قطعات موسیقی نوشته میشوند، در اپرا و موزیکال رسم است که برای هر صدایی، یک تُن خاص انتخاب کنند که بهنوعی تشخص آوازی قطعات است.
در نمایش بینوایان برای والژان Dramatic Tenor (تنور دراماتیک) در نظر گرفته شده و برای ژاور Baritone (باریتون)، برای فانتین Lyrical Mezzo – Tenor و برای آقای تناردیه Comic Baritone. این فهرست کاملش موجود است و دوست دارم اهلی فن، نه تئاتریهای ریاکار، این لیست را با وضعیت شرمآور بازیگران این نمایش مقایسه کنند. آن وقت ببیند لفظ سلبریتی شایسته این بازیگران ناآگاه است، یا «هنرمند». چرا فراموش کردهایم که بازیگران هستند که به نقشها و نوشتهها و حتی آوازها تشخص میدهند؟ چرا اینقدر فراموش کار شدهایم؟ چرا نمیپرسیم این مثلاً اشکان خطیبی و آن یکی هوتن شکیبا که میگویم خوب میخوانند، توانایی دادن هیچ جانِ حقیقیای به نقشهایشان ندارند و تنها کارشان این است که مثلاً درست بخوانند؟ از حذفیات آوازی و عدم توانایی پیروزفر و محمدزاده همین دو مثال کافی است: حذف دو قطعهٔ تکخوانی یکی به نام Stars برای ژاور و دیگری به نام Bring Him Home برای والژان.
ابتدا بیایم دست به شمارش قطعات اصلی نمایش بزنیم. این نمایش به صورت تفکیک شده شامل ۴۹ قطعهٔ آوازی است. که در دو پرده اجرا میشود. یعنی اجرای صحنهای این نمایش دو پرده است و حتماً بین پردهٔ اول و دوم نمایش فاصلهٔ استراحت. در واقع اجرایی که باید حدود سه ساعت طول بکشد، سروتهاش در نسخهٔ تقلبی با دو ساعت هم آمده بود. چطور؟ با حذفیات زیاد. با کوتاه کردن، عوض کردنها و کم کردنها و حتی در جاهایی گفتن آنچه باید خوانده شود. البته برای کوتاه کردن زمان نمایش میشود هزار و یک دلیل آورد اما یک چیزی این وسط هست که با قدرت تمام این نمایش را جعلیتر از قبل میسازد و آن چیزی نیست جز نحوهٔ ارائه. به چه جنسی میگویم تقلبی؟ جنسی تقلبی است که عموماً ظاهر و پوستهٔ اصل را دارد. در مورد این نمایش تقلبی شما ظواهر را در نظر بگیرد. لباس و گریم و نور. و البته عنصر دیگری به نام موسیقی. موسیقی دقیق است. قطعاتی که از تیغ حذفِ سرخود گذشتهاند درست اجرا میشوند اما کلام بههیچوجه. مگر میشود؟
کلام پیش برندهٔ اول و آخر نمایش است و موسیقی فضاساز. چطوری میشود کلام را هر چه در لحظه درست به نظر میاید بگذاریم و از منطق بیمنطقی پیروی کنیم؟ جنس تقلبی همیشه خریدارش را آدم بدبختی فرض میکند که از سر ناچاری (بیپولی) دست به خرید کالا میزند و داشتن حداقلهای ظاهری هم گاهی به نظر کفایت میکند. البته همانطوری که اول مطلب گفتم، مسئلهٔ چین را کنار بگذاریم. شانجای در چین داستان دیگری دارد. اما اینجا… برای نمونه یکی از قطعات مشهور این نمایش به نام One Day More را برایتان ترجمهاش را میگذارم و آن را با نسخهٔ تقلبی قیاس میدهم.

فکر میکنم بدون شرحترین قسمت ماجرا این میزان از تفاوت باشد. اگر دقت کنید نه تنها خط داستانی در نسخهٔ تقلبی گم است، بلکه میزان تغییرات بهقدری فاحش است که آدمی شرمش میشود. و صد البته گردن کسی که بگوید زبان فارسی را با موسیقی همراه کرده هم باید اینجا از سرش جدا کرد، چون اصلاً چنین حرفی از بیخ و بن چرند محض است. این مسئله در باب تمام قطعات آوازی این نمایش صدق میکند و تقریباً بین شصت تا هفتاد درصد تغییر در این اشعار داده شده. بگذارید یک مثال دیگر هم بزنم. ترانهٔ مشهور دیگری را انتخاب میکنیم. ترانهٔ I Dreamed a Dream.

کافی است؟ خب…
قبول، شاید باید بعضی جاها بازسروده میشد، آن هم با نظارت دقیق یک دراماتورژ. اما مگر دوستان در این سالها مفهومی از دراماتورژ باقی گذاشتهاند؟ چی؟ دراماتورژ؟ در کشور عزیز ما ایران، سالهاست مفاهیم از دست رفتهاند. یکی از مفاهیمی که از دست رفته همین دراماتورژ است. سادهترین نکته برای دراماتورژ بودن دانستن یک زبان دیگر است، حال فرض یکی از کسانی که این مفهوم را در این کشور عزیز تا میتوانست منحرف کرد استاد عزیز و همیشه نازنین ما محمد چرمشیر بود. هر چقدر هم به ایشان و انصار پخش شدهاش در تئاتر گفتیم کسی گوش نکرد تا به این فاجعه رسیدیم…
در انتهای روز چه داریم؟ یک تئاتر تقلبی که با افتخار دربارهاش صحبت میشود. شاید اسمش را بشود سیرک گذاشت؛ اما به خدا که سیرک هم یک خلاقیتی دارد، ولی این چیزی نیست جز ابتذال. صفر تا صد نمایش «طراحی»اش غلط است و از بیخ و بن اشتباه و تقلبی. نورها و لباسها و گریم که هیچ. همه از دم کپی. طراحی صحنه هم همینطور. حتی جای قرار گرفتن بازیگرها و گروه کُر ارکستر هم همین است. راستش شباهت سالن اجرای هم قرابت عجیبی با همان سالن باربیکن لندن دارد که عکسش را دیدید. نگاهی به عکس سالن هتل اسپیناس پالاس بندازید:

شایان ذکر است که سالن هم در تقلبی بودن حکم همین نمایش را دارد در مقابل نسخهٔ اصلی. کافی است قابلیتهای واقعی و نه ظاهری باربیکن لندن را با اسپیناس پالاس تهران چند معمار منصف مقایسه کنند تا معلوم شود که فقط شباهت ظاهری برای شبیه شدن به دیگری کافی نیست.
قلابی بودن بازیگران را هم که متوجه شدید. بازیگران اصلی همگی واقعاً سلبریتی هستند تا هنرمند. محمدزاده باریتون است؟ پریناز ایزدیار تِنور موزیکی آوازی؟ شوخیتان گرفته؟ تا کی میخواهیم ریاکار باشیم؟ خسته نمیشویم از این همه ریاکاری؟ بس نیست؟ اشعار هم که همگی ـ حداقل هفتاد درصد آنها به طور کامل در یک «ترجمهٔ آزادِ» روی هوا عوض شدهاند. کاری سه ساعته که سر و تهش در دو ساعت در آمده ولی مردم همچنان به تماشایش میشینند و عوامل نمایش افتخار میکنند به اینکه در این شرایط اقتصادی مردم را «سرگرم» میکنند. افتخار میکنند به اینکه «تمدید» شدند و چه میدانم چشم فلان و فلان را درمیآورند. بس نیست؟ بله، عمهٔ عزیز بنده در روستا هم میداند که مردم دوست دارند سرگرم شوند، حقشان سرگرمی است و خیلی هم قدرت قیاس و فهم کیفی آثار را ندارند. پس هر چه باشد در شهر را درمیابند. این خصوصیت شهر است. خُرده بُرده بهش نمیشود گرفت. شهر است و بخشی از زندگی شهری مُدرن یعنی همین. هر کسی جز این میگوید دروغگو است. ولی این وسط چرا مدیر نمایش باید مدعی شود که تئاترش لاکچری و بورژوایی نیست؟ به همین ترتیب فروش دقت کنید، همین یک عنصر کافی است تا ثابت کند با تئاتری طبقاتی طرف هستیم. خودتان بسنجید؛ فقط سه چهار ردیف بلیت پنجاهوپنج هزار تومانی میفروشد آن هم در طبقهٔ دوم سالنی به ظاهر مجلل و در همان طبقهٔ دوم صندلیهای نزدیکتر به صحنه قیمت بلیتش هفتادوپنج هزار تومان است؟ این اشکال نیست ولی برای بچههای مهدکودک هم وقتی میخواهند فاصلهٔ طبقاتی را شرح دهند، میگویند یک هرمی وجود دارد، هرمی که طبقات زیردستی همیشه ضعیفتر هستند و از آنجایی که هرکسی بهاندازهٔ پولش باید آش بخورد، آنی که صدوهشتاد هزار تومان پول میدهد نزدیکترین فاصله را با صحنه دارد و آنی که پولی کمتر میدهد (آشی کمتر میخورد) در طبقهٔ دوم باید بشنید و برای دیدن صحنه مدام باید از جایش نیمخیز شود. اینطوری فاصلهٔ طبقاتی را میشود شرح داد و گفت به نمایشی اینطوری دقیقاً نمایشی میگویند که عناصر طبقاتی نقش مهمی در آن دارد، پس تئاتری حساب میشود که باید با متر و معیار سرمایهداری سنجیدش، نه برعکس ادعای مدیر نمایش، به شکلی فرهنگی.
سؤال اصلی اینجاست؛ کالایی که صددرصد تقلبی است، چه باری به فرهنگ ما اضافه میکند؟ کالایی که فاقد کیفیتهای لازم است چه دارد برای جامعه جز چاپیدن پول مردم؟ و البته سرِ کار گذاشتن عدهای جوان و گروه کُر و موزیسین که خودشان نمیدادند، ولی متأسفانه در یک تولید پایدار حضور ندارند. تولید پایدار از دو منظر، اگر به شیوهٔ تولید خود نمایش موزیکال بینوایان دقت کنید متوجه میشوید بهعنوان موزیکالی که سی سال است دارد در شهرهای مختلف نسخههای مختلفی ازش اجرا میشود خودش تبدیل میشود به کارخانهای که بازیگران میتوانند روی درآمد دراز مدتش حساب کنند. این سوای چرخهٔ عظیم موزیکال و نمایش در کشورهای غربی است. پس در واقع اهالی چنین اجرایی تا وقتی بیکار و علاف هستند که باز هم مدیر رویای تقلبی دیگر در سر بپروراند و این هیچ ربطی به توسعهٔ تئاتر و ایجاد شغل پایدار و مطمئن ندارد.
اما بد نیست یک نکتهای را دربارهٔ اینطور نمایشها فراموش نکنیم. همینطوری که خارجیها اگر قرار است کارخانهای را در کشور ببرند، کامل و با گارانتی و ضمانت به مدیران آن کشور تحویل میدهند، در مورد تولیدات موزیکال خودشان هم (که چرخهٔ مالی پیچیده و سنگینی دارد) همین کار را میکنند در واقع به خاطر وجود چیزی به نام مالکیت معنوی آنها اجازه نمیدهند کسی اینطوری دست به تقلب بزند و این مدیر حق نداشت نه یک واو بدون رضایت اعضای هنری این نمایش جابهجا کند، نه یک دقیقه از نمایش را کوتاه کند. در واقع هر گونه ادعای در رابطه با خریداری کردن حقوق معنوی این نمایش برای اجرا تا زمانی که رسماً از طرف کَمرون مکینتاش تأیید نشود و تحت نظارت آنها انجام نشود، کذب محض است.
نگارندهٔ این مطلب بههیچعنوان مخالف اجرای موزیکال نیست. حتی اگر قرار است کپیرایت را بنا به هزار و یک دلیل رعایت نکنیم، ولی لازم نیست جنس تقلبی به این شرمآوری تولید کنیم. اما این کاری است که میکنیم و به نظر هم نمیرسد خیلی شرمندهاش باشیم چون در نهایت ماییم که نشستهایم و پولهای مردم بدبختی را میشماریم که حتی نمیداند این کار اصلی هم دارد، نه میداند این جنس تقلبی است نه چیز دیگری میدانند. آنها میآیند که نیاز طبقاتی خودشان را برطرف کنند. نیاز به مصرف. دریغ از اینکه خوراکی که برای مصرف به آنها میدهیم چیزی نیست جز جنس تقلبی که فقط باعث فساد بیشتر و بیشتر اجتماعمان میشود.
خسته شدیم از این همه تیرگی؟ بیایم تصوری دیگر بدهیم. فرض کنید کشور عزیزی داشتیم که در دانشگاههاش برای بازیگران کلاس آواز میگذاشتند. صدا مهم بود. بازیگران مستعد ارج میدیدند. آدمهای خوشفکرِ خلاق اجازهٔ نفس کشیدن داشتند. گروهی جمع میشدند و تصمیم میگرفتند موزیکال بینوایان را اجرا کنند. آن را کپی کنند. خلاقیت خودشان را هم چاشنیاش کنند. درست است که اسامیشان شاید خیلی مطرح نبود ـ اکثر بازیگران نسخهٔ اصلی بینوایان بازیگران خیلی به نامی نبودند ـ و این کار را اجرا میکردند. پولی را هم برای اجرا تهیه میکردند از منابع روشنی بود و آنقدری منابعش گلآلود نبود که عدهای فرصتطلب از راه برسند و مدعی شفافیت و پرسشگری شوند؛ و نمایش اتفاقاً همینقدر میفروخت چون در شهری سرمایه محور، مردم نیاز به مصرف دارند. آن وقت میتوانستیم بگویم آیندهای روشن برای کشور عزیزمان داشتیم؛ نه اینکه به قول شاعر هر مسئولی که از راه میرسد، پای ما را میشکند، در سکوت و ضعفِ ما، او خانهٔ خودش را بنا میکند. اینطوری همه در یک حداقل اعتماد کاریای بودیم. نه اینکه خانهٔ تئاتری داشتیم که علیرغم داشتن یک عمارت مثلاً شیک، چیزی نیست جز یک ویرانه… و مرکز هنرهای نمایشی داشتیم که فقط بلد است هر چیزی را از سر خودش باز کند…
یاد بگیریم گاهی باید شرمنده باشیم که اجازه میدهیم آدمهای بیاستعداد در جهان ما رشد کنند، به ما زور بگویند و ما عین برده سر به تعظیم جلویشان خم کنیم و شرمسار هیچی و هیچکس نباشیم. وگرنه که نه از جماعت ریاکار تئاتر باید انتظاری داشت نه از مثلاً نهادهای تئاتری. خانهٔ تئاتر فقط به فکر خراب شدهٔ خودش است. آنجا مثلاً صنف است، ولی معلوم نیست چطوری صنفی که هیچ قدرت اجرایی ندارد و فقط یکمشت لابی و لابیگر بیخاصیت دارد که فقط و فقط به فکر «کار خودشان» هستند. مسئولان مرکز هنرهای نمایشی هم آنقدر ناتوان هستند که در بخش ارزشیابی و نظارت، نمیتوانند فرق کار اصیل و کپی و تقلبی را تشخیص دهند و اجازه میدهند چنین افتضاحی بار بیاید ـ البته آنها هم گناهی ندارند، مرکز هنرهای نمایش پر از مدیر دولتی است ـ مدیرانی که هر کدامشان رزومهای هنری هم دارند و در باطن خود را هنرمند میدانند ولی یک تحلیل ساده روی مثلاً آثارشان نشان میدهد آنها اکثراً خالی از ارزشهای هنری هستند؛ آنها اما اجبار بیشتری در دفاع از همطبقهای خودشان دارند؛ آنها باید هوای پارساییها را داشته باشند، چون منافع طبقاتیشان حکم به چنین چیزی میکند. گناهی ندارند، فقط هم طبقهٔ هم هستند و مثل شما که گاهی باید همسایهتان را تحمل کنید، مهمانی و شلوغبازیهایش را تحمل کنید، آنها هم خودنماییهای همطبقههایشان را تحمل میکنند و در خفا خیلیهایشان آرزو دارند عین همان فرد خودنمایی هنری کنند. غافل از اینکه این خودنماییها چیزی نیست جز بیاستعدادیای که به تقلب ختم میشود و باید گفت یکی از عوامل فروپاشی جوامع همین است… باور ندارید؟ اگر باور داشتید که نمایش تقلبی بینوایان هیچوقت با چنین ابتذالی اجرا نمیشد…